• 1404 شنبه 24 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4400 -
  • 1398 پنج‌شنبه 6 تير

داستان مردي كه هرگز بخشيده نشد

سپيده

نويسنده: نويد حميدي

 

گوشه‌نشيني سپيده تمام نشدني است و در اتاق نمور و تاريك‌؛ دل به قاليبافي بسته و با گره‌آويز و گره‌ مغلوب سر خودش را گرم مي‌كند. پافشاري برادرش براي تغيير اين رويه‌ بهره ندارد. نه خبري از شيطنت‌هاي دوران كودكي سپيده و نه برادرش آن آدم سابق كه بتواند با لطيفه گفتن و شيرين كاري، او را به حرف بياورد. آخرين راز زندگي‌اش را بامداد امروز در تار و پود قالي گره زد. سپيده نمي‌خواهد آرزو به دل از دنيا برود و دوست دارد مادر بشود.

از زماني كه به خانه نصرت‌خان آمده، بدشانسي‌هايش تمامي ندارد. همه‌ چيز از آن شب نحس آغاز شد. پيشامدي كه در سرماي استخوان‌سوز محله سنگلج به وقوع پيوست. برف ته‌نشين شده آن شب كام مهمان‌ها را تلخ كرد و مجلس عروسي نصرت و سپيده به ميدان درگيري بدل شد. تا چند روز بعد از مراسم عروسي، مُدام تصوير درگيري مهمان‌ها در جلوي چشمان‌اش رژه مي‌رفت.

زمستان امسال فرجام ندارد. مردم طهران، آرزوي تمام شدن‌ اين ديوسپيد- لقبي كه روزنامه‌ها دادند- را دارند. اهل بازار به دعانويس روي آورده و از بارش آسماني گله‌ دارند. بعضي از بازاريان در مقابل وزارت‌ اقتصاد صف ‌بسته و تقصيرها را به گردن حكومت ‌‌مي‌اندازند. ماموريت ديوسپيد با قرباني‌ كردن تعداد بي‌شماري از مردم نواحي غرب كشور؛ در مرز خراسان به اتمام ‌‌مي‌رسد. داستان سپيده و زمستان اما جدا‌ناپذير است. در هفتم اسفند به دنيا آمد. در 6 ‌سالگي، مادرش را در ريزش بهمن جاده قزوين از دست داد و حالا در زمستاني ديگر به خانه بخت آمده؛ با هم‌صنف پدرش! ماجراي مرگ مادر تا سال‌ها برايش مخفي بود و بالاخره در جواب فضولي‌ها توانست از برادر بزرگ ماجرا را بفهمد! پدرش به سال نكشيد همسر جديد اختيار كرد و به تبريز رفت و به گفته نصرت‌خان حالا در فلورانس ساكن است! از آن سال، مادربزرگ و برادرش عهده‌دار بزرگ كردن سپيده شدند.

در آن‌ سو، پسران نصرت‌خان از همان ابتدا روي خوش به وصلت پدر ابراز نكردند. در مراسم عروسي، بشير كفتر دوست‌اش ياسر را در باغ رها مي‌كند. يكي از كفتارها صاف روي صورت سرهنگ خان‌بيگي هنرنمايي مي‌كند و آتش كينه قديمي‌شان دوباره زبانه مي‌كشد. بشير به سپيده نشان ‌مي‌دهد، دل‌سوزي و مادري براي اين پسر حماقت محض است. دختر بزرگ‌ نصرت‌خان، جيران در همان روزهاي نخست به خاطر زردي خون از دنيا ‌مي‌رود. شاه‌صنم حالا جاي خواهرش را پر كرده. وقت و بي‌وقت در تنور زيرزمين خانه قايم شده و سپيده نيز وانمود مي‌كند او را گُم كرده!

نصرت‌خان به فكر گسترش كارش در اصفهان افتاده و با فورد سفيدش در رفت و آمد است. سپيده شيطنت‌اش آرام آرام گُل كرده. گاهي دزدكي از پشت‌بام خانه به حياط همسايه مي‌رود. تفريح سپيده به اختلاط با همسايه‌شان ماهني‌خانوم و ياد گرفتن طرز پُخت سرگنجشك تهراني، اشكنه اسفناج و دم‌پختك خلاصه شده. اما زمان حضور پسرها ترجيح مي‌دهد، بهانه دست‌شان ندهد و در خانه بماند.

نصرت‌خان تصميم گرفته در تكيه قورخانه نذري ‌بدهد تا حسادت اطرافيانش را به خاك بمالد. به خودش قول داده تا زمان رسيدن ازدواج شاه‌صنم هر سال نذري دهد. اما از آسمان خدا سنگ مي‌بارد. روز بعد از صحبت شاه‌صنم ماجراي اذيت سپيده را فهميد. پسرها را در حياط خانه بي‌رحمانه به فلك مي‌كشد و مجبورشان ‌مي‌كند پامرغي گرداگرد حوض راه بروند. سپيده از بشير مي‌ترسد و دوست ندارد اين رفتار نصرت‌خان را از چشم او ببيند. صبح زود آفتاب نزده، نصرت‌خان آن روي سكه را به سپيده نشان مي‌دهد. در خلوت خودشان؛ چند دوستت‌ دارم جانانه نثار سپيده مي‌كند! كاري كه از سكنات‌اش به‌ دور است. سپيده بهانه دست نصرت‌خان مي‌دهد. حالا نصرت‌خان مُدام دوستت دارم مي‌گويد و براي خجالت‌هايش بدجور غش و ضعف مي‌كند. سپيده تجربه‌اي از اين حس نداشته و ضربان قلب‌اش بالا مي‌رود و تمام تن‌اش خيس عرق مي‌شود. ماهني‌خانوم از حرف‌هاي سپيده خنده‌اش گرفته و توضيح مي‌دهد كه او عاشق شده! ماهني‌خانوم معلم بازنشسته ادبيات است و هر بار براي سپيده شعرهاي عاشقانه مي‌خواند و او را به سوادآموزي تشويق مي‌كند. سپيده حالا آرزو كردن را ياد گرفته!

ضربات انگشتان زُمخت نصرت‌خان به در، كل خانه را به لرزه مي‌اندازد. همين شكل در زدن نصرت‌خان كافي است تا سپيده متوجه شود، امروز بازار آشوب بوده. شاه‌صنم يورتمه‌وار خودش را در آغوش پدر پرتاب مي‌كند. نصرت‌خان سر مي‌چرخاند و چشم در چشم سپيده مي‌شود. سپيده دست‌پاچه شده و با خاموش كردن شمع به اشتباه خانه را در تاريكي مطلق فرو مي‌برد.

سپيده دست‌اش را حايل كرده تا فوت‌هاي بي‌رمق شاه‌صنم شمع را خاموش نكند. اولين بار است، نصرت‌خان براي فهيمه حرفي دارد! گاهي به اشتباه به جاي سپيده فهيمه مي‌گويد و معلوم نيست در جواني با دل نصرت‌خان چه كرده! دختري ايراني دانماركي كه تا قبل از برگشت به كشورش، قفل دل‌اش را به نام نصرت زده بود! چند بار كار به شهرباني كشيد و اعتبار پدرش نگذاشت دو، سه روز ماندن‌ در بازداشتگاه به هفته و ماه بكشد و كم كم رفتن فهيمه برايش عادي شد!

بعد از وقايع و اعتراض‌هاي مردم طهران نصرت‌خان كمتر در بازار آفتابي مي‌شود. او يكي از مظنونان اصلي وقايع اخير شمرده شده و بايد به بازپرس ويژه كه سرهنگ خان‌بيگي مسوول‌اش شده هر هفته جواب پس بدهد!

سپيده‌ نسبت به گذشته كمتر غذا مي‌خورد و خواب به خواب مي‌شود. بي‌حوصله‌گي مي‌كند و گاهي داد مي‌زند! رفتارش كم‌سابقه است. طبيب رضايي از دوستان نصرت‌خان همه‌ چيز را عيان مي‌كند. نصرت‌خان در اين سن و سال دوباره پدر خواهد شد! نصرت‌خان جلوي دهان رضايي را مي‌گيرد تا بقيه صدايش را نشنوند. دوست ندارد كسي برايش حرف و حديث دربياورد.

برادرها خوشحال بودند، سپيده از چشم پدر افتاده و كم محلي مي‌بيند! خوشحالي بي‌حد و وصف شاه‌صنم همسايگان را كنجكاو كرده و نصرت‌خان سربسته به آنها مي‌گويد، داستان از چه قرار است. بشير از متلك‌هاي دوستان‌اش خسته شده و كمتر بيرون مي‌رود. او دست به كار شده و در انبار خانه به ‌دنبال وسيله براي انتقام گرفتن از سپيده مي‌گردد.

نصرت‌خان براي سفر كاري به اصفهان مي‌رود. بشير بلافاصله از زير پتو بيرون مي‌آيد. از ديشب خواب‌اش نبرده و به لحظه رفتن پدر فكر مي‌كرد. بلد راه است و آنقدر محلات اطراف را كف‌خوابي كرد تا توانست به دست‌اش آورد. از لاي مُتكا بسته‌ سفيد رنگ را بيرون مي‌كشد. منتظر مي‌ماند بهادر از خواب بيدار شود. سپيده در حال تكميل كردن آخرين گره‌هاي قالي است. برادر سپيده از اتاق خارج مي‌شود و چشم در چشم بشير با او خداحافظي مي‌كند.

آفتاب طلايي رنگ يك‌ به‌ يك آجرهاي ديوار حياط را بالا مي‌آيد و از لا‌به‌لاي پرده‌ به داخل خانه سرك مي‌كشد. بهادر در حياط نشسته و با خواهرش بازي مي‌كند. بشير متوجه نشد كي خواب‌اش بُرد. يادش مي‌افتد قبل از خواب در فكر چه بود. بسته را داخل مُشت‌اش دارد و رهايش نكرده. بهادر را صدا مي‌زند.

- بده آبجي واسش خوبه. گلو درد رو خوب مي‌كنه.

بهادر شاه‌صنم را صدا مي‌زند و بسته را به او مي‌دهد. شاه‌صنم بي‌معطلي آن را مي‌بلعد. سياهي چشم، سرگيجه و سُرفه‌هاي طولاني حال شاه‌صنم را دگرگون مي‌كند. بهادر داخل اتاق شده و سپيده را صدا مي‌زند. بشير جلو نمي‌رود و به مانند يك گرگ بعد از دريدن گله، باد در گلو انداخته و با غرور خاصي به تلاش‌هاي نافرجام زن بابا و برادرش نگاه مي‌كند. ترس به قلب سپيده چنبره زده و دچار تنگي نفس‌ مي‌شود. صداي شاه‌صنم در گوش‌هايش زوزه مي‌كشد. بشير در‌ها را مي‌بندد. زمان انتقام است.

سپيده خودش را در تنور خاموش زيرزمين پنهان كرده و گوله گوله اشك مي‌ريزد. اينجا آمده تا كسي صداي گريه‌هايش را نشنود. سر بزنگاه حشمت‌ فضول از اهالي محل آمده و مشغول صحبت با بشير است! بشير موفق مي‌شود او را دست به سر ‌كند. سپيده بالاخره از تنور بيرون مي‌آيد.

بشير رو به رويش ايستاده؛ با طنابي به دست. انتظار نداشت خواهرش به اين سادگي از دنيا برود. تنها يك زهرچشم ساده بود تا سپيده ديگر در اين خانه نماند و گورش را گم كند. اشك به چشمان‌ بشير حلقه بسته و روي بافت طناب مي‌غلتد. سپيده سر پايين مي‌گيرد و دستي به شكم‌اش مي‌كشد. يك بند انگشت ترياك سرنوشت خانواده نصرت‌خان را تغيير داد!

با هر صدا، سپيده دردي تازه در وجودش احساس مي‌كند. چشم باز مي‌كند و فقط پاهايش را مي‌بيند كه در حال كشيده شدن روي زمين است و بدجور سوزش دارند. بشير مصمم در انجام كار؛ سپيده نااميد. ضخامت طناب نفس كشيدن‌اش را كند مي‌كند. چشمان‌اش سياهي مي‌رود و با وضعي بدتر از قبل دوباره به‌ هوش مي‌آيد.

بهادر به بيرون فرار مي‌كند. حالا صداي سپيده در شلوغي كوچه شنيده نمي‌شود. صداي كلاغ‌ها نگاه‌ بهادر را به آسمان مي‌دوزد و در سياهي ابرها گم مي‌شود. دواي درد را گريه مي‌خواند. بشير در خانه را باز مي‌كند و نگاه‌اش به بهادر مي‌افتد. اضافي طناب دوردست بشير باقي مانده و جدا نمي‌شود. در كسري از ثانيه رگبارهاي تند و تيز، باران را كف كوچه‌هاي شهر روانه مي‌كند! چند متر آن ‌طرف‌تر مردم شهر در حال خوشحالي از بارش باران از جلوي كوچه رد مي‌شوند.

چند ماه از آن روز گذشته و اوضاع نصرت‌خان هر روز بدتر مي‌شود. در بهترين جاي ممكن بدترين خبر زندگي‌اش را شنيد. حالا ديگر بريوني حج محمود برايش خاطره‌انگيز نيست و تمام مشكلات زندگي از فوت همسر اول تا امروز را يادش مي‌اندازد. آرزو مي‌كرد، ‌كاش مجيد يا بهتاش را به اصفهان مي‌فرستاد و در اين هفته‌هاي آخر بارداري سپيده را تنها نمي‌گذاشت. يقين داشت با طبخ غذاهاي گرم قطعا دختردار خواهد شد و اسم كيان‌دخت را برايش انتخاب كرده بود.

نصرت‌خان آفتاب نزده بيدار شده و به جنوبي‌ترين نقطه تهران مي‌رود. روي قالي تركمن كه با دستان سپيده گره خورده مي‌نشيند و غروب به اصرار نگهبانان قبرستان براي تعطيلي از نگاه به تكه سنگ سپيده دست مي‌كشد. نصرت‌خان مغازه‌هاي بازار را به خاطر پرونده سازي‌هاي دروغ سرهنگ خان‌بيگي از دست مي‌دهد. ديدن بشير حال‌اش را خراب مي‌كند. نيازي به تيزهوشي نبود و از نگاه مضطرب بهادر همه ‌چيز عيان شد. تمام خانه را دنبال سپيده گشت. شعله تنور در دل تاريكي شب، حياط خانه را سراسر روشن كرده بود. بعد از اين ماجرا هر دويشان را عاق كرد. از يادگاري‌هاي گل‌بانو بيزار است.

حالا نزديك به 15 سال از آن اتفاق مي‌گذرد و هنوز بخشيده نشدند! اين عذاب مرگ‌آور سال‌هاست از آنها جدا نمي‌شود. بشير و بهادر از سپيده طلب بخشش مي‌كنند. كم‌كم ايمان آوردند هر اتفاق ناخوشايند زندگي‌شان از آن روز نشأت مي‌گيرد. از مريضي فرزندشان تا از بين رفتن مغازه‌هاي بازار و خرابي‌هاي خانه‌ و دعوا با شركا و اهل خانه. شك و بدبيني عين بختك به روزگارشان افتاده. همه طردشان كردند و هر لحظه آرزوي مرگ دارند! كمتر كسي در سنگلج چشم ديدن‌شان را دارد.

كارگر باغ، آخرين خاك‌ها را روي قبر مي‌ريزد. اندك كساني براي بدرقه‌شان آمده‌اند و به ضربه‌هاي كارگر بيل به دست نگاه مي‌كنند. در چشم آنها خبري از اشك نيست. روزهاي آخر را همه به ياد دارند. تمامي اهالي محل كوچه خدابنده‌لو انتظار چنين روزي را مي‌كشيدند. طبيب كاري از دست‌اش برنيامد و از چند روز قبل به خانواده‌شان گفته بود، آماده رفتن‌شان باشند. خودشان ترسيده بودند و از همه حلاليت مي‌طلبيدند. مُدام در حرف‌هايشان از بخشش مي‌گفتند؛ پدرشان اما تمايلي به ديدن‌شان نداشت.

نصرت‌خان عصا به دست خودش را به قبر سپيده رسانده. حالا بعد از اين همه سال احساس آرامش دارد. لبخندي تحويل سپيده مي‌دهد و سيگارش را خاموش مي‌كند. چشمان‌اش را مي‌بندد و زير لب آمين مي‌گويد و همراه شاه‌صنم و دامادش از سپيده خداحافظي مي‌كنند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
تیتر خبرها
کارتون
کارتون