• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4346 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۹ فروردين

هيچ چيزي رازآميزتر از قدم زدن يك زن ناشناس در خيابان هاي شهر نيست

عصر يك زنبور

مظاهر شهامت

 

 

شايعات زيادي درباره آن زن بور هست . بعضي‌ها مي‌گويند او به عنوان يك ايرانگرد از اروپا آمده و پس يك ماجراي عشقي ناموفق، به تكرار رفتارهايي اتفاق افتاده در عصر يك روز در همه عصرهاي روزها گرفتار شده است. مردي هم كه او عاشقش بوده جواني است كه به ناچار ديار خود را ترك كرده و در يك شهر دور و در يك كوچه تنگ و پرت آهنگري مي‌كند و جز نوعي گل ميخ به درد نخور چيز ديگري نمي‌سازد. و وقتي تعداد آنها زياد مي‌شود دوباره در كوره مي‌ريزد و از شكل مي‌اندازد. كارش تكرار همين ساختن و خراب كردن است و بس. اين بعضي‌ها در پاسخ به سوال ديگران كه مي‌پرسند پس اين جوان چگونه ارتزاق مي‌كند، مي‌گويند زني بي‌نام و نشان هر شب بقچه‌اي پر از خوراكي براي او مي‌آورد، مي‌دهد و با شتاب دور مي‌شود. آنها هيچ توضيح بيشتري درباره اينكه آن زن كيست و چرا اين كار را مي‌كند، نمي‌دهند.

عده‌اي اعتقاد دارند آن زن اصلا هم از اروپا نيامده و از ادامه نسل تخم و تركه روس‌ها موقع حمله و اشغال آذربايجان باقي مانده و پس از ضربه خوردن از ناحيه سر به وسيله يك چكش موقع دعوا با شوهرش دچار بيماري ديوانگي شده است. شوهر او بعدها زن ديگري گرفته و بخشدار همين منطقه ويلكيچ در نزديكي مركز است. مردي آرام و موقر و وظيفه شناس. فقط هر سال يك روز عصر اول مهرماه مي‌رود لاي د‌رختان جنگل فندقلو و به مدت نيم ساعت مانند گرگ لاينقطع زوزه مي‌كشد و بعد در حالي‌كه از عرق خيس شده است سوار ماشين اوپل قديمي‌اش شده و به سرعت برمي‌گردد و دقيقا تا ساعت چهار بعد از ظهر روز بعد در هيچ جايي ديده نمي‌شود. آن دسته براي علت اين رفتار آقاي ناروني جز اينكه بگويند «آدمي است ديگر ! همه بخشي از يك راز بزرگ هستند!» هيچ شرحي ندارند.

گروهي ديگر درباره او هيچ اظهار نظري نمي‌كنند. تنها دوست دارند به صورت تكي يا با دوستان و حتي خانواده عصر هر روز- يا هر عصري كه وقت داشته باشند- در مسير حركت زن بور قرار گرفته و همراه او حركت كنند و او را تماشا كنند. شايد زن بور از اين كار آنها راضي هست كه بي هيچ اعتراضي در ساعت معيني هر روز عصر در ميدان ايثار شهر از تاكسي پيدا مي‌شود، مي‌ايستد و چند لحظه مجسمه «ناصر دلخون» شاعر شوريده زمان‌هاي پيشين شهر در وسط ميدان را تماشا مي‌كند، سپس آرام و با وقار در پياده رو امتداد خيابان پرسش در ميان آنها به راه مي‌افتد و مسير هر روزه‌اش را تا غروب آفتاب مي‌پيمايد و وقتي كه به ميدان ستاره هشتم مي‌رسد در حالي كه لبخند مليحي به لب دارد سوار تاكسي مي‌شود و مي‌رود و مردم اطرافش هم پراكنده مي‌شوند.

گروه‌ها و اشخاص مختلفي هم هستند كه درباره زن بور روايات و نظرات متفاوت و مختلفي دارند كه مجموع آنها حجم عظيمي از تلقي و تداعي‌ها و حدسيات را درباره او به وجود مي‌آورند. اما همگي آنها در توصيف از چهره و شخصيت او اتفاق نظر دارند. او زيباست، قد بلند و كشيده‌اي دارد، رنگ چشمانش آبي است، متين و باوقار است، لباس سراسر سبز روشني مي‌پوشد، گردن افراشته راه مي‌رود، به دوردست‌ها نگاه مي‌كند، ...

خب ! با وجود همه اين چيزهايي كه من از دوست و آشنا درباره آن زن كه در شهر من و نزديكي من زندگي مي‌كند (راستي تاكنون هيچ كس ادعايي نكرده است كه مي‌داند او دقيقا در كجاي شهر ساكن است) و هر روز عصر در يك خيابان مشخص قدم مي‌زند، شنيده‌ام، هرگز براي ديدن او كنجكاو نشده‌ام. واقعا نمي‌دانم چرا، اما هيچ حسي مرا وادار نكرده است مثلا يك روز مثل ديگران راه بيفتم و بروم تماشايش بكنم. حتي ميلي هم براي شنيدن درباره او را هم نداشته‌ام. هرچه مي‌دانم ازشنيدن اجباري از اطرافيانم حاصل شده است. در نهايت من هم مانند ديگران پذيرفته‌ام كه چنين زني وجود دارد و به عنوان بخشي از دارايي شهرم محسوب مي‌شود. مثل همين كه شهرم در وسط خود يك رودخانه طويل و خشك دارد. مثل همين كه در دامنه يك كوه بلندي قرار گرفته است. پاييز و زمستان خيلي سردي دارد. مردمي دارد كه عموما روياپرداز نيستند و به ندرت دچار كابوس‌هاي بزرگ مي‌شوند. ناسزاهاي زيادي بلد هستند، اما آن را با صداي خيلي هم بلند ادا نمي‌كنند. سيب‌زميني‌هاي مشهوري بار مي‌آورند و انواع عسل‌هاي مرغوب و تقلبي را. و...

اين بي تفاوتي براي من مي‌توانست ادامه داشته باشد و بالاخره فراموش هم بشود اگر تصادفا آن روز با دوستم روگار درباره آن زن باز هم صحبت نمي‌كرديم. وقتي اسم روگار را مي‌برم به خاطر عجيب بودن نامش براي شنونده حساسيت برانگيز مي‌شود پس ناچار مي‌شوم عمدا نام خانوادگي او را هم اضافه كنم تا مثلا فكر نكنند يك آدم خارجي و فلان است. كاري كه همين الان هم مي‌كنم. روگار فريدي در عين حال كه آدمي عجيب با افكاري عجيب است، بسيار صميمي و خوش برخورد هم است. يعني خودش را براي ديگري به آساني معرفي مي‌كند و به اصطلاح خيلي زود جوش مي‌خورد و رابطه را با شادي و حرارت دل‌انگيزي پيش مي‌برد. او زن دارد و يك دختر آرام و زيبا. داستان مي‌نويسد و نقاشي‌هاي غريبي مي‌كشد. شايد گفتن اينها خيلي مهم نباشد. مهم باورهاي روگار نسبت به كل هستي است كه بسيار عجيب به نظر مي‌رسد.

از نظر روگار كل هستي از تقريبا اواخر سال 1793 ميلادي ناگهان و به دليلي كه هنوز مشخص نشده به طور يكپارچه وارد مفهوم سرعت شده و ديگر از قانون تغييرات تدريجي تبعيت نمي‌كند. از اين تاريخ به بعد اولا جهان تغييرات خود را نه در يكپارچگي خود بلكه در جزء به جزء خود نمايان مي‌كند، ثانيا اين تغييرات را به سرعت و با سيري ناگهاني مي‌پذيرد. و مهم‌تر اينكه روگار باور دارد كه براي اين نوع پديدارشناسي جهان ديگر قانون علي و خطي عمل نمي‌كند، بلكه همه‌چيز حاصل از كاركرد سه عنصر تصادف، تفسير و تقليد است كه ارتباط آنها با هم نيز توجيه‌پذير نيست.

عصر آن روز ابري روگار پيش من آمد. مثل هميشه بساط چاي و سيگارمان را آماده كرديم و در حالي كه نسيمي خنك از پنجره اتاقم به داخل مي‌وزيد نشستيم و حرف زديم. از او خواستم درباره باور خود برايم حرف بزند. با نشاط و سرخوشي جالبي شروع به حرف زدن كرد. از رابطه آن سه عنصر، كاركردشان گفت و شكل‌گيري پديده‌ها در سايه آنها را توضيح داد و تاكيد كرد شناخت عملكرد آنها مخصوصا در مناسبات و اتفاقات اجتماعي آسان‌تر صورت مي‌گيرد.

مثلا تصادفا يكي يا عده‌اي در سوريه به نتيجه مي‌رسند كه ديگر نبايد بشار اسد را تحمل كنند. شروع مي‌كنند به حرف زدن از ذهنيت كاملا تازه خود. آنها خودشان يا عده‌اي ديگر آن را تفسير مي‌كنند و بقيه تفسير آنها را تقليد مي‌كنند. نتيجه مي‌شود تظاهرات اعتراض‌آميز و هر روزه خيل مردم در سوريه. و بعد حوادث بعدي هم همين طور شكل مي‌گيرد. در صورتي كه با تصادف يا تصادفات ديگر، حتما شكل و سير ديگري مي‌داشتند.

يا ترامپ تصادفا مي‌خواهد رييس جمهور امريكا بشود. عده‌اي خواست او را تفسير مي‌كنند و بقيه هم تقليد. بعد چه مي‌شود ؟ ترامپ مي‌شود رييس‌جمهور و دنيا هم يا مي‌پذيرد يا تسليم مي‌شود.

يا تصادفا هسته زردآلو از جيب كت من در حياط روي خاك مي‌افتد و مي‌رويد. من تفسير مي‌كنم بودن يك درخت در حياط خوب است. زنم از من تقليد مي‌كند و درخت زردآلو بزرگ مي‌شود.

همه اينها چون صورتي از تصادفات هستند كه مي‌توانستند در نوعي ديگر هم شكل بگيرند فاقد اعتبار واقعي هستند. به عبارت ديگر به دليل فقدان ارزش قابل انتظار، حتي واقعيت ندارند. مثلا همان زن بور ...

وقتي روگار به زن بور اشاره كرد ناگهان كنجكاو شدم و پرسيدم:

- زن بور؟ درباره او چه مي‌داني؟

با صداي بلندي خنديد و پرسيد:

- تو خودت درباره‌اش چه مي‌داني؟

گفتم:

- فقط در حد حرف‌هايي كه از مردم شنيدم!

گفت:

- مردم ... مردم ... مردم ! مردم فقط تقليدكنندگان هستند. نبايد حرف آنها را جدي گرفت. آنها حتي در حد تفسيركنندگان هم نيستند. حقيقت زن بور را الان برايت تعريف مي‌كنم. بعد خودت مي‌فهمي حقيقت چگونه شكل مي‌گيرد و سپس همان شكل را بعدها تغيير مي‌دهد .

چند سال پيش در خانه تنها بودم. از بي حوصلگي رفتم حياط و مانند اغلب اوقات كه اين كار را مي‌كردم نشستم زير سايه خنك درخت و شروع كردم به خواندن كتاب كه تصادفا يك زنبور سمج پيدا شد و مدام دور سرم پريد و وزوز كرد. آنقدر كه مرا از حياط به داخل خانه فراري داد. چند ساعت بعد زن و دخترم بازگشتند و مرا ديدند كه عرق كرده روي مبل نشسته‌ام و كتاب مي‌خوانم. زنم با تعجب پرسيد كه چرا نرفته‌ام مثل هميشه زير سايه درخت مطالعه كنم. ماجرا را به او گفتم كه چگونه از يك زنبور فرار كرده‌ام. زنم خنديد. اما دخترم كه درست نشنيده بود، دوباره پرسيد از چه فرار كرده‌ام و تصادفا به او گفتم از يك زن بور. بايد بقيه ماجرا را حدس بزني. دخترم پيش همه تعريف مي‌كرد من از يك زن بور فرار كرده‌ام. به زودي خيلي از مردم شهر اين را شنيدند و باور كردند. و بالاخره يك زن بوري هم پيدا شد و خواست يك زنبور عجيب بوده باشد. مي‌بيني؟ باز هم تصادف، باز هم تفسير و تقليد و بالاخره پيدايش يك حقيقت!

باهم خنديديم و چاي خورديم و سيگار كشيديم. ساعتي بعد در حالي كه آفتاب غروب كرده بود و تاريكي آرام همه جا را فرا مي‌گرفت روگار خداحافظي كرد و رفت. بعد از او از بيكاري تلويزيون را روشن كردم و زدم روي كانال استاني منطقه. مجري زن مي‌گفت:

به گزارش خبرنگار تلويزيون سبلان امروز عصر راننده يك خودروي سواري پژو به علت داشتن سرعت بالا در ميدان ستاره هشتم از توان كنترل ماشين خود عاجز مانده و با خارج شدن خودرو از ميدان در پياده‌رو با زن بور مشهور تصادف مي‌كند. مصدوم بلافاصله و قبل از انتقال به بيمارستان در اثر شدت جراحت كشته شده است و به اين ترتيب سرنوشت زن بور شهر ...

 


واقعا نمي‌دانم چرا، اما هيچ حسي مرا وادار نكرده است مثلا يك روز مثل ديگران راه بيفتم و بروم تماشايش بكنم. حتي ميلي هم براي شنيدن درباره او را هم نداشته‌ام. هرچه مي‌دانم ازشنيدن اجباري از اطرافيانم حاصل شده است. در نهايت من هم مانند ديگران پذيرفته‌ام كه چنين زني وجود دارد و به عنوان بخشي از دارايي شهرم محسوب مي‌شود. مثل همين كه شهرم در وسط خود يك رودخانه طويل و خشك دارد. مثل همين كه در دامنه يك كوه بلندي قرار گرفته است.

چند سال پيش در خانه تنها بودم. از بي‌حوصلگي رفتم حياط و مانند اغلب اوقات كه اين كار را مي‌كردم نشستم زير سايه خنك درخت و شروع كردم به خواندن كتاب كه تصادفا يك زنبور سمج پيدا شد و مدام دور سرم پريد و وزوز كرد. آنقدر كه مرا از حياط به داخل خانه فراري داد. چند ساعت بعد زن و دخترم بازگشتند و مرا ديدند كه عرق كرده روي مبل نشسته‌ام و كتاب مي‌خوانم. زنم با تعجب پرسيد كه چرا نرفته‌ام مثل هميشه زير سايه درخت مطالعه كنم. ماجرا را به او گفتم كه چگونه از يك زنبور فرار كرده‌ام.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون