دنیا نمیتواند بداند
صبح، انعکاس لبخند توست
زمین اگر برابر کهکشان تکرار شود
حجم حقیریست
که گنجایش بلندای تو را نخواهد داشت
قلمرو نگاه تو دورتر از پیداست
و چشمان تو معبدی
که ابرها، نماز باران را در آن سجده میکنند
این را فرشتهها حتی میدانند
که نیمی از تو هنوز
نامکشوف مانده است
از خلأ نامعلومتری
دستهایی که با نیت مکاشفه
در تو سفر کردند
حیران
در شیب جمجمه ایستادند
تو آن اشارهای که بر بُراق توفان نشستهای
تو آن انعطافی
که پیشاپیش باران میروی
آنکس که تو را نسراید
بیمار است
زمین
بیتو تاول مُعلّقیست
بر سینه آسمان
و خورشید، اگرچه بزرگ است
هنوز کوچک است
اگر با جبین تو برابر شود
دنباله تو
جنگل خورشید است
شاید فقط
خاک نامعلوم قیامت
ظرفیت تو را دارد
زمین اگر چشم داشت
بزرگواری تو اینسان غریب نمیمانْد
هیچ جرأتی جز قلب تو نسوخت
سپیدتر از سپیده
بر شقیقه صبح ایستادهای
و از جیب خویش
خورشید میپراکنی
ای معنویت نامحدود!
زود است حتی در زمین
نام تو بُرده شود
زمین فقط
پنج تابستان به عدالت تن داد
و سبزی این سالها
تتمه آن جویبار بزرگ است
که از سرچشمه ناپیدایی جوشید
وگرنه خاک را
بیتو جرأت آبادانی نیست
تو را با دیدنیهای مأنوس میسنجم
من اگر میدانستم
پشت آسمان چیست
تو همانی
تو آن بهار ناتمامی
که زمین عقیم
دیگر هیچگاه
به این تجربت سبز تن نداد
آن یکبار نیز
در ظرف تنگ فهم او نگنجیدی
شب و روز
بیقراری پلکهای توست
وگرنه خورشید
به نورافشانی خود امیدوار است
صبح
انعکاس لبخند توست
که دم مرگ بهجای آوردی
آن قسمت از زمین
که نام تو را نبُرد
یخبندان است
ای پهناوری که
عشق و شمشیر را
به یک بستر آوردی!
دنیا نمیتواند بداند
تو کیستی.
ای قیام سربهزیر
سعید بیابانکی
ای سجود باشکوه، وای نماز بینظیر
ای رکوع سربلند، وای قیام سربهزیر
در هجوم بغضها، ای صبور استوار
در میان تیرها، ای شکستناپذیر
شرع را تو رهنما، عقل را تو رهگشا
عشق را تو سرپناه، مرگ را تو دستگیر
فرش آستانهات، بوریایی از کرم
تخت پادشاهیات، دستبافی از حصیر
کاش قدر سال بود، آن شب سیاه و تلخ
آسمان! تو غافلی، زآن طلوع ناگزیر
بعد از او نه من نه عشق؛ از تو خواهم ای فلک:
یا ببندیام به سنگ، یا بدوزیام به تیر
دست بیوضو مزن بر ستیغ آفتاب
آی تیغ بیحیا! شرم کن، وضو بگیر
لَختی ای پدر، درنگ! پشت در نشستهاند
رشتههای سرد اشک، کاسههای گرم شیر
...