ننه خاور به صورت مچالهاش زد و ترسيده گفت:
يعني ميخواد چه بلايي سرمون بياره، ننه عاليه؟
ننه عاليه با دهان باز و چشمهاي وق زده نگاهي به ننه خاور انداخت اما چيزي نگفت.
ننه خاور گفت:
گاوامون، گوسفندا و مرغ و خروسامون، همهشون تلف ميشن، ننه عاليه!
لب ورچيد. دوباره سيلي به صورت استخواني و چروكيدهاش زد و گفت:
مش شهباز... مش شهباز يه وخت گرفتار نشه.
سرش را به چپ چرخاند. مثل دختر بچهاي وحشتزده جيغ كشيد:
-ابرايم.. اهوووي ابرايم، مش شهباز رو نديدي؟
ننه عاليه حيرتزده گفت:
- امشب همهمون ديوونه ميشيم.!
و زير لب چيزي خواند و در هوا فوت كرد. دوباره سرش را رو به آسمان گرفت و با دهان باز خيره شد.
ننه خاور دوباره جيغكشان صدا زد:
-ابرايم...هوووي ابرايم...مش شهبازو نديدي؟
مش ابراهيم وسط كوچه پشته علوفهاش را به زمين گذاشته بود و آسمان را تماشا ميكرد؛ رو به خانه گلياي كه از آن دو سر قرمز حنا بسته پيدا بود، كرد و گفت:
- مش شهبازو نديدم، ننه خاور.
ننه خاور آمد لبه بام و خم شد رو به پايين.
خودش گفت ميرم پير انجيلوآقا زيارت. كله سحر رفت.
مش ابراهيم پشته علوفه را با «هن»يي بلند كرد و به پشت انداخت. خواست برود، شانه بالا انداخت و گفت:
من كه نديدم؛ بلكم بود.
و به آسمان نگاهكنان به راه افتاد. از آن ته كوچه بلند بلند گفت:
خدا به خير بگذرونه. اگر نه عقل همهمون زايل ميشه. يا پير انجيلو آقا، كمكمون كن.
ننه عاليه زير لب گفت:
بايد بريم جنگل پاي پير انجيلو آقا قربوني كنيم. اگر نه همهمون بيعقل و هوش ميشيم. مثل نجاتعلي ميشيم.
ننه خاور تكرار گفت:
- مثل نجاتعلي ميشيم... كمي فكر كرد.
- نجاتعلي كه شُو رفته بود پاي چشمه «گر اُو» اُو بخوره.
بعد گفت:
مش شهباز گفت ميرم پير انجيلو آقا زيارت. گفت خيلي وقته نرفتم زيارت. كله سحر رفت. مش ابرايم ميگه نديدتش. اگه مش شهباز نرفته اون جا يعني كجا رفته ننه عاليه! نكنه تو مسير رفته چشمه «گر اُو»...
ننه عاليه گفت:
-بلكم رفته و گرفتار شده. عقلش زايل شده زده به كوه و جنگل!
ننه خاور زد به صورتش. لب ورچيد.
خدا نكنه، ننه عاليه .
ننه عاليه گفت:
بايد گوسفند قربوني كنيم...گوسفند سياه. نذر پير انجيلو آقا.
ننه خاور دوباره خم شد به پايين و جيغكشان گفت:
- مش رجب، هووو مش رجب.
پيرمرد ايستاد و با دهان نيمه باز بالا را نگاه كرد، از روي عرقچين سفيدش سرش را خاراند و قبل آنكه ننه خاور حرفي بزند، گفت:
- ميبيني ننه خاور! امشب همهمون بيچاره ميشيم. محصولاتمون نابود ميشه. سيل ميآد دامهامون رو ميبره. زلزله ميآد خونههامون رو روي سرمون ميرومبونه. هرجام كه بخوايم در بريم برق آسمون قرمبه خاكسترمون ميكنه. قضا و قدره. نميشه ازش فرار كرد...
و محاسن سفيدش را به چنگ گرفت.
ننه عاليه گفت:
بايد قربوني كنيم. اونم دوتا گوسفند. دو تا قوچ سياه نذر پير انجيلو آقا.
ننه خاور گفت:
مش شهباز رو نديدي، مش رجب؟ كله سحر رفته زيارت، هنوز بر نگشته.
مش رجب دوباره به آسمان نگاهي انداخت و بعد رو كرد به ننه خاور.
من كه هنو اون طرفا نرفتم ننه خاور كه ديده باشمش يا نديده باشمش. شايد بعد از ظهر رفتم. شايدم نرفتم. الان دارم ميرم «بن قلعه».
و زير لب غريد:
- خدا كنه امرو پير انجيلو از بيخ و بن بِخشكه.
ننه خاور گفت:
اگه تو مسير ديديش بش بگو ننه عاليه گفته زودي برگرد خونه. اگر نه گرفتار ميشه. خودت حالا برا چي داري ميري بن قلعه. يه وقت گرفتار ميشيا.
مش رجب گفت:
- دارم ميرم گاو و گوسفندام رو بر گردونم. با خودمم داس ميبرم، داسمم خيلي تيزه. گرفتار نميشم.
داسش را از روي دوش برداشت و روي دست بلند كرد. بعد داسش را روي دوش گذاشت و به راه افتاد. ننه خاور او را تا انتهاي كوچه خلوت نگاه كرد. ننه عاليه نگاهش را از آسمان گرفت و سرش را برگرداند و به رفتن مش رجب نگاه كرد. گفت:
بايد هرچي داس و تبر و چاقو داريم، تيز كنيم. بايد قربوني هم كنيم. سه تا قوچ سياه نذر پير انجيلو آقا.
ننه خاور گفت:
ميبيني ننه عاليه.
ننه عاليه گفت:
ميبينم ننه خاور.
ننه خاور گفت:
داره سياتر ميشه. يا پير انجيلو آقا ! خودت به دادمون برس.
ننه عاليه گفت:
اصلا ميگي شُوئه.
ننه خاور گفت:
اره انگار ميگي شوئه. روزش اين جوره. شو ميخواد چه بلايي سرمون بياد!
ننه عاليه گفت:
خدا كنه دختر رعنا الان نزاد.
ننه خاور گفت:
اگه بزاد تا آخر عمر بچهاش ديوونه ميمونه.
ننه عاليه گفت:
اگه بزاد بايد قربوني كنه، يه توقولي سيا نذر پير انجيلو آقا.
ناگهان صداي جيغ و داد و هوار بلند شد. ننه عاليه و ننه خاور از لبه بام خم شدند و به پايين نگاه انداختند. ننه خاور گفت:
نكنه دختر مش رعنا زاييد! حتمني بچهشم كج و كولهاس.
هر دو، گوشهاشان را از زير سربند ابريشمي بيرون آوردند و تيز كردند.
ننه خاور گفت:
بچه صديقه است.
ننه عاليه گفت:
نه، انگار صداي جيغ پسر ماه خانمه. حتما گرفتار شده.
ننه خاور گفت:
ولي اين صداي جيغ دختره. گوش كن.
و هر دو دوباره گوشهاشان را تيز كردند.
ننه خاور گفت:
دختر بكه خانمه، همون كه نومزد داره. داره گريه ميكنه، حتما گرفتار شده. بيچاره نومزدش.
ننه عاليه گفت:
- اگه نومزدش برگرده از شهر و ببينه دختره گرفتار شده و عقلش زايل شده حتما ولش ميكنه. طفلك پسر مش طاهر، چقده اين دختره رُ ميخواست.
ننه عاليه گفت:
بكه خانم بايد قربوني كنه، يه نر سياه يه ماده سفيد.
ننه خاور چشمهاي ريزش را تنگ كرد و به تپه جنگلي روش به روگردن كشيد. آهسته گفت:
اون سياهياي كه از پشت مازوها مياد كيه، ننه عاليه!
ننه عاليه سرش را از آسمان گرفت و مثل ننه خاور چشمهايش را تنگ كرد. چيزي نگفت.
ننه خاور گفت:
توام ميبينيش!
ننه عاليه گفت:
نكنه از سرابوي هاس. حتمني راهشو گم كرده اومده اينجا. نباس بياد اينجا. همهمون رو گرفتار ميكنه.
نقطه سياه نزديكتر شد.
ننه خاور گفت:
چقد مثل مش رجبه. قدشم عينو مش رجب پستِ.
نقطه سياه نزديكتر شد.
ننه عاليه گفت:
به نظر منم مش رجبه. عينو مش رجب گرده.
نقطه سياه جلوتر آمد.
ننه خاور و ننه عاليه گفتند:
مش رجبه.
مش رجب داخل كوچه باريكه شد و رسيد زير خانهاي كه ننه عاليه و ننه خاور، مثل دو جغد روي پشت بام آن نشسته و سرهاي قرمز و حناييشان را به زير خم كرده بودند. نرمه بادي، موهاي وزوزي ننه خاور و ننه عاليه را به بازي گرفته بود و غبار از كوچه بلند ميكرد.
ننه عاليه به صورتش زد. زير لب گفت:
- يا پير انجيلو! داره شروع ميكنه.
ننه خاور جيغ كشيد:
هووو مش رجب... مش رجب هوو... مش شهبازو ديديش؟
مش رجب كه باد بهش خورده بود دست به چشم ماليد. كف دستهاي نرم و گوشتياش را به حال تسليم رو به بالا گرفت. جواب داد:
مش شهبازو نديدم. ننه خاور... هر چيام بانگش زدم جواب نداد.
ننه خاور به ننه عاليه نگاه كرد و ننه عاليه به چشمهاي كوچك و مضطرب ننه خاور. ننه خاور گفت:
نكنه گرفتار شده زده به كوه و جنگل!
مش رجب شانه بالا انداخت و چيزي نگفت. راهش را گرفت و رفت. جلوتر كه رفت بي آنكه برگردد به عقب نگاه كند، گفت:
اگه همراش داس يا تبر تيز باشه مثل من چيزيش نميشه...
ننه خاور و ننه عاليه صورتهاي چروكيدهشان را رو به آسمان كردند.
ننه عاليه گفت:
بايد قربوني كنيم. اگر نه خودمونم گرفتار ميشيم.
ننه خاور گفت:
ولي ما كه گرفتار نميشيم. ما رو دوشمون سنجاق قفلي زديم.
و دستش را گذاشت روي دوش چپش.
ننه عاليه گفت:
كاش رو دوش مش شهباز هم سنجاققفلي ميزدي.
ننه خاور به صورت ننه عاليه نگاه كرد و بعد نگاهش متوجه بچهاي كه خودش را توي پنجره انداخته و به آسمان نكاه ميكرد، شد. جلوتر رفت. جيغكشان گفت:
هوو بچه، برو داخل لت پنجره رم ببند. هنوز بچهاي زود گرفتار ميشي. زود برو. اگرنه سايهاش ميافته رو صورتت، صورتت مثل صورت دختر عاتقه ميشه.
دو لتِ چوبي ِ و سبز فورا بسته شد.
ننه عاليه گفت:
اگه مش عاتقه اون سال دخترش رو نميذاشت به آسمون نگاه كنه حالا نِصبِ صورت دخترش اون جور لبويي نميشد. طفلك به اون خوشگلي، هيشكي نميآد بگيرتش.
يكهو صداي زوزه سگي بلند شد. ننه خاور گفت:
يا پير انجيلو آقا.
و به صورتش سيلي محكمي زد و لب ورچيد.
ننه عاليه ترسان پرسيد:
- سگِ كيه!
ننه خاور گفت:
گمون كنم مال مش خانجانِ.
ننه عاليه گفت:
بهتره همين الحان صداشو خفه كنه! اگه باقي سگا صداشو بشنفن اونام زوزه ميكشن.
ننه خاور به چشمهاي وق زده ننه عاليه نگاه كرد:
- اگه همگي با هم زوزه بكشن گرگ ميشن، اونوخ همه گاو و گوسفندا مونو پاره ميكنن.
ننه خاور جيغكشان خانجان را صدا كرد و گفت صداي زوزه سگش را ساكت كند.
صداي سگ بريده شد. ننه عاليه سرش را رو به آسمان بلند كرد. گفت:
نگاه كن ننه خاور. انگار ميخواد تموم بشه.
ننه خاور گفت:
يا پير انجيلو آقا. خدا كنه تموم بشه.
ننه عاليه گفت:
منم ميگم خدا كنه تموم بشه. نگاه كن افتو داره سو ميزنه.
ننه خاور گفت: داره از دستش در ميره. داره خودشو از دستش ميكشونه بيرون. خدا كنه بتونه. يا پير انجيلو آقا! كمكش كن بتونه در بره.
ننه عاليه گفت:
- بايد برا پير انجيلو آقا قربوني كنيم. به دادمون رسيده. بايد قربوني كنيم. چارتا قوچ سياه و يه ماده سفيد.
ننه خاور نگاهش را به آن دورها، به بيرون ده انداخت و گفت:
چرا مش شهباز نيومد!
و دست به زانو گرفت و بلند شد. خاك لباسهايش را تكاند.
ننه عاليه گفت:
حالا بلند نشو ننه خاور. بذار كامل تموم بشه بعد برو.
ننه خاور گفت:
مش شهباز هنو نيومده، بايد بدونم چه بلايي سرش اومده. نكنه گرفتار شده.
ننه عاليه هم از جايش بلند شد و لباسهاي خاك و خلياش را تكاند. آرام زير لب گفت:
بلكم مش شهباز رو قربوني گرفته! بايد نذر پير انجيلو آقا قربوني كنيم، بلكم آزاد شد. بايد ده قوچ سياه و پنج تا ماده سفيد قربوني كنيم.
مش رجب كه باد بهش خورده بود دست به چشم ماليد. كف دستهاي نرم و گوشتياش را به حال تسليم رو به بالا گرفت. جواب داد:
مش شهبازو نديدم. ننه خاور... هر چيام بانگش زدم جواب نداد.
ننه خاور به ننه عاليه نگاه كرد و ننه عاليه به چشمهاي كوچك و مضطرب ننه خاور. ننه خاور گفت:
نكنه گرفتار شده زده به كوه و جنگل!
مش رجب شانه بالا انداخت و چيزي نگفت. راهش را گرفت و رفت. جلوتر كه رفت بيآنكه برگردد به عقب نگاه كند، گفت:
اگه همراش داس يا تبر تيز باشه مثل من چيزيش نميشه...
ننه خاور و ننه عاليه صورتهاي چروكيدهشان را رو به آسمان كردند.