• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4374 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲ خرداد

كفش كهنه پشت در

اسدالله امرايي

«آيلار حرفي نزد. او فقط خيره بود به دريا، دريايي كه در تاريكي ابهت هميشگي خود را نداشت. دريايي كه ديگر دريا نبود. به ‌راستي هم همين بود. دريايي كه قادر نباشد اشك چشمان دختري را پاك كند كه با اندوهي به وسعت آسمان روي ايوان ايستاده است، به چه دردي مي‌خورد. اين‌ همه آب كه يك جا جمع شده اگر نتواند غرور و خودخواهي را از دل مردم بشويد، چه نامي مي‌تواند داشته باشد؟ طفلكي ساحل به چه اميدي اين ‌همه آب را در آغوش خود نگه داشته است؟ نه. اين دريا و باران ديگر دوست‌داشتني نيستند».

رمان «كفش كهنه پشت در» اثر رضوان ابوترابي در نشر نفير منتشر شده است و با استقبال خوانندگان و خريداران كتاب در نمايشگاه به چاپ دوم رسيده. نام رضوان ابوترابي و تخلصش حسرت براي اهالي شعر نامي بسيار آشناست و تا به امروز چندين مجموعه شعرش منتشر شده است. اين رمان رماني عاشقانه و پرحسرت است كه جوانان را به پاك‌زيستن تشويق مي‌كند و مشكلات و معضلات انسان امروز را كه در معرض آسيب‌هاي دنياي مدرن پيرامونش است به تصوير مي‌كشد. قهرمان رمان كه بعد از ازدواج معشوقه‌اش از شهر مي‌گريزد و بعد از سي سال خوابي مي‌بيند و به شهرش برمي‌گردد و معشوقه‌اش را در شرايط بدي مي‌يابد. به‌رغم همه ناملايمات و زخم‌زبان‌ها تصميم مي‌گيرد دوباره با او زندگي كند. همه مي‌گويند معشوقه‌ات ديوانه شده و توانايي كشيدن بار زندگي مشترك را ندارد. با همه اين شرايط او گوشش به حرف‌هاي ديگران بدهكار نيست و مي‌خواهد ساعتش را به سي سال قبل برگرداند. صراحت و احساس غم شاعر را در شعرهايش به راحتي مي‌توان تشخيص داد. شاعر اما وقتي به رمان روي مي‌آورد كه جادوي زبان، ياغي‌گري، اعتمادبه‌نفس شاعرانه خود را به كارش تزريق مي‌كند: «به سمت باغ علي حركت كردند. مرتضي با جمله آخر سعيد درهم ريخته بود. احساس مي‌كرد نفس‌هايش سنگين‌تر شده است. انگار پشتش خالي شده بود و نمي‌توانست به چيزي تكيه دهد. ديگر تحمل نداشت در مغازه بماند و بدون آنكه طلاها را در گاوصندوق بگذارد بيرون آمد و در مغازه را قفل كرد. اولين بار بود كه دلش مي‌خواست در شهر قدم بزند. اما چقدر تنها! او سال‌ها به هيچ كس اعتنايي نكرده بود و رفاقتي هم با كسي نداشت. هميشه فكر مي‌كرد اگر در شهر قدم بزند، همه به او احترام خواهند گذاشت. اما امروز رفتار مردم را كاملا بر عكس آن چيزي كه انتظار داشت، ديد. مجبور شد زود به مغازه برگردد. دست‌هايش مي‌لرزيد و با عجله طلاها را از ويترين برداشت و در گاوصندوق گذاشت».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون