هميشه از آن حسهاي ناشناخته و گاه مرموز كه وقت و بيوقت يقه آدم را در كوچه و خيابان، پيادهرو، داخل ماشين، محل كار و حتي توي خواب و بيداري ميگيرد و گاهي ولكن نيست، ميترسيدم. وقتي هم به اين موضوع فكر ميكردم ياد آن ضربالمثل محلي ميافتادم كه مضمونش اين است: خار و خاشاك داخل چشمي ميرود كه از آن ميترسد. موضوعي كه مدتها از آن فرار ميكردم و به نوعي داشتم فراموشش ميكردم يك دفعه مثل اجل معلق در داخل واگن شلوغ مترو جلوي چشمم سبز شد؛ همان چشمي كه از خار و خاشاك ميترسيد و حالا گردباد نامرئي آن را پر از خار و خاشاك ميكرد. موضوع، به ظاهر آنقدر ساده و پيشپاافتاده بود كه حالا اگر بخواهم اينجا اهميت آن را ثابت كنم بايد كلي جان بكنم تا اجزاي پراكندهاش را به هم پيوند بزنم و كلي اتفاقهاي نامربوط را به هم مربوط كنم تا بشود آن چيزي كه همواره من را ميترسانده و براي همين مدتها بود از آن فرار ميكردم ولي نتوانستم از كمند نامرئي آن رها شوم و عاقبت گرفتار شدم.
در وسط جمعيت داخل واگن شلوغ مترو بودم كه تيتر روزنامهاي يقهام را گرفت. خيلي اتفاقي تيتر روزنامه را ديدم. عصر يك روز پاييزي بود و من خسته از يك روز كاري داشتم به خانه برميگشتم. تيتر درشتي بود؛ «تعزيه يك نفره در روستاي نيمه متروكه» روزنامه دست يك مرد جوان بود كه با بيحوصلگي صفحههاي آن را ورق ميزد. علاقهاي كه از بچگي به هنر تعزيه داشتم باعث كنجكاويام شد. عادت داشتم هر روز قبل از شروع كار سراغ روزنامهها و مجلهها ميرفتم. كار من در يك روزنامه بود و طبعا بايد اين تيتر را در همان دفتر روزنامه ميديدم اما نميدانم چه طور شده بود كه آن را نديده بودم. تنها كاري كه ميشد در آن شلوغي واگنهاي مترو كرد، اين بود كه نام روزنامه را به خاطر بسپارم تا فردا وقتي برگشتم دفتر روزنامه همه جزييات آن تيتر را از اول تا آخر بخوانم. همين كار را كردم، فرداي آن روز اولين كاري كه به محض رسيدن به دفتر روزنامه كردم، رفتن به سراغ آرشيو روزنامهها بود و بيرون كشيدن آن روزنامه كه نامش را خوشبختانه با اين فراموشي مرموز كه تازگيها به سراغم آمده بود، فراموش نكرده بودم. همانطور كه حدس ميزدم از روزنامههاي پرتيراژ نبود. بيشتر، مطالب يك ارگان دولتي را منتشر ميكرد و من و همكارانم، اخبار و گزارشهاي آن را جدي نميگرفتيم. اما اينبار يكي از خبرنگاران آن روزنامه زحمت سفر به يك روستاي دور افتاده و تقريبا نيمه متروكه را به خود داده و با يكي از بازماندگان يك گروه قديمي تعزيهخواني گفتوگوي مفصلي انجام داده بود كه خواندن آن براي من كه به اين موضوع علاقه زيادي داشتم، غنيمت بود.
در ابتداي گفتوگو آمده بود كه اين مطلب درباره تاريخچه يك گروه تعزيهخواني است كه سالها با شور و حرارت در روستاهاي ولايت خمسه برنامه تعزيهخواني اجرا كردهاند اما به مرور زمان اعضاي اين گروه تحليل رفته و آخر كار به جايي رسيده است كه تنها يك نفر از آن گروه باقي مانده كه هنوز هم تعزيه ميخواند. پيرمردي به نام علي اوسط شعباني كه بيش از 60 سال است، نقشهاي مختلف را در تعزيههاي گروه به عهده داشته و حالا مجبور است به تنهايي اين برنامه را اجرا كند.
ولايت خمسه برايم آشنا بود. يك جورهايي بخشي از زادگاهم محسوب ميشد. سالها قبل، از بزرگترهاي فاميل شنيده بودم كه به همه حدود 300 پارچه آبادي اطراف قيدار كه نام ديگرش خدابنده است، ولايت خمسه ميگويند. پيرمرد تعزيهخوان ساكن يكي از آن سيصد پارچه آبادي بود كه شايد من به آنجا رفته يا بارها از كنار آن گذشته بودم، بيشتر آباديهاي ولايت خمسه را در سالهاي نوجواني و موقع تعطيلي مدرسه و تعطيلات تابستاني با پاي پياده گز كرده بودم. بعدها موتور خريدم و كارم آسانتر شد. قبل از اينكه به شهر بيايم و تغيير شغل بدهم، در سالهاي نوجواني و جواني فروشنده دورهگردي بودم كه در روستاي دورافتاده ولايت خمسه پوشاك دست دوم ميفروختم. توان مالي بيشتر روستاييها به همين مقدار بسنده ميكرد كه پوشاك دست دوم براي خود و خانوادهشان تهيه كنند. وقتي جوان بودم موتور 125 ياماهاي من در آن حوالي معروف بود كه باري از پوشاك دست دوم را به ترك آن ميبستم و به فاصله حدود يك ماه به هر يك از آباديهاي آن حوالي سر ميزدم. اين پيشينه كاري من باعث ميشد با علاقه بيشتري حرفهاي پيرمرد تعزيهخوان را دنبال كنم.
خبرنگار كنجكاو در يكي از روزهاي ماه محرم با علي اوسط شعباني يا همان پيرمرد تعزيهخوان همكلام شده و او مدعي شده بود از حدود 60 سال قبل بدون وقفه هر سال در ماههاي محرم و صفر در برنامه تعزيهخواني شركت كرده و حالا هم تصميم دارد تا پايان عمر اين كار را بكند.
اينبار خبرنگار رفتن بقيه اعضاي گروه را پيش كشيده بود كه پيرمرد را در اين راه تنها گذاشته بودند، پيرمرد هم گفته بود من كاري به كار آنها ندارم و اصلا قصد و نيت من از ابتدا يك چيز ديگر بود كه آن هدف هنوز هم براي من مقدس است و براي همين قصد دارم كارم را تا زنده هستم، ادامه دهم.
خبرنگار سعي كرده بود با سوالهاي عجيب و غريب و به خيال خود چالشي، پيرمرد و هنرش را به اصطلاح به چالش بكشد اما پيرمرد فارغ از آن همه عناوين پرطمطراق ادبي و هنري كه خبرنگار در لابهلاي سوالهايش گنجانده بود، فقط حرفهاي دلش را رك و پوست كنده زده بود و آخر سر هم با كمال صداقت گفته بود من از اين اصطلاحهايي كه شما به كار ميبريد هيچ چيز سرم نميشود.
خبرنگار اينبار يادش افتاده بود كه پيرمرد از قصد و نيت خاصي در ابتداي صحبتهايش حرفي به ميان آورده و آن را مطرح كرده بود. پيرمرد گفته بود، من نذر دارم تا زندهام در دستگاه امام حسين (ع) تعزيه بخوانم.
بعد حرفش را با توضيح بيشتري كامل كرده و گفته بود، مادرم قبل از تولد من نذر كرده تا زندهام در دستگاه امام حسين (ع) تعزيه بخوانم. حالا هم همه افتخار من اين است كه همه عمرم با تعزيه امام حسين (ع) گره خورده است.
دوباره توضيح داده بود؛ وقتي بچه بودم و هيچ چيزي از آن يادم نميآيد، از مادرم شنيدهام كه او قنداق پيچ من را روز عاشورا به گروه تعزيهخوان آبادي ميسپارد تا يادآور نقش حضرت علياصغر (ع) در تعزيه روز عاشورا باشم. بعدها كه پا به نوجواني ميگذاشتم، با جان و دل نقش حضرت قاسم (ع) را به عهده گرفتم. همين طور در جواني نقش حضرت علياكبر (ع) را داشتم و بعدها هم نقشهاي ديگري داشتم و حالا هم كه پا به سن گذاشتهام بيشتر نقش حبيب ابن مظاهر را دارم. حرفهاي پاياني پيرمرد از بيمهري زمانه بود كه باعث شده بود همولايتيهايش يكي پس از ديگري او را در آن آبادي نيمه متروك تنها بگذارند، بار سفر ببندند و به شهرهاي كوچك و بزرگ اطراف مهاجرت كنند. اما پيرمرد مانده بود تا آخرين نفري باشد كه آبادي را ترك ميكند. آن هم نه به شهري پر زرق و برق، بلكه به خانه آخرت و در پايان آن گفتوگو به خبرنگار قول داده بود تا آخرين لحظه عمرش به سفارش مادرش كه همان تعزيهخواني در دستگاه امام حسين (ع) بود، وفادار بماند.
تير خلاص پيرمرد در همين جمله آخر بود كه ناغافل و بدجوري يقهام را گرفت و شد مشتي از آن خار و خاشاك كه مستقيم رفت توي چشم ترسان من. اغراق نيست اگر بگويم در آن لحظه كه اين جمله پاياني از صحبتهاي پيرمرد را در آن روزنامه نه چندان معروف و مشهور ميخواندم، چشمم تيره و تار شد و براي لحظهاي نتوانستم جايي را ببينم. انگار كوهي از خار و خاشاك با هم مسابقه گذاشته بودند تا هر يك زودتر از ديگري در كاسه چشم من جا بگيرند. حرفهاي پيرمرد، بدون اينكه من را بشناسد، منِ ناشناس را وارد يك بازي پنهان و ناپيدا كرده بود كه يك طرف آن خودش ايستاده بود، با همه وسايل لازم و در سمت ديگر بازي من بودم بدون هر وسيلهاي و كاملا بيدفاع. من پيشاپيش بازي را به پيرمرد تعزيهخوان باخته بودم. او فاتح ميدان بود و من مغلوب اين بازي.
دوست نداشتم كسي به يادم بياورد كه من چگونه قصه سفارشهاي مادرم را بعد از مرگش، به قول بچههاي امروزي پيچاندم. وقتي خبر مرگ مادرم را شنيدم، با همه غم و اندوهي كه سراغم آمده بود، در دل از يك چيز، يك چيز ناقابل خرسند شدم و آن اين بود كه ديگر سفارشها و پيگيري يا بهتر است بگويم، سختگيريهاي مادرم را در پشت كارهاي روزمرهام كه بسياري از آنها با كاهلي مادرزادي من عجين شده بود، نداشتم.
هنوز بعد از گذشت سالها نتوانستهام با اين موضوع كنار بيايم كه حق با كدام يك از ما بود؛ من كه ميخواستم آن طور كه دلم ميخواهد و راحت هستم زندگي كنم، حتي در جاهايي كه مادرم به شدت مخالف آن بود، يا مادرم كه علاوه بر سفارشهاي روزانه، براي من برنامههاي بلندمدت ميچيد، حتي براي سالهاي بعد از مرگ خودش. مثل همان برنامهاي كه من فقط تا چند سال بعد از مرگش انجام دادم و بعد عمدا كنار گذاشتم و فراموشش كردم. ميخواستم براي هميشه فراموشش كنم كه حالا حرفهاي اين پيرمرد تعزيهخوان، آن را به شكل خار و خاشاكي در آورد و مستقيم فرو كرد توي چشمم. آخ چشمم.
حالا كه خودم را با خيلي از اطرافيانم مقايسه ميكنم، ميبينم آدم تنبل به آن معنا نيستم اما معناي كامل اين را هم نميفهمم كه چرا بعد از مرگ مادرم، سال به سال سفارشهاي او را به عمد كنار گذاشتم و فراموششان كردم و هي سعي كردم خودم را از انجام آنها كنار بكشم. از سفارشهاي كوچك و دمدستي او شروع كردم و آخر سر رسيدم به يكي از آن سفارشهاي بزرگ مادرم كه در زمان حياتش روي آن تاكيد فراوان داشت. قبل از مرگش روي اين سفارش بارها فكر كرده بودم و حتي مطمئنم يك جورهايي تصميمم را هم گرفته بودم كه بعد از مرگ مادرم درباره انجام آن تجديدنظر كنم.
در حضور مادرم اصلا نميشد در اينباره حرف زد. سفارش مادر ساده بود. زمان آن هم دور نيست. آن سال ماه محرم با موقع امتحانات بچهها همزمان شده بود. بچهها به شدت درگير درس و امتحانها بودند. معني اين تقارن اين بود كه همسرم هم بايد در كنار بچهها يا بهتر است بگويم بالاي سر بچهها ميماند و معني ديگرش هم اين بود كه من بايد به تنهايي راه ميافتادم تا بروم روستاي محل زادگاهم كه هر سال كارم در اين موقع از سال همين بود. البته تنظيم اين سفرها با تقويم قمري بود كه بايد يكي، دو روز قبل از عاشوراي هر سال خودم را به روستا ميرساندم و امانتي مادرم را به مسوول هيات امامزاده امكلثوم (ع) ميرساندم. مادرم سالها قبل از دنيا رفته بود اما اين امانتي را به من سپرده بود كه هر سال ادا كنم. خب، مادر است و حرفها و سفارشهايش را كه نميشود، ناديده گرفت. حالا اگر اين مادر در قيد حيات نباشد موضوع مهمتر هم ميشود. موقعي كه زنده بود هر سال موقع اداي نذري كه نطفه آن قبل از نطفه من بسته شده بود، ميگفت تا وقتي من زندهام خودم اين نذر را ادا ميكنم اما بعد از مرگ من، تو بايد تا موقعي كه زندهاي اين نذر را ادا كني. آخر سر وقتي در بستر بيماري افتاده بود و رمقي در بدن لاغر و نحيفش نمانده بود و شايد هم احساس ميكرد دارد از دنيا ميرود كه اتفاقا اين پيشبيني او خيلي زود عملي شد و براي هميشه از بين ما رفت، يكي از سفارشهايش به من، اداي نذر او به هيات امامزاده بود كه گفت تا زندهاي اين نذر را ادا كن. قصه اين نذري را بارها برايم تعريف كرده بود؛ او و پدرم سالها بعد از ازدواجشان فرزندي نداشتهاند، مادرم يك سال روز عاشورا خواسته و آرزويي را در دلش نيت ميكند و بعد جلوي هيات امامزاده لچك مياندازد و از صاحب اصلي هيات، آقا امام حسين(ع) ميخواهد خواسته و نيت او را برآورده كند و او هم در مقابل، هر سال مقداري قند و چاي نذر هيات امامزاده كند. تا عاشوراي سال بعد نيت مادرم برآورده ميشود و من به دنيا ميآيم و او از همان سال شروع ميكند به اداي نذري كه در دلش نيت كرده بود. گويا مقدار اين نذري را هم در همان لحظه اوليه نيت كردن براي خودش مشخص كرده بود؛ هر سال به تعداد سالهاي عمر من. در يك سالگيام يك كيلو، دو سالگي دو كيلو، سه سالگي سه كيلو و همين طور سالهاي عمر من مقدار اين نذري را مادر تعيين ميكرد.
در 22 سالگي من مادرم از دنيا رفت و سال بعد من بنا به سفارش او كه حالا دستش از دنيا كوتاه بود، با خريد و تحويل 23 كيلو قند و چاي به هيات امامزاده، نذري او را ادا كردم و اين روند در سالهاي بعد هم همچنان ادامه يافت. اولين پيچ اين قصه آن سال خود را نشان داد كه من به دليل شغل تازهام كه كار در يك هفتهنامه محلي در اطراف شهر تهران بود، مجبور شدم از روستاي محل تولدم كه در همان ولايات خمسه بود، به يكي از شهركهاي اطراف تهران نقل مكان كنم. موقعي كه اين تصميم را ميگرفتم اصلا به فكر سفارش مادر و اداي نذري او نبودم. خانه پدري را تخليه كرديم و من و همسرم كه تازه ازدواج كرده بوديم و هنوز بچه نداشتيم به اميد روزهاي بهتر در زندگي راهي محل جديد زندگيمان در همان شهرك حاشيه پايتخت شديم. روزهاي محرم آن سال كه از راه رسيد، با شنيدن صداي هياتهاي عزاداري به يكباره ياد سفارش مادر افتادم. به همسرم گفتم و نشستيم تا فكري به حال آن موضوع بكنيم. بايد برميگشتم روستا، نذري مادرم به هيات امامزاده روستا را ادا ميكردم و دوباره به خانه جديد در همان شهرك اطراف تهران برميگشتم. اولين سال بود كه از روستا آمده بوديم شهر، دلمان براي قوم و خويشها تنگ شده بود، تصميم گرفتيم دهه اول محرم را برويم روستا، هم نذري مادر را ادا كنيم و هم ديداري با قوم و خويش داشته باشيم. رفتيم و خيالمان آسوده شد. سالهاي بعد هم اين كار كرديم و كمكم اين موضوع به يكي از برنامههاي ثابت خانواده كوچك ما تبديل شد.
