• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4464 -
  • ۱۳۹۸ دوشنبه ۲۵ شهريور

نذرت قبول دلاور

احمدرضا درويش

همه در وسط ميدان جمع شده‌اند. يك طرف نخلستان، يك طرف خيمه‌گاه اوليا(ع) يك طرف خيمه‌گاه اشقيا و يك طرف ريگزار. از آسمان آتش مي‌بارد. باد داغ به پرچم‌ها شلاق مي‌زند. صحنه‌ فيلمبرداري، كربلاست...

اهالي روستاي دولت‌آباد بم مثل هر روز مي‌آيند براي تماشا. نزديك نمي‌شوند.

آن دورها، زن، مرد، بچه، نشسته‌اند روي خاك، عده‌اي ايستاده‌اند، بُهت‌زده، گريان، پوستشان برشته از گرما و از فقر مُدام...

صدها اسب، هنرورها، بدلكاران، آمبولانس‌ها، فن‌هاي بزرگ باد براي شليك خاك، دوربين سنگين و... همه‌ چيز براي شهادت «حُر» مُهياست.

انگار صحراي محشر است...! نبرد «حُر» در ميان اشقيا، در لابه‌لاي كوفيان، اسب‌ها، شمشيرها و... قرار است نيزه تا نيمه در شكم «حُر» فرو‌ رود و از روي اسب بر خاك اُفتد...

سايه‌بان كوچك مخصوص مونيتور، كوره‌ آتش است. ميكروفن داغ است و در دستم مي‌لرزد. بي‌قرارم...

پريشان و مضطرب به سايبان مي‌آيد.

مي‌گويد: همه‌ چيز آماده است ولي...!

مي‌گويم: ولي چي؟

خم مي‌شود و در گوشم چيزي مي‌گويد: ...

خبر مانند پُتك است بر سرم! سرم گيج مي‌رود. انگار برگ‌هاي خشك نخل بر ديواره‌ سايه‌بان شعله مي‌كشند.

فرياد مي‌زنم: ‌اي واي ...‌اي واي ...‌اي واي ...

خشمگين، جماعت را مي‌شكافم و به سمت خيمه‌گاه اوليا مي‌روم. دندان‌هايم قفل شده‌اند.

با خود مي‌گويم: خودسري، بي‌نظمي و...!!! آن هم از كسي چون «حُر»؟!!

همه‌ بازيگرها را با نام نقششان صدا مي‌زنم. باور نمي‌كنم. در حيرتم، بُغض دارم، گِله دارم. كف پاهايم‌ گر گرفته‌اند...

با قامتي بلند بالا، سوار بر اسب، يورتمه مي‌رود تا عرق اسب خشك نشود. كلاهخود در دستش، شال روي سرش، زره و خِفتان بر تنش و شمشير و غلاف بر شال كمرش...

افسار اسبش را كه مي‌چرخانم، مي‌فهمد كه نه مهتر اسبم و نه يكي از عوامل پشت صحنه. خيال مي‌كند خودم آمده‌ام تا او را به ميدان ببرم... اسب بي‌تابي مي‌كند. چشم‌هاي جماعت از دور، به ما در لابه‌لاي خيمه‌ها دوخته شده‌اند. به او خيره مي‌شوم... مي‌فهمد كه خبري شده است.

فرياد مي‌زنم: تو با ما چه مي‌كني «حُر»!؟

چشمانش، به كاري فكر مي‌كند كه نكرده است.

مي‌گويد: چه كار كردم آقا؟!

مي‌گويم: تو روزه‌اي؟

ناگهان خُشكش مي‌زند. اسب هم انگار عمق فاجعه را مي‌فهمد. پاسخش سكوت است و بُهت، پلك نمي‌زند.

با غضب مي‌گويم: آخر خوش انصاف، مگر ماه رمضان است! اينجا ته دنياست، روزه هم كه بر مسافر واجب نيست، بازي در صحنه‌ شهادت «حُر» با زبان روزه!؟ با شكم خالي، لب تشنه؟ در 50 درجه گرما؟ در ميان فوج فوج اسب و خود و زِرِه و شمشير؟ كارت تمام است... و كار من...

بطري آب را كه در دستم مي‌بيند، آه از نهادش بلند مي‌شود.

مي‌گويد: نه آقا... نه...

مي‌گويم: يا آب مي‌خوري يا فيلمبرداري تعطيل.

ناگهان هيكل تنومندش به رعشه مي‌اُفتد. از روي اسب فرو‌ مي‌ريزد و بر خاك سجده مي‌كند.

اين ‌بار او فرياد مي‌زند: من قول دادم... قول دادم... قول دادم...

بر بالينش مي‌نشينم: قول چي، به كي، چي داري مي‌گي؟!

بي‌صدا هق هِق مي‌زند. زره، كف دست‌هايم را مي‌سوزاند، وقتي بازوانش را مي‌گيرم. سرش را كه بالا مي‌آورد، خون در چشمانش اشك شده است.

بُريده بُريده مي‌گويد: نذر كرده‌‌ام كه در لحظه‌ شهادت «حُر» روزه باشم.

لب‌هاي خشكيده‌اش مي‌لرزند.

جسم «حُر» بر خاك اُفتاده است. دوربين آرام به صورت او نزديك مي‌شود، دست امام حسين‌(ع) روي سر «حُر» قرار مي‌گيرد. صداي كسي از بلندگوهاي ميدان شنيده مي‌شود.

«آنچنان كه مادرت تو را آزاده ناميد، در دنيا و در روز رستاخيز آزاده‌اي»

انگار نه انگار فيلمبرداري تمام شده، انگار «حُر» سال‌ها نخوابيده است. دهانم را به گوشش مي‌چسبانم.

آرام مي‌گويم: «نذرت قبول دلاور.»

فرهاد قائميان ايفاگر نقش «حُر» در فيلم سينمايي رستاخيز

نويسنده و كارگردان فيلم رستاخيز/ 24 شهريور 1398

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون