صداي عشق
آلبرت كوچويي
«پرويز بهرام» با «رامين فرزاد» و «مهدي عليمحمدي» همه روياهاي نسلهايي است كه اكنون در دهههاي 60 و 70 زندگياند. اين سه، صاحب خيالانگيزترين صداهايي بودند كه نسلهايي را با صدايشان عاشق كردند. دهه 30 و 40 نهايت تكتازي صداها در راديو ايران بود با نمايشهاي «پرويز بهرام» عاشق ميشديم، با او رنج هجران و دوري را با همه وجود با خود ميكشانديم. در نمايشهايي كه اينها بودند. جهان رنگي ديگر براي نسلهايي از ما ميزد كه دوران جواني را سر ميكرديم.
«داستان شب» جولانگاه اين صداها در نمايشهاي عاشقانه آن بودند. صداهايي مخملين و خيالانگيز با فرودها و صعودهايي در صدايشان كه چون موجي سبكبال ميتاختند. عشق با صداي آنها جاري بود. در دهه 40 همه روياي من و همنسلهايم در اين بود كه رو به درهاي سنگين راديو در ميدان ارگ بنشينم. يا از پشت ميلهها دزدكي به تماشايشان، كه شايد صاحب يكي از آن صداها در ميان درختان سر كشيده محوطه راديو گذر كند. صلابت صداهايي چون «محتشم» در نمايشهاي تاريخي، لرزه بر انداممان در آن سوي راديو ميانداخت.هنگامي كه در سالهاي دهه 40 همكار اين نسل اول و دوم صداهاي راديويي شدم هرگز جسارت نزديك شدن به آنها را پيدا نكردم. اگر رودررويياي رخ ميداد از بخت حادثه بود. «رامين فرزاد» را هنگامي ديدم كه به گفته «نصرت رحماني» در غبار گم شده بود. او را از «شورآباد» ميآوردند تا برنامههايي اجرا كند و برش ميگرداندند. «نصرت رحماني» راست ميگفت، نبايد به آنها نزديك ميشد. دنيايشان داغان بود. «رامين» در دهه 60 ديگر آن صداي روياها نبود و با او به گونهاي ديگر صداي مخملين «عليمحمدي» هم داشت خاموش ميشد.
محتشم با همان صلابت صدايش رفت و خاطرههايش ماند. «پرويز بهرام» هم سالهاي پر رنج سالخوردگي و بيماري را ديد اما همچنان چون سروي سر كشيده بود. حادثهاي مرا در دهه 60 به دفتر وكالت «پرويز بهرام» كشاند. هنگامي كه از حق و حقوق و داد و بيداد ميگفت. من بر فرش مخملين صداي او تا به آبادان كشيده شدم. آنجا كه تا كافه ترياي «مليك-ميلك بار» و رستوران «انكس» ميكوبيدم تا خود را به محلهمان «بوارده» برسانم، بپرم توي اتاقام، چراغها را خاموش كنم و با آن صدا دقايقي زندگي كنم. عشق را بفهمم.
با آن صدا بشوم «رومئو» و درد عشق جانكاه «ژوليت» را دريابم يا بشوم فرهاد در سوداي شيرين، يا وامق در پي عذرا. صداي «پرويز بهرام» از نسل صداهايي بود كه تكرار نشدنياند. با او «رامين فرزاد» و «مهدي عليمحمدي» و با محتشم و نسل صداهاي پر صلابت آنها ميزديم به جنگ ايران و توران، به مرگآفرينيهاي رستم و با آنها ميگريستيم. نسل دهههاي بعد از ما دشوار ميتوانست صاحب روياهاي ما باشد. همچنان كه از درك صداي روي نوارهاي ربع اينچي «ريل» امپكس عاجز است.پرواز كردن با صداي بنان در برنامه «گلها» و از مجموعه «موسيقي ايراني». حالا پرواز «فلش» و «مموري» مگر فرصت اين پروازها را به آدمي ميدهد؟ پرويز بهرام را چند سال پيش با حال نزار در حياط راديو در ميدان ارگ ديدم و چون از او جدا شدم يك دل سير گريستم. براي همه عشقهايي كه در خيالهايم پرپر شدند... براي صداي عشق و... .