• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4346 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۹ فروردين

هيچ

سارا مالكي

آنجا يك درخت موز بود؛ توي محوطه هتل شيرينو زير آفتاب ۴۰ درجه تابستان. با قامت نه‌چندان بلندش ايستاده بود و تك و تنها موزهايي به بار مي‌آورد اندازه انگشت دست آدم اما نه هر انگشتي، اندازه انگشت‌هاي دست بابام كه نه خيلي كوچك بود نه خيلي بزرگ اما بزرگ بود، آن قدر بزرگ كه بتوان گفت شبيه موزهاي تك‌درخت هتل شيرينو بود.

دست‌هاي بابام هم بي‌شباهت به خوشه‌هاي آن درخت موز نبود. هميشه كار كرده بود، زمستان و تابستان و شايد تابستان‌ها بيشتر. مثل همان درخت موز كه با گرما راحت‌تر بود و بار بيشتري مي‌داد. هر سال آن درخت را مي‌ديدم. دورش سراسر شيشه كشيده بودند. مثل يك شيء قيمتي كه پشت شيشه‌هاي محفظه‌اي در موزه باشد.
هر بار كه آنجا مي‌رفتم، مي‌ايستادم به تماشايش به جز آن يك‌بار كه كارمند هتل داشت به درخت كه موزهايش تازه سبز شده بود آب مي‌داد و من با اجازه او رفتم داخل محوطه و دست كشيدم روي موزهايي كه انگار ترسيده باشند خودشان را محكم جمع كرده بودند توي هم. دست كشيدم روي پوست سبزشان. نرم بود و تازه اما آفتاب تابستان خيلي زود زردشان مي‌كرد. درست مثل دست‌هاي بابام. انگشت‌هاي بابام ستبر بود و هيچ ردي از لطافت نداشت آن‌قدر كه كرم‌هاي معمولي توان مرطوب كردن آن همه زمختي را نداشت. نان را كه لقمه مي‌كرد مثل دانه‌اي در دستش بود و وقتي شاخه‌هاي درختان باغ گيلاس را هرس مي‌كرد نيازي به دستكش نداشت. آن پوست آن‌قدر آفتاب‌ديده و زخمي شده بود كه دستكش پوشيدن مثل نمايشي ساده مقابل آن همه مقاومت بود.

بايد قبل از زرد شدن پوست سبز موزها برمي‌گشتم. اما خيالم راحت بود كه سال بعد مي‌آيم و بار جديد درخت موز را روي شاخه‌هايش نوازش مي‌كنم. خيالم راحت بود اما بعد از آن ديگر هيچ‌وقت دستم آن نرمي پر از ترس و خجالت موزهاي نورسيده را لمس نكرد. بعدها كه به شيرينو رفتم، جاي درخت موز خالي بود. بابام هم دست‌هايش را تكانده بود و رفته بود. آنجا هيچ درختي نبود. فقط يك حجم خالي بزرگ بالاي تكه‌اي خاك بود كه نه نشاني از درخت داشت و نه حتي يك دانه موز. فقط خاك بود و هيچ. اين «هيچ» كلمه عجيبي است. هيچ. وقتي مي‌خواهي بگويي هيچ، اول يك آه كوتاه از ته ريه‌هاي آدم مي‌آيد بيرون و بعد همه ‌چيز پخش مي‌شود توي هوا. همه حسرت‌ها و بعد غم‌ها و بعد فكرهاي احمقانه‌ و ‌اي كاش و ‌اي كاش.‌ اي كاش آن سال چند روز بيشتر توي هتل شيرينو مانده بودم و زرد شدن موزها را مي‌ديدم و يكي‌شان را از شاخه جدا مي‌كردم، بو مي‌كردم و با خودم نگه مي‌داشتم.‌ اي كاش خيالم كمي ناراحت‌ بود.‌ اي كاش مي‌توانستم آن شاخه‌ها كه دست‌هاي بابام را زخمي مي‌كردند، پيدا كنم تا ببينم شكوفه زده‌اند يا نه.‌ اي كاش از همان بازار نزديك شيرينو يك كرم خوب خريده بودم و زخم‌هاي عميقي كه روي دست‌هاي بابام پينه شده بود را كمي چرب مي‌كردم شايد كمتر گير مي‌كرد به لباس‌هايش و آنها را نخ‌كش نمي‌كرد. حالا كه رد زمخت نوازشش روي موهام را حس نمي‌كنم و نه نشانه‌اي هست و نه صدايي چه مي‌توان كرد، جز هيچ...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون