• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4395 -
  • ۱۳۹۸ شنبه ۱ تير

نگاهي به رمان «بند محكومين»

داستان‌ها عليه لمپن‌ها، لمپن‌ها عليه لمپنيسم

مصطفي طوقانيان

 

 

بند محكومين، حكومت لمپن‌هاست بر خودشان و حكومت دوربين‌هاست بر آنان. البته لمپن نه در معناي متداولش كه به تهيدستان شهري اطلاق مي‌شد، بلكه در تعريف ماركس، به معناي تفاله‌ طبقات ديگر. يعني قشرهاي وازده و طبقه‌ خود را از دست داده كه در جوامع سرمايه‌داري دچار تباهي و فاقد وابستگي طبقاتي شده‌اند. همان كساني كه هويت اجتماعي معيني ندارند و چون عروسك‌هاي خيمه‌شب‌بازي، معلقند در هوا. يوسف اباذري لمپن‌هاي عمومي را اين‌گونه تعريف مي‌كند: لمپن شبيه‌گردان خوبي است و براي او هيچ فرقي ندارد كه زير پرچم يزيد برود يا براي شهدا سينه بزند. شخصيت لمپن از آداب و رسوم هفتاد و دو ملت متاثر است. بسيار زودجوش است، زود به هيجان مي‌آيد و هر جا راه بري مي‌رود و همين است كه گاهي در نهضت‌ها راه پيدا مي‌كند و از جوش و خروش كه افتاد باعث از هم پاشيدن همان نهضت مي‌شود. لمپن ايراني مي‌تواند «ابي» فيلم «كندو» باشد، مي‌تواند شعبان بي‌مخ باشد، مي‌تواند سوار بر چكمه‌هاي قدرت عليه منافع ملي باشد، مي‌تواند زير همان چكمه‌ها له شود و در عوض حامي جل‌پاره‌هايي چون خودش باشد. بند محكومين محل تجمع لمپن‌هاست. كساني كه زاييده شرايط درهم اجتماعي‌اند و گرد هم آمده‌اند در زندان لاكان رشت. در بند محكومين، لمپن‌ها مانده‌اند كه عروسك‌هاي خيمه‌شب‌بازي دوربين‌هاي بالاي سرشان باشند يا بازيگران حكايت‌هايي كه راوي (زاپاتا) براي‌شان روايت مي‌كند. زبان بند محكومين، واسازي زبان لمپن‌هاست، زبان جل‌پاره‌هاي حاشيه. زندان‌بان‌ها اما بي‌زبانند، دوربين زبان آنهاست، اژدهاي سه سر و شش چشمي كه تا پيچ و تاب روده‌ها را هم ضبط مي‌كند. دوربين مي‌داند كجا را ببيند و كجا را قيچي كند و چه موقع بر سر محكومين هوار شود و چه موقع رويش را برگرداند.

بند محكومين چنين جايي است. جماعتي كه يك پاي‌شان لاي گذشته مانده و پاي ديگرشان لاي حصارهاي زندان كه هزارويك حكايت شنيدني دارد اما چگونه روايت خواهد شد؟ با ورود يك دختر. دختري كه در همان آغاز رمان، خواب و هوش از سر زندانيان پراند. او را مي‌اندازند در بند محكومين مرد و مي‌روند. دختر مي‌ماند و زندانيان. زبان زندان‌بان، دوربين است؛ زبان محكومين، طنز تلخ است؛ زبان دختر، بي‌زباني است اما بهانه تمام روايت‌هاست. با حضور او داستان ‌زاده مي‌شود و زاپاتا چون پرده‌خواني كه گذشته‌ها را از هزارتوها مي‌قاپد رو به حيراني جمعيت تعريف مي‌كند. دختر براي آنكه جان سالم به در ببرد و يك‌شب تا صبح محكومين را سپري كند، بايد قصه بگويد و به اين وسيله براي خودش زمان بخرد. صبح كه بشود، نه او هست و نه زندانيان شورشي بند محكومين. اما يك‌ شب تا صبح محكومين به اندازه هزارويك شبي كه شهرزاد براي شاه ديوانه قصه‌ها ساخته بود، به طول خواهد ‌انجاميد. تازه، شهرزاد شب صدوچهل‌وهشتم پادشاه را سر عقل آورد و بقيه‌اش عيش و نوش بود و نزاع بر سر انتخاب نام بچه! اما اينجا بند محكومين است و هزارويك شبش واقعي است.

دختر بايد تا صبح دوام بياورد. صبح كه بشود، دوربين لشكرش را توي بند خواهد ريخت و قلع و قمع خواهند كرد و دختر را خواهند برد. پس فقط يك ‌شب تا صبح است و چقدر طولاني! اما قصه او را نجات خواهد داد. حكايت عشق‌هاي خاك‌خورده با حضور او جاني تازه خواهند گرفت. دختر، شهرناز است، چراكه نيمش پچ‌پچه است و نيمش بغض‌هاي تكه‌تكه‌ در گلو، باخته غرور جمشيد و اسير بي‌خوابي‌هاي ضحاك و در بند آرمان‌شهر فريدون. دختر، شهرزاد است اما با لب‌هاي دوخته‌. بايد با هزار بي‌زباني قصه بگويد و زمان بخرد براي بي‌زماني‌اش. اينچنين است كه قصه‌ها با تمام چاخان‌ها و گنده‌گويي‌ها از زبان زاپاتا روايت مي‌شوند. دختر، واقعا دختر است يا پسري دوجنسي يا توهم زنداني‌هاست؟ هر كه هست، با حضور او اين‌ همه قصه كنار هم چيده شده است، قصه‌هايي كه بايد شبي را به صبح بكشانند. انگار شهرزاد هزارويك شب پس از تمام شدن هر قصه به شاه مي‌گفت: «صبر كن ديوانه، صبر كن! آيا آن حكايت را شنيده‌اي؟» و پادشاه براي فرار از تب و استسقا مي‌گفت: «بگو بگو بگو.» دختر در وضعيت زير تيغ است و آنچه نجاتش مي‌دهد، يادآوري عشق‌هاي رها از بند محكومين است. او راوي عشق است و زندگي. اما چرا هويتش مجهول است؟ خود زنداني‌ها هم شك دارند. در زندان مردان‌، جايي كه زندگي خالي از زن است، معشوق با چهره‌اي مردانه حاضر مي‌شود، با نگاه مردانه توصيف مي‌شود، زنانگي‌اش بوي مردانه مي‌گيرد. محروميت‌هاي زندان، زني را كه حاصل خيال‌هاي محكومين است، وارد زندان مي‌كند. اما همين زن خيالي ساخته ‌شده از نبودها، بهانه‌اي مي‌شود براي ستايش عشق و زندگي. زن برآمده از خيال محكومين بايد تاب بياورد تا همچنان روياها بماند و از كابوس‌ها نميرد. زن آواره گرچه از هويت و اصلش خالي شده اما همچنان قابل ستايش است. در زندان همه بي‌هويت مي‌شوند اما قصه، هويت سلاخي‌شده‌شان را جان دوباره مي‌بخشد. حالا ديگر لمپن‌هاي محكومين، بازيچه نيستند، هر يك داراي هويت شده‌اند، هر يك قصه‌اي دارند و عشقي، هر يك خيال‌هايي را پرواز داده‌اند كه مغز فلزي دوربين نتوانسته است، ضبط و ثبت‌شان كند. محكومين هنوز محكومين‌اند اما ديگر لمپن نيستند. محكومين زني را خلق مي‌كنند كه با بودنش زندان از حبس خالي مي‌شود و در نبودش محروميت‌ها حصارهاي پيچك‌واري مي‌شوند دور تا دورشان. پس اينكه دختر مذكر است يا مونث يا مخنث يا هرچه، مساله نيست. مساله نقشي است كه او ايفا مي‌كند. خلق مي‌شود توسط محكومين، برآمده است از روياهايي دربند كه قصه مي‌سازد و هويت مي‌بخشد به زندانيان. قاسم‌سياه فيلم «زير پوست شب» عاقبت پس از ناكام ماندنش از زني بيگانه، وقتي مي‌فهمد حتي زير كاميون‌ها هم دوربين كاشته‌اند، توي بازداشتگاه با خيال خوش عقيم‌ مانده‌اش تنها مي‌شود و با ‌خيالش ور مي‌رود و «اي كاش»هايش را مي‌شمارد. زاپاتا پس از آن خيال خوش يك‌شبه، سرگردان توي حمام پا مي‌گذارد و خاله‌سوسكه «بيژن مفيد» را پيدا مي‌كند و خشكش مي‌كند و مي‌كشدش. رفيق ‌مهندس به زاپاتا گفته بود: «اين‌ همه ‌سال در پوست خودت بودي و در پوست خلق رفتي، نه پوست آنان عوض شد نه پوست خودت. همه حكايت‌ها را گفتي الا حكايت آنان كه حكايت ما را ساختند.» رفيق مهندس درست مي‌گويد، حكايت‌ها را كسان ديگري مي‌سازند. شايد راوي زاپاتا باشد اما سبب حكايت، آنهاي ديگرند. حكايت‌بازان حكايتي كرده‌اند از «جان ‌كيج» موسيقيدان امريكايي كه يك ‌روز، شيك و پيك، شق و رق، رفت نشست بر صندلي و نگاهش را لم داد روي پيانو. بدون اينكه حتي انگشتش به پيانو بخورد، چهار دقيقه و سي ‌و سه ثانيه نگاهش را كش داد. آن‌ روز هيچ منتقدي جرات نكرد هوار بكشد؛ حضار هم از ترس هو شدن، هو نكشيدند، اما توي دل‌شان فحش حواله كردند. خوب، قصه‌گويي سخت است، خيلي‌ها بلدش نيستند، ادايش را چرا. خانجاني قصه‌گوي بلدي است. اين‌بار شهرزاد با زبان بسته قصه مي‌گويد، هزارويك حكايت زندان لاكان رشت را، قصه‌هايي كه واقعيت‌شان از واقعيت زندگي حقيقي‌ترند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون