به بهانه نمايش اخير فيلم دندان مار در موزه سينما
كيميايي دهه شصت سرگردان ميان دوست و دشمن
علي ولياللهي
در اولين ديالوگهاي قدرت با سيد رسول در فيلم گوزنها، سرنوشت فيلم مشخص ميشود. يعني در همان پرده اول فيلم، اگر بخواهيم سيدفيلدي به ساختار فيلمنامه كيميايي نگاه كنيم، تكليف قهرمان و ضد قهرمان و دوستان قهرمان و گنگ دشمنان مشخص ميشود. سيد رسول قهرمان است و كسي كه يل دبيرستان بدر را منقلي كرده، ضد قهرمان. قصهنويس در گوزنها خيلي تكليفش با خودش مشخص است. با نماي بسته سيمخاردار شروع ميكند و با كشته شدن قهرمانان فيلمش به دست پليس، فيلمش را به پايان ميرساند. شايد بتوان گفت فضاي سياسي - اجتماعي كشور در سالهاي توليد فيلم گوزنها به شكلي بوده كه خيلي نيازي به تحليل براي تشخيص دوست از دشمن وجود نداشته. اما در فيلمي كه با ساختاري مشابه در سال 1369 توسط كيميايي جلوي دوربين ميرود، شرايط كمي متفاوت است.
دندان مار از لحاظ ساختاري بسيار شبيه به گوزنهاست. اگر زوايد و خردهروايتهاي جزيي و مفصلهاي ناگزير قصه را حذف كنيم، ميبينيم كه دندان مار مانند گوزنها داستان دو رفيق است كه عليه آنچه فساد ميدانند قيام ميكنند. قدرت تقريبا همان رضاست و احمد همان سيدرسول. احمد دندان مار با وجود قلب پاكش در فساد همكاري با قاچاقيان فرو رفته اما خودش بيخبر است و با نهيب رضا به خودش ميآيد. درست مثل سيدرسولي كه با وجود له كردن غرورش جلوي هرويينفروش هنوز غيرت دارد و قدرت آن غيرت فروخفته را در رفيق قديمياش زنده ميكند. اما آنچه دندان مار را از گوزنها متمايز ميكند سردرگمي كيميايي در خطكشي ميان قهرمان و ضدقهرمان داستانش است.
بر خلاف گوزنها، دندان مار نميتواند خيلي سريع قهرمان و ضدقهرمان داستانش را پيدا كند. در سي دقيقه اول فيلم واقعا نميتوان تشخيص داد كه رضا و احمد قهرمان هستند. آنها نه كنشي دارند و نه انگيزهاي. رضاي مادر مرده مانند شبگردي است كه چراغ از دست داده. ابتداي فيلم به نظر ميرسد شوهر خواهر رضا بدمن داستان است يا وقتي پلاك رضا گم ميشود با شكي كه رضا به احمد دارد، گمان ميرود كه احمد آنتاگونيست ماجراست. اما تمام اينها خيلي سريع پاك ميشوند. رضا سردرگم است و گيج ميزند. شايد مشكل چشمهاي رضا كه نميتواند خوب ببيند و مدام تعادلش را از دست ميدهد، مويد همين نكته باشد. تازه از اواسط فيلم در حالي كه رو به آخر داستان حركت ميكنيم، متوجه ميشويم كه عبدل قرار است نقش ضدقهرمان داستان را به عهده بگيرد؛ آن هم ضد قهرماني كه در شرايط جنگي حاكم بر كشور و بلبشوي پايتخت، اصلا نميتوان به اندازه هرويينفروش بگوييم مقصر است. در همان لحظات است كه احساس ميكنيم يك ضدقهرمان براي فيلم تراشيده شده تا روايت مورد علاقه كيميايي شكل بگيرد. اگر آدم بدي وجود نداشته باشد كه قهرمان مقابل او قد علم كند، پس اصلا قهرماني در كار نخواهد بود و اين با فلسفه فيلمسازي كيميايي در تضاد است.
حال با اين نگاه آيا ميتوانيم بگوييم كه اين خود كيميايي است كه در دهه 60 ديگر نميتواند به خوبي دوست را از دشمن تشخيص دهد؟ آيا شرايط سياسي - اجتماعي كشور به او ثابت كرده است كه نبايد زود تصميم بگيرد؟ آيا كيميايي به اين نتيجه رسيده كه در دهه 50 كمي عجولانه قضاوت كرده بود؟ معلوم نيست اين اتفاق خودآگاه يا ناخودآگاه رخ داده است، آنچه اين وسط قطعي است چشمان ضعيف رضاست كه ديگر نميتواند درست تشخيص دهد.