• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4388 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۳ خرداد

درباره رمان «درازكش در ساعت خواب» نوشته زهرا شاهي

شايد اثري عامه‌ پسند

آرش مونگاري

 

 

بي‌گمان از جمله تيپ‌هايي كه پس از كودتاي سال 32 در ادبيات داستاني آن سال‌هاي ايران روي كار آمد، يكي‌شان شايد تيپ جاهلي‌اي باشد كه در قالب ماجراجويي‌هاي دنباله‌دار و پرسوز و گداز در پاورقي‌هاي مطبوعات آن روزهاي كشور، ساخته و پرداخته و روانه بازار مي‌شدند. قهرمانان يا ضدقهرماناني كه اگرچه هيچ‌وقت در ادبيات ايران به رشد آنچناني يا جايگاهي نرسيدند ولي حداقل توانستند خيلي زود جاي خود را در سينماي فارسي و مخاطبين آن زمانش باز كنند. فيلم‌ها و بعضا داستان‌هايي كه در آن ابرقهرمان‌ها همچون قدرمطلقي تمام منطق حوادث و اتفاقات و گره‌هاي داستاني را با قدرت لايزال خود درهم مي‌ريختند و رويدادها را يكي پس از ديگري با اعمال خارق‌العاده و مطبوع و مخاطب پسندشان در سطحي‌ترين و يا حتي دم‌دست‌ترين حالت ممكن پيش مي‌بردند. ژانري كه حالا در دهه 90 هنوز هم همچنان گاهي همچون سياق سابق و با همان كاركردهاي آشنايي كه در گذشته ازشان سراغ داشتيم به صورت كتاب‌هايي چند صد صفحه‌اي وارد فضاي ادبيات داستاني كشور مي‌شوند. آثاري كه با تمام تسامحي كه مي‌توان براي‌شان در نظر گرفت در نهايت دفرمي خام و نيم‌بندي از آب درمي‌آيند كه در برابر آثار مشابه قديمي(همچون فيل در تاريكي يا طوطي) نه ‌تنها دستاورد بزرگ‌تر و متفاوت‌تر ديگري ندارند بلكه حتي ضعيف‌تر نيز عمل مي‌كنند.

«درازكش در ساعت خواب» يكي از همين آثار است.

رماني چند صدايي به شيوه راويان متعدد به قلم زهرا شاهي كه در يك درهم ريختگي زماني و مكاني توسط دو راوي مرد(در قاموس ثنويتي با كاركردهاي سنتي قابل انتظار و قابل پيش‌بيني) به روايت قصه‌اي پرسوز و گداز مي‌پردازد. داستاني كه با ادغام دو نثر آبكي و ترجمه‌اي ثقيل(كه نشان از عدم تسلط كافي نويسنده بر شخصيت‌ها و زبان‌شان دارد) به همراه يك روايت كهنه(تمركز بر كنش و واكنش‌هاي عاطفي- عشقي) با پيرنگي كليشه‌اي؛(قطعا نه آن طور كه نويسنده انتظارش را داشت و البته نه آن‌ طور هم كه خواننده در طلبش بود) سر آخر به اثري مبدل مي‌شود كه پس از خوانده شدن(البته اگر خواننده حرفه‌اي ميل به اتمام آن داشته باشد) همچون بيشتر هم‌پالگي‌هايش اندكي بعد به محاق فراموشي سپرده خواهد شد.

«كتايون داشت كنار آن حرام لقمه توي عمق عكس راه مي‌رفت. گفت‌وگوي بصري عكاس‌ها هميشه پر از سوءتفاهم است اما اين دفعه طوري زن و آن پسر با عكاس به تفاهم رسيده بودند كه هضمش براي ذهن من سخت بود...».

و شروع دوباره يك قصه آشنا با حوادث و رويدادهاي تكراري كه صرفا در اسامي و تكيه كلام‌ها متفاوتند. اگرچه هميشه اين اميدواري كه موضوعات كليشه‌اي مطلقا نبايد حتما به مضامين تكراري ختم شوند، ممكن است خواننده را به ادامه و كنجكاوي تشويق كند. اما در «درازكش در ساعت خواب» او هيچ‌وقت به چنين موقعيتي نخواهد رسيد و در انتها(فصلي كه جز حجيم‌تر كردن و كش آوردن ملالت و خستگي، كاركرد هنري ديگري در متن ندارد) وقتي سطر به سطر آخرين توصيفات، مونولوگ‌ها، ديالوگ‌ها و حوادث را در پي دليل داستاني و درون متني قانع كننده‌اي براي روايتي اينچنيني زير و رو مي‌كند؛ صرفا يك خروار واژه و توصيفات بي‌اهميت و كم ارزش است كه ته كيسه‌اش مي‌ماند و تقريبا هيچ چيز قانع‌كننده‌اي در اين باره نصيبش نمي‌شود. هيچ چيز مثلا خاص و نويي.

دليل شايد البته مشخص باشد.

خواننده از يك سوي در داستان با حضور پر رنگ و منجي‌وار جاهلي بد پرداخت شده با زباني تصنعي و عاريه گرفته(و نه برتافته از خود شخصيت) مواجه است.

تيپي كه با توجه به پرداخت مشابه‌اش به تيپ‌هاي جاهلي ماقبل خود(تيپ‌هايي البته كامل‌تر و جذاب‌تر) جز كنش و واكنش‌هاي آبكي و بعضا غيرقابل باور و تكراري(صرفا براي جمع‌بندي هر چه بي‌دردسر‌تر كار) چيزي بزرگ‌تر، متفاوت‌تر و يا نو‌تر ديگري براي ارايه نسبت به اسلاف خود در چنته ندارد و همين، اثر را به چاه ويل روده‌درازي و زبان‌فرسايي و كسالت درمي‌اندازد. روايتگري شكسته بند شده كه همچون ابرقهرماني كلاسيك در سطر به سطر داستان مانور مي‌دهد و هر ازگاهي براي تزريق هيجاني در ميان سرگشتگي‌هاي برآمده از ضعف زباني اثر(نه به دليل منطق روايي) با كاميوني يا زني شاخ به شاخ مي‌اندازد و آخر سر هم همانطور كه بايد، پوزه‌شان را با دست خالي به خاك مي‌مالد. گرچه نويسنده سعي كرده تا اين مساله را به قدر مطلق نرساند و براي خاكستري نشان دادنش بعضا در رويدادهايي وي را دچار ناكامي‌هاي كوچكي نيز بكند.(كه البته در صحنه حضور در خانه آن دختر قرتي و پرمايه، اين نه دختر كه باز ضمير ناخودآگاه خود متين است كه به اراده و انتخاب و غرور خود، او را ناكام مي‌گذارد.)

همچون راوي در حد يك تيپ تكراري و لو رفته استاد.

راوي‌اي كه مثل تمام شخصيت‌هاي نيم‌بند منفي كلاسيك به صورت كسل‌كننده‌اي بار گذشته‌اي جبرآلود را بر دوش مي‌كشد و براي خلاصي از دست‌شان تنها ‌بايد به انتقام‌گيري خونباري دست بزند. شخصيتي درمانده، عاجز و خودباخته و روده‌دراز كه در مقابل كتايون(شخصيت فرعي داستان) بار تمام مصايب را با اشتباهات خودش بر دوش مي‌كشد؛ آن هم احتمالا تنها به اين خاطر كه بتوان با توجه به شيوه پرداخت شخصيت زن اصلي در كار(بي‌هيچ علت مشخصي) از كتايون به يك تصوير قدرمطلق ناب، دست‌نيافتني و بي‌بديل(ايده‌آليزه كردن زن) برسيم.

از سوي ديگر اما، اين نگاه بيش از حد سينمايي زهرا شاهي به رويدادهاي درون داستان است كه با نثر و زباني ناقص و بد پرداخت شده و خشك، بيشترين آسيب را به ساختمان اثر وارد كرده است.

در واقع نه‌ تنها حوادث و اتفاقات تا حد زيادي سينمازده هستند بلكه حتي در بستر متناسبي هم كه مناسب حال مخاطب داستان باشد، نشد كه به رشد و پرورش برسند و خواننده را ميان كج‌سليقگي اين همه تصاوير و توصيفات سينمايي خشك و بي‌جان رها كرده‌اند.

شايد بهترين مثال در اين باره رفتارهاي غيرقابل قبول و بيش از حد تصنعي جمع معلم‌ها در اواخر كتاب باشد. صحنه‌اي كه البته باز هم به شكل خودخواهانه‌اي براي پيشبرد محض روايت به حرام كردن شخصيت‌هاي درون اثر انجاميده و جز فاصله گرفتن هر چه بيشتر خواننده از حقايق داستاني كاركرد ديگري نداشته است. جايي كه با ورود دو شخصيت فرعي به روايت، مخاطب با افرادي مواجه مي‌شود كه درست پيدا نيست، معلم و فرهنگي و تحصيل كرده‌اند يا با زبان و لحني كه دارند مشتي لمپن شياد و سابقه‌دار در اتوبان كه به صورت غيرمنطقي و زياد از حد تخيل شده‌اي(البته شايد صرفا به اين خاطر كه بتوان رجب‌پور را در فصول بعدي بيشتر براي مخاطب جا بيندازد) دارند رفتار مي‌كنند.

«... شيشه را مي‌دهد پايين، دستگيره بالا را مي‌گيرد و مي‌نشيند لبه پنجره...: چي سفارش دادي بپيچم بذارم تو بقچه‌ات؟ ... رجب‌پور دستش را به دستگيره محكم مي‌كند و تا كمر از پنجره مي‌زند بيرون و دست دراز مي‌كند، يقه موتوري را مي‌گيرد!... يقه موتوري را مي‌كشد سمت خودش... بگو ببينم چه نثار جد و آباد خودت كردي. هان؟...»

و در تمام اين مدت ماشين با سرعت بالايي در اتوبان در حال حركت است!

راستش در بيشتر توصيفات و صحنه‌پردازي‌هاي داستان همه‌ چيز همين قدر آبكي و توي ذوق زن است و اصلا نمي‌توان فهميد كه چرا يك چنين صحنه‌هايي بايد به يك تصوير اكشن مبتذل آنچناني بدل شود. همان طور كه در زبان و نثر و لحن نيز نشانه‌اي از دقت، ظرافت و قدرت ديده نمي‌شود و گويي صرفا با استفاده از چند مثل و تكيه‌كلام و تركيب‌بندي‌هاي نيم‌بند دم‌دستي بخواهند به اجبار چيزي غريب را در نهاد اكثر آدم‌هاي كار بگنجانند. در حالي كه مي‌دانيم به صرف نهادن چند ليچار يا الفاظ قلمبه‌ سلمبه كوچه‌بازاري و يا چند جمله فلسفي قصار در دهان افرادي، نمي‌توان به شخصيت‌پردازي و يا روايت يكدست و قوي رسيد. چه راجع به استاد و متين و قصه‌هاشان و چه راجع به همين معلم يا فرهنگي‌هايي كه شيوه حضور و حركت شأن‌دار كار بي‌مايه است.

روي هم رفته در انتها شايد بتوان گفت «درازكش در ساعت خواب» با نوع انتخاب قصه و شيوه پرداخت روايت و شخصيت‌پردازي در دل ژانري تماما متمركز بر واكنش‌هايي عاطفي- عشقي، اثري است كه حتي نتوانست در برابر آثار مشابه گذشته آن طور كه بايد به خلاقيت هنري قابل قبولي برسد و صرفا در حد يك رمان كليشه‌اي عامه‌پسند باقي ماند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون