قرار مهم
سروش صحت
عقب تاكسي نشسته بودم و بيرون را نگاه ميكردم كه صداي مهيبي از جا پراندم. يك درخت پير و بلند دو قدم جلوتر از تاكسي ما روي زمين افتاده بود. خيابان بلافاصله بسته شد. درخت عرض خيابان را گرفته بود و ماشينهاي پشتي هم از راه ميرسيدند. نه راه پيش بود و نه پس. مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود گفت «چرا اينجوري شد؟» راننده گفت «افتاد ديگه... درخته.» مرد گفت «حالا چي كار كنيم؟» راننده گفت «هيچي، بايد صبر كنيم بيان درخت را جابهجا كنند.» مرد گفت «يعني چي، من عجله دارم.» راننده لبخند زد. مرد عصباني شد و گفت «من ميگم عجله دارم، شما ميخندي؟» راننده گفت «آخه خنده داره.» مرد پرسيد «چي خنده داره؟» راننده گفت «خوشحال باش، درخت يه ثانيه زودتر افتاده بود يا ما يه قدم جلوتر بوديم ديگه هيچوقت به هيچ قراري نميرسيدي.»