اما يك سال كه ماه محرم و عاشورا با روزهاي برفي زمستان همزمان شده بود، اخبار اعلام كرد برخي راههاي غربي كشور بر اثر برف و كولاك بسته است. اوج نااميدي براي من در اين خبر آنجا بود كه گوينده اخبار اعلام كرد بر اثر بارش برف و كولاك شديد ارتباط بيش از 200 روستا در شهرستان خدابنده قطع شده است.
همين خبر كوتاه كافي بود تا من روي تصميمي كه سالها قبل و حتي قبل از مرگ مادرم گرفته بودم، فكر كنم و در نهايت به اين نتيجه برسم كه فعلا در اداي نذري مادرم، آن طور كه خودش نحوه اداي آن را هم تعيين كرده بود دست نگه دارم و خيلي زود به اين نتيجه رسيدم كه به شكل ديگري نذري مادرم را ادا كنم و خيال خودم را از اين بابت آسوده كنم. آن سال و سالهاي بعد من ديگر براي اداي نذري مادرم به روستا نرفتم. اوايل اين نذري را با تشخيص خودم به هيات محل ميدادم، نميدانستم كار درستي ميكنم يا نه كه اين طوري خودم را از قيد و بند كارهاي اضافي آن سفارش سخت و طولاني رها ميكنم.
يك بار ديگر ترديد و دو دلي به سراغم آمده بود. اين طوري بود كه باز هم تصميم گرفتم اينبار هم دست نگه دارم تا يك فكر اساسي براي آن سفارش مادرم بكنم.
به نظرم اين جور مواقع كه آدم از انتخاب يك راه مشخص عاجز و ناتوان است، بهترين گزينه، هر چند ناگزير، به تعويق انداختن كار براي رسيدن به يك راهحل مناسب است. من هميشه از اين گزينه كه جزو گزينههاي آخر در زندگيام است، پرهيز كردهام. اين جور مواقع معمولا ياد قطعه شعري از يك شاعره جلاي وطن كرده ميافتم كه از دوره جواني در ذهنم حك شده است؛ تا كي به تعويق مياندازيم؟ طبعا پاسخ هر كسي به اين سوال شاعرانه، متناسب با موقعيتي كه دارد ميتواند متفاوت باشد، اما من هنوز به يك پاسخ قطعي نرسيدهام. با اين حال، فعلا گزينه تعويق را ناگزير انتخاب كردهام. نميدانم تا كي؟ خيلي چيزهاي ديگر را هم نميدانم. اينكه كار آن پيرمرد تعزيهخوان درست است كه به سفارش مادرش هر سال مجلس تعزيه امام حسين(ع) را برپا ميكند حتي با سختترين شرايط ولي با خيال آسوده، يا كار من درست است كه حاضر نيستم به خودم زحمت بدهم تا با اداي سفارش مادر، پايم به هياتي كه با آن بزرگ شدهام، باز شود و خيالم هميشه نگران است و احساس ميكنم با اين كارم دارم پايههاي اعتقادي خودم را سست ميكنم و اين آشوب از درون دارد ويرانم ميكند. احساس كردم پشت اين سفارش به ظاهر ساده مادرم فلسفه عميقي نهفته است. من در مجلس امام حسين (ع) و با هياتي كه از كودكي ميشناختم، بزرگ شده بودم و هويت من با آن لحظهها شكل گرفته بود. سفارش مادرم من را به اصل و اعتقاداتم پيوند ميزد و غفلت من، آشوب درونم را بيشتر ميكرد. حتما در جزييات سفارش مادرم هم نكتهها نهفته بود كه من از آن بيخبر بودم. به اولين چيزي كه فكر كردم، سالهاي عمرم بود. 50 سالگي را داشتم پشت سر ميگذاشتم. خريد 50 كيلو قند و چاي براي هيات روستاي محل زادگاهم حالم را خوب ميكرد. آرزو كردم رقمهاي بالاتر را هم ببينم.