• 1404 شنبه 24 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4400 -
  • 1398 پنج‌شنبه 6 تير

قصه‌‌اي كه شبيه يك كابوس نيمه شب مي‌تواند خواب را از آدم بگيرد

غار

حسين فرد

 

«ما شش نفر بوديم. اين زن كه در آغوشم در حال جان دادن است، همسرم بود.» زماني كه وارد غار شديم، پيرمرد و دخترش كنار آتشي كه مي‌شد حدس زد به تازگي روشن شده باشد، نشسته بودند. شعله‌هاي كم‌رمقش تا فاصله كمي از اجاق سنگي را روشن و گرم مي‌كردند. با ورودمان چوبي كه دختر بلند كرده بود، روي ديواره غار سايه انداخت. نزديك كه شديم، آن را به طرف اجاق برد و چوب‌هاي آتش گرفته را جابه‌جا كرد. نزديك‌تر كه شديم، همسرم سلام كرد. پيرمرد سرش را بالا آورد؛ لب‌هاي سياهش را زير رد زرد موهاي سوخته سبيلش، مكيد و بدون آنكه چيزي بگويد، دوباره سرش را پايين انداخت. دختر كمي براي‌مان جا باز كرد. در انتهاي دامن چين‌دار گل گلي‌اش ردي از گل خشك شده، نقش بسته بود. سرفه‌هاي همسرم كه چند روز بود امانش را بريده بود دوباره شروع شد. چند تا سيب‌زميني از كوله‌اي كه همراه داشتم به وسط آتش انداختم. پيرمرد پالتو‌اش را تنگ‌تر به دور خودش پيچيد. دختر انگار به تازگي پا به جواني گذاشته بود اما نمي‌شد از چهر‌ه‌اش تشخيص داد كه نوه پيرمرد باشد يا دخترش. بدون آنكه چيزي بگوييم، شروع به صحبت كرد: «ما، من و بابام، مي‌خواستيم بريم شهر، مامانم كه مرد...» جمله‌اش را ناتمام گذاشت و به شعله‌ها خيره شد. به چهره زنم كه ابروهايش را در هم كشيده بود، نگاه كردم. انگار ناآرامي درونش از سرماي بيرون باخبر شده بود و به پهلوهايش لگد مي‌زد؛ بچه‌اي كه موقع به دنيا آمدنش بود. دختر چوب را به وسط آتش برد و سيب‌زميني‌ها را تكاني داد. انگار كه منتظر باشد تا چيزي بگوييم، سرش را به طرفم چرخاند و در چشمانش زل زدم. مژه‌هاي بلندش دور آن سياهي بي‌انتها را قاب گرفته بودند. نگاهم را به سوي آتش چرخاندم و گفتم: «ما مي‌ريم شهر. ماشين‌مون وسط راه خراب شد. جيپ قراضه نتونست دووم بياره. ما رو وسط راه قال گذاشت و خوابيد.» همسرم انگشتانم را در هم فشرده بود؛ درد مي‌كشيد. دردي كه هر لحظه ممكن بود، گريبان همه‌مان را بگيرد. نگاهم را به چشمان دختر برگرداندم. سياهي‌شان با سياهي‌اي كه آن بيرون حكمفرمايي مي‌كرد، هيچ فرقي نداشت. شايد از آن هم نيرومندتر بود و مي‌توانست در يك چشم به هم زدن همه‌اش را ببلعد و در خودش غرق كند.«بايد ببرمش دكتر.» انگار كه به تازگي متوجه شكم بالا آمده همسرم شده باشد، ابروهايش را بالا انداخت و دهانش را باز كرد. دندان‌هاي سفيدش براي لحظه‌اي خودنمايي كردند و بلافاصله پشت لبخندي كه لب‌هاي نازك و كوچكش را روي هم گذاشتند، پنهان شدند. « بچه اولتونه؟» همسرم كه انگار از ساكت ماندن خسته شده بود، آهي كشيد و گفت: «اگه خدا بخواد!» لب‌هايش را بست و دستش را روي پهلويش گذاشت و پلك‌هايش را روي هم فشرد. دختر دوباره چوب را در اجاق چرخاند و سيب‌زميني‌ها را قِلي داد. صدايي از دهانه غار وارد شد و قبل از محو شدن، در گوش‌هاي‌مان پيچيد. سايه‌اي در ورودي غار ايستاده بود. نگاه‌مان را به طرفش چرخانديم. با قدم‌هايي آرام به سمت‌مان آمد. ذرات نور به آرامي روي صورتش لغزيد و آشكارش كرد. پسربچه‌اي كه چشمان قهوه‌اي‌اش، وسط ذرات برف كمين كرده روي مژه‌هايش، مثل اسيري در تقلا بودند و تمنايي داشتند؛ نزديكم ايستاد. دستش را به طرفم گرفت. نگاهم را بعد از سراندن از روي چهره متعجب زنم و آن دختر، به طرف او چرخاندم. اول با خودم فكر كردم كه مي‌خواهد برايش جا باز كنم تا كنارمان بنشيند؛ بلند كه شدم، دستش را تكان داد و از راهي كه آمده بود، برگشت. پشت سرش به راه افتادم. سرم را به عقب چرخاندم. نگراني در نگاه همسرم با هر قدمي كه برمي‌داشتم، عميق‌تر مي‌شد. به دهانه غار رسيديم. بوران شديدتر شده بود. ذرات برف همه ‌چيز را پوشانده بودند. سفيدي و سياهي دست در دست هم داده بودند تا ظلمت را سنگين‌تر كنند. نزديك شدن روشنايي را پشت سرمان احساس كرديم. دخترك با چوبي كه سرش در حال سوختن بود، بهمان نزديك شد. چوب را از دستش گرفتم كه پيچيدن انگشتان سرد پسرك، سرما را به جان بندبند انگشت اشاره دست راستم انداخت. مرا به دنبال خودش كشيد و در تاريكي فرو برد. مشعل آن قدر جان نداشت و فقط چند قدم جلوتر را روشن مي‌كرد. اما پسر بي‌اعتنا به تاريكي و برفي كه مي‌باريد، طوري قدم برمي‌داشت كه انگار جلوي پاهايش با نوري كه من نمي‌ديدم، روشن مي‌شد. قدم‌هايش تند بود و ناآرامي‌اش مرا هم پريشان مي‌كرد. از آنچه مرا به سمتش مي‌برد، خبر نداشتم، اما مي‌خواستم هر چه زودتر به آن برسيم. مثل او بي‌توجه به برف‌هايي كه با هر بار قدم گذاشتن، پاهاي‌مان را تا زانو در خود فرو مي‌بردند، قدم برمي‌داشتم و پيش مي‌رفتم. در كنار تخته سنگي كه مثل سايه‌باني به جلو آمده بود، ايستاد. پيكري نحيف روي تخته‌هايي به هم بسته شده، زير چند لايه پتوي كهنه، خوابيده بود. پيرزني در هم چروكيده كه چشم‌هايش در گودي حدقه زير پلك‌هاي لرزانش، به سفيدي مي‌زدند. يك سفيدي سراسري كه سطح بلور چشم‌هايش را پوشانده بود، مشعل را به دست پسرك دادم و طنابي را كه به انتهاي حماله بسته شده بود، از زير برف‌ها بيرون آوردم و او را به آرامي از زير تخته سنگ بيرون كشيدم و روي برف‌ها سراندم. پسر در كنارش، پشت سرم راه مي‌آمد. بخار از بيني پيرزن مثل دود به طرف آسمان مي‌رفت. نفس كشيدنش نظم درستي نداشت؛ گاه عميق مي‌شد و گاه كم جان بود. نگاه نگران‌ پسر به چهره پيرزن وادارم مي‌كرد تا پيرزن را سريع‌تر بكشم. هيچ اثري از ستاره‌ها نبود. انگار همه‌شان به پناهگاه‌هاي گرم خود، به پشت آسمان گريخته بودند. بدنم كمي گرم شده بود. ذرات عرق، جرات كرده بودند روزنه‌هاي پوست زير بغلم را باز كنند و گرما را به زير پوستم جريان دهند و مانع غلبه افكار سردم بر اراده‌ام شوند كه مجبور نشوم، پيرزن را رها كنم. تا غار چيزي نمانده بود. دو سايه كه يكي‌شان مشعلي به دست داشت، در دهانه‌اش ايستاده بودند. دختر در كنار همسرم، انتظارم را مي‌كشيدند. به دهانه غار كه رسيديم، پسرك مشعل را به دست همسرم داد و شروع به هل دادن حماله كرد. همه توانم را به كار گرفته بودم تا پيرزن را از برآمدگي دهانه غار بالا بكشم. دختر از غار بيرون آمد و در كنارم، ته طناب را گرفت و با هم شروع به كشيدن كرديم؛ بالاخره پيرزن را به داخل غار برديم و به آتش كه چوب بيشتري براي بلعيدن طلب مي‌كرد، نزديك شديم. پيرمرد سيب‌زميني كه پوست گرفته بود را مي‌خورد. سرش را بلند نكرد تا ببيند كه مهمانان جديدي برايش آمده‌اند. پسرك قبل از آنكه به آتش نزديك شود، مطمئن شد تا فاصله پيرزن با شعله‌ها كافي باشد تا اگر خوابش برد، بلايي بدتر از يخ زدن به سرش نيايد. دختر يك سيب‌زميني به طرف پسرك، هل داد. پسرك بيچاره طوري دستانش را بالاي آتش گرفته بود كه اگر مي‌توانست آن را به قلوه‌سنگ‌هاي داغ مي‌چسباند. نفسي كم جان مثل پياده‌اي اسير در دست‌اندازهاي زميني سنگلاخي، از گلوي پيرزن خارج شده و خودش را به آرامي به گوش‌مان رساند. دختر نزديك پسرك كنار پيرزن ايستاد. پتو‌ها را يكي‌يكي از رويش كنار زدند و بالاتنه‌اش را بلند كردند.

چشمان سفيد پيرزن بين پلك‌هاي لرزانش، به دنبال نوري كه گرمي‌اش را حس كرده بود، براي لحظه‌اي در حدقه چرخيد؛ پلك‌هايش را دوباره بست. فشار انگشتان همسرم به دور انگشتانم بيشتر شد؛ انگار از ديدن آن سفيدي ابدي كه پايداري‌ برف‌ها را مسخره مي‌كردند، ترسيده بود. شيارهاي روي پيشاني و دور لب پيرزن و چروك‌هاي روي گونه‌هاي افتاده‌اش، آن قدر عميق بودند كه مي‌توانستند آمد و شد چند نسل را گواهي دهند. دستانش را به طرف آتش دراز كرد. لكه‌هاي خون‌مردگي، روي پوست دست‌ها و زير ناخن‌هايش به سياهي مي‌زدند. پيرمرد هم چنان ساكت، چشم‌هايش را بسته و دست‌هايش را زير بغلش جمع كرده بود. نگاهم را به طرف دختر چرخاندنم و با اشاره ابرو مسير چشم‌هايش را به طرف پيرمرد بردم. «خوابيد؟» چيزي مثل نيشخند، روي صورتش نقش بست. جوابم را نداد و فقط زغال‌هاي وسط اجاق را تكاني داد. پسرك به پهلويم تكيه داده بود و سيب‌زميني را كه مدام از دستش مي‌افتاد، پوست مي‌گرفت؛ از دستش گرفتم و شروع به برداشتن پوست‌هاي سوخته از رويش كردم. اول تعجب كرد، اما وقتي لبخندم را ديد، كمي آرام شد. سيب‌زميني را به دستش دادم و سياهي نفوذ كرده زير ناخن‌هايم را، كف دست‌هايم، روي هم ساييدم و فوت‌شان دادم. دو سيب‌زميني ديگر از كوله به داخل اجاق انداختم؛ چند گوني سيب‌زميني پشت جيپ در حال يخ زدن بودند. يكي از اهالي سپرده بود تا برسانم به دست مغازه‌داري در شهر؛ موقعي كه در جيپ بودم، همه‌اش خدا خدا مي‌كردم كه اگر به موقع برسيم يك گوسفند گردن كلفت قرباني مي‌كنم. اما جاده بسته بود. برف راه‌مان را بست. اگر در جيپ، كنار سيب‌زميني‌ها مي‌مانديم، حتما يخ مي‌زديم. سرماي مرگ، زودتر از گرماي زندگي، طعمش را به كودكم مي‌چشاند و به او مي‌فهماند كه نبايد براي به دنيا آمدن، پهلوي مادرش را لگدكوب مي‌كرد. پسرك كه انگار باز به ياد پيرزن افتاده باشد، تكه‌اي سيب‌زميني به طرفش گرفت؛ اما پيرزن متوجه‌‌اش نشد. دختر سيب‌زميني را از دستش گرفت و به طرف دهان پيرزن برد و آن را روي لب‌هاي لرزانش گذاشت. صداي نامفهوم و زبري از گلوي خشك پيرزن خارج شد؛ انگار مي‌پرسيد: «چيه؟» دختر ابروهايش را تكاني داد و دوباره سيب‌زميني را به آرامي روي لب‌هاي پيرزن كشيد.«سيب‌زمينيه.» پيرزن دهان خالي از دندانش را باز كرد. تكه سيب‌زميني در دهانش محو شد. دختر پوزخندي زد و در چشمانم نگاه كرد. با لبخندي پاسخش را دادم. چشمانم را به طرف پسرك كه به آتش خيره شده بود، چرخاندم. متوجه سنگيني نگاهم شد. كنجكاو شده بودم بدانم از كجا آمده‌اند و چرا در اين هواي برفي و خطرناك به راه افتاده بودند؟ نمي‌دانستم چطور سر صحبت را باز كنم كه صدايي بم از گلويي كه مي‌شد حدس زد مثل اتاقي تاريك و خاك گرفته، فراموش شده باشد، در فضا پيچيد و به حكمراني سكوت پايان داد. پيرمرد پرسيد: «از كجا مياين پسر؟» چشمان گشاد شده پسرك كه مثل من انتظار نداشت، پيرمرد سر صحبت را با او باز كند، به طرف منبع صدا چرخيد.« ازشهر...از شهر ميايم حاجي!» پيرمرد انگار كه كلمه «شهر» توجه‌اش را جلب كرده باشد، سرش را بلند كرد. در مردمك‌هاي سياهش، ناآرامي شعله‌ها انعكاس گرفت. «از شهر مياين؟»، «بله حاجي...بله!»، « بي‌بيتو بردي شهر؟» فهميدم كه با پرسيدن اين سوال مي‌خواهد به جواب سوال ديگري هم برسد. پسرك دستانش را به هم ماليد و در بغلش جمع كرد.

«بله حاجي...بله. بي‌بيم چشاش مريض شده.»، «تنهايي برديش؟»،«نه حاجي...نه. موقع رفتن با درشكه رفتيم. با درشكه آقا مشتي. مي‌خواست بره شهر كشك و ماستاشو بفروشه. ما هم باهاش رفتيم. برگشتني پاي اسبش شكست. برف اومد. نمي‌تونستيم همون جا بمونيم.»، «آقا مشتي چي شد؟» اين سوال كه از دهان پيرمرد خارج شد، اخمي كم رنگ روي چهره پسر نقش بست و لب‌هايش را به آرامي برچيد. «نمي‌دونم حاجي...نمي‌دونم. ما رو راهي كرد و خودش كنار اسبش وايساد.»، «اوضاي شهر چطور بود پسر؟»، «نمي‌دونم حاجي...نمي‌دونم. رامون ندادن. دروازه بسته بود. پاسبونا همه جا رو قرك كرده بودن.»، «قرق! قرق چرا؟»، «نمي‌دونم حاجي. نذاشتن بريم داخل. گفتن شهر قرقه.» جواب درست و حسابي ندادن بهمون. فقط گفتن برين. زنم كه تا آن لحظه ساكت بود، با شنيدن حرف‌هاي پسر، آهي كشيد و محكم‌تر خودش را به من چسباند. پيرمرد نگاهش را به طرف‌مان چرخاند.

«شما كجا ميرين؟» انگار موقعي كه با دختر حرف مي‌زديم، حواسش جاي ديگري بود. سعي كردم چهره‌ام را از هر حالتي خالي كنم.«ميريم شهر حاجي، زنم رو بايد برسونم دكتر.» پيرمرد ابروهايش را بالا انداخت و لب‌هايش را به طرف بالا هلالي كرد.« تو ده‌تون قابله نبود؟!»، «گفتن كاري از دستش ساخته نيست. يعني خودم نخواستم بذارمش زير دستاي اون قابله. آخه يكي در ميون يا بچه زير دستش تلف مي‌شد يا مادر بچه.»حرف‌هاي پسرك حالم را به هم ريخته بود. اگر زنم را به موقع به شهر نمي‌رساندم، هر اتفاقي ممكن بود بيفتد. پاسبان‌ها هم گرفتاري جديدي بودند.

«يكي در ميون! مگه ميشه؟»، «بله، يكي در ميون.» پيرمرد سرش را به طرف دختر كه كنار پيرزن نشسته بود، چرخاند و به او نگاهي كرد. دختر از جايش بلند شد و دكمه‌هاي كتش كه طرح‌هاي فوقاني پيراهن راسته‌اش را پوشانده بود، باز كرد و از جيب داخلي‌اش بسته‌اي پارچه‌اي بيرون آورد و به دست پيرمرد داد. پيرمرد پارچه بسته را گرفت و گرهش را باز كرد. چپقي از جيب پالتو‌اش در‌آورد و چند انگشت از خرده‌هاي لاي دستمال كه مثل برگ پودر شده بودند را داخل چپق ريخت. تركه‌اي نازك كه سرش آتش داشت را از وسط اجاق سنگي برداشت و به دهانه چپق برد.چند پك عميق زد و تركه را دوباره به روي آتش انداخت و به من نگاه كرد.«كارت چيه؟»، «بچه‌هاي مردمو درس ميدم.» بوي مخلوطي كه داخل چپق ريخته بود، همراه با كلمه‌ها و دودي كه به طرف صورتم فوت مي‌كرد، وارد گوش و بيني‌ام مي‌شد. نمي‌دانستم بگويم كه به دود حساسيت دارم يا به خاطر لطفي كه بهمان كرده بودند، بگذارم با خيال راحت چپقش را بكشد. همسرم كم‌كم سرش را روي شانه‌ام رها كرد و چشم‌هايش را بست. دستم را به دور كمرش حلقه كردم تا اگر خوابش سنگين شد، به زمين نيفتد. پسرك دستانش را به زير چانه‌اش زده و به آتش نگاه مي‌كرد. پيرزن به دختر گفت تا او را دوباره بخواباند. انگار كمرش خسته شده بود. دختر به آرامي او را خواباند و پتوها را يكي‌يكي به رويش كشيد. كارش كه تمام شد، روبه‌رويم نشست. با نگاهش به زنم اشاره كرد.«چه آروم خوابيده طفلي!» لبخندي كه با جمله‌اش همراه بود، صدايش را دل‌نشين‌تر مي‌كرد. در چهره‌اش چيزي در حال محو شدن بود. نمي‌دانم چشم‌هاي خودم در حال گرد گرفتن بودند يا تصويري كه او در مركز قابش نشسته بود، زير لايه‌اي سفيد محو مي‌شد. انگار نور آتش قدرت رسيدن به چشمانم را از دست داده بود، يا شايد هم قلاب چشم‌هايم در گرفتن ذرات نور ناتوان شده بودند. تاريكي بر من چيره و سرم آن قدر سنگين شد كه هربار سعي مي‌كردم از افتادنش به روي شانه‌ام جلوگيري كنم، سنگين‌تر از قبل خودش را رها مي‌كرد. نارنجي پشت پلك‌هايم را براي لحظه‌اي ديدم؛ همه‌ چيز سياه شد. ديدم كه شغالي مرغي را مي‌دريد و به من مي‌خنديد و نگاهم مي‌كرد و با دهان خوني‌اش زوزه مي‌كشيد. سر مرغ را از وسط نيش‌هايش تف كرد و چند قدم به طرفم برداشت. پشت شيشه زرد پنجره‌اي، در اتاقي كه ديوارهاي سياهش هيچ سقفي را نگه نداشته بودند، اسير بودم؛ بالاي سرم آسمان مثل سيالي سياه و تهي از ماده، موج مي‌زد. سنگ ريزه‌اي از روي زمين برداشت و به سمتم پرت كرد. به شيشه خورد، فرو ريخت. سنگ ريزه‌اي ديگر به ديوار زد؛ ديوارها خراب شد. در ميان آن تاريكي كه هيچ اثري از نور نبود، خودم را، شغال را، اتاق را، اتاقي كه ديگر نبود را، روي سطحي سياه كه جسميتي نداشت، ساكن ديدم. شغال، سر مرغ را دوباره به دندان گرفت؛ به سمتم آمد و آن را جلوي پايم گذاشت و به طرف لانه مرغ‌ها برگشت. از سبدي حصيري مشتي دانه برداشت و به سمت مرغ‌هاي داخل قفس پاشيد. سر مرغ را برداشتم. چند قطره خون روي پاهايم چكيد. در چشم‌هاي بي‌نورش نگاه كردم كه قطره‌هاي خون در اطرافم معلق در هوا شروع به چرخيدن كردند. به قطرات كه به چشمانم نزديك مي‌شدند، نگاه كردم كه در يك لحظه به هم پيوستند و مثل سرنيزه‌اي در چشم‌هايم فرو رفتند؛ فرياد كشيدم. چشم‌هايم را باز كردم. نمي‌دانم چقدر طول كشيد تا دوباره بيدار شدم. سردي كف غار به شقيقه‌ام چسبيده بود. انگار همه حواسم منتظر بودند تا اول بينايي‌ام به كار بيفتد. سرم را بلند كردم و توان حركت در ديگر اعضاي بدنم جريان گرفت. روي دست‌هايم تكيه و بالاتنه‌ام را بلند كردم. به دنبال زنم، سرم را به اطراف چرخاندم. كنار حماله‌اي كه پيرزن رويش خوابيده بود، روي يكي از پتوهاي او دراز كشيده بود. روي زمين خودم را به طرفش كشاندم. انگار پاهايم را هيچ‌ وقت نداشتم. احساس‌شان نمي‌كردم. در اختيارم نبودند؛ در آن لحظه برايم مهم هم نبودند و فقط مي‌خواستم به او برسم. خودم را به طرفش مي‌كشيدم و انگشتانم را به كف غار چنگ مي‌زدم؛ مي‌خواستم زمين زير پايش را مثل گليم به طرف خودم جمع كنم. به بالاي سرش رسيدم. قفسه سينه‌اش چندبار طوري بالا و پايين شد كه گمان كردم ترس درونم را با لمس شانه‌اش به او منتقل كرده‌ام.

«بلندش مي‌كنم و در آغوش مي‌گيرمش. نفس‌هايش رنگ مي‌بازند. سرم را به اطراف مي‌چرخانم. اثري از پيرمرد و دخترش و پيرزن و نوه‌اش نيست. به خودم مي‌چسبانمش. مي‌خواهم بايستم، اما پاهايم، اين دو ستون بي‌خاصيت گوشت، مانع ايستادنم مي‌شوند. نفسي زمخت از گلويش خارج مي‌شود و بعد از آن، چيزي را كه نمي‌بينمش، اما نسيم‌گونه‌گي‌اش را درك مي‌كنم، چشمان درشتش را ترك مي‌كند؛ سرش از گردنش آويزان و به طرف حماله خم مي‌شود. به حماله نگاه مي‌كنم. دو نوزاد كنار هم خوابيده‌اند. يكي‌شان كلاهي گل‌گلي با طرح‌هايي مثل دامن دختر به سر دارد و آن يكي كه پالتوي پيرمرد تا زير چانه‌اش را پوشانده، با چشم‌هاي سفيدش به من نگاه مي‌كند. بادي به يك‌باره به داخل غار مي‌وزد و شعله‌ها خاموش مي‌شوند. صداي گريه‌شان بلند مي‌شود.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
تیتر خبرها
کارتون
کارتون