• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4467 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۸ شهريور

آن دهقان‌شاد

آلبرت كوچويي

به نظر مي‌ آمد، از همان پيدايش روزنامه آيندگان، نخستين روزنامه صبح ايران، در آن مجموعه بوده باشد. بي‌ترديد زودتر از نسل جوجه خبرنگاران آمده به آيندگان در دهه پنجاه، چون ما، در آنجا بود. همه جا او را مي‌ديديد، با آنكه با صفحات خبري روزنامه كار مي‌كرد، اما او را در بخش صفحات لايي هم، مي‌توانستيد ببينيد. هر بار مي‌آمد، چيزي براي رفتن توي صفحات روزنامه داشت. در بخش آگهي‌ها هم پيدايش مي‌كرديد. با همه، رفت و آمد داشت. چالاك و قبراق بود. ورجه وورجه رفتن‌هاش، در ياد همه است. پله‌هاي دفتر روزنامه را دو تا يكي مي‌كرد. چه در دفتر روزنامه در كوچه نوبهار، چه بعدتر در دفتر نزديكي چهارراه فروردين.

روزنامه آيندگان بعد از مدتي از كوچه نوبهار، نادري سابق، آمد در نزديكي خيابان فروردين، نبش چهارراه آن با خيابان جمهوري امروز. او همه جا بود. جواني تركه و قبراق، هميشه در حال بدو بدو. من او را، با عينك ته استكاني‌اش يادم هست. مي‌گفت، چشمانش كم سو است. چند باري گپ و گويي درباره فيلم‌ها با هم داشتيم. اهل هنر بود. يعني از شيفتگان هنر. يك بار يادم هست از من خواست درباره فيلم «داش آكل» از مسعود كيميايي، برايش بنويسم كه گفتم نوشته‌ام، در آيندگان چاپ مي‌شود. از آيندگان رفت و ديگر او را نديدم. شنيدم رفته بود فرنگ.
تا بعد از انقلاب يك، دو دهه پيش، مرا از راه برنامه راديويي‌ام پيدا كرد. گپ وگو و ديداري. پيشنهاد او بود كه سه كتاب از من چاپ كند. نشر پوينده را راه انداخته بود. همچنان پرتكاپو بود. در ديدار با او، در انتظار آدمي با عينك ته استكاني بودم -شايد حالا بيشتر و ته استكاني‌تر- يا شايد عمل ليزري و جز اينها، ديدمش و لرزيدم.

مي‌گفت بينايي‌اش، رفته است. پاي تلفن اين را به من نگفته بود و مدام مي‌گفت، بله، آن را خوانده‌ام و نظرهاي كارشناسانه مي‌داد. خوشحالي‌اش از آن بود كه كتاب‌هاي محمد صالح علا و بيشتر عمران صلاحي و تازه‌تر اردشير رستمي را چاپ مي‌كند.

صالح علا، محبوب‌ترين بود برايش و هر چه را از او مي‌آمد به چاپ و توزيع مي‌سپرد. كتاب‌هاي مرا، همه با هم چاپ كرد. قاطينا حماسه آشوري، كنسرت ناتمام، مجموعه شعرهاي لوركا، نوشته‌هاي خطي، مجموعه نوشته‌هاي راديويي‌ام. شجاع و بي‌باك بود. مدام به من و همه مي‌گفت خودتان را سانسور نكنيد. در چاپ يك اثر، از پا نمي‌نشست. تا حرفش را به كرسي نمي‌نشاند، دست از چاپ كتابش برنمي‌داشت. آثاري در آورد، همه ستودني و البته گاه باورنكردني. وقتي از ترجمه پابلونرودا به او گفتم، گفت معطل نكنيد. چاپش مي‌كنم. خواندم ديدم چاپ شدني نيست، اروتيك است.
اصرار داشت كه كارتان نباشد، ترجمه كنيد! به واقع، از دستش فرار كردم. از شجاعتش ترسيدم. مهربان، خوش صحبت با آرزوهاي دور و دراز براي نشر آثار ماندني بود. خستگي‌ناپذير و ديوانه شنيدن. بعدتر دانستم كارها را برايش مي‌خوانند. عاشق راديو بود، با روياهايي كه شايد براي‌مان باورنكردني بودند. اما براي او معنا داشتند. پايدار و مقاوم بود. در برابر سختي‌ها، بازار كاغذ كه آشفته شد، او آشفته‌تر بود. با اين همه به چاپ مي‌انديشيد. مي‌گفت بنويسيد. درست مي‌شود. ماه گذشته، سرو مُرو گنده، از من خواست نوشته‌هايم در روزنامه اعتماد را براي چاپ به او بسپارم.
حروفچيني و صفحه‌آرايي تمام شد، سه، چهار هفته‌اي نمي‌شد، با آخرين تلفن با صدايي انگار از ته‌ چاه گفت سرما خورده است. جاي نگراني نيست. بار آخر، اصلا صدايش در نمي‌آمد. يك هفته به درازا نكشيد كه آن صداي گرفته هم خاموش شد. سرطان ريه، مثل قبراقي و چالاكي خودش، كارش را كرد. علي دهقان‌شاد روزنامه‌نگار، ناشر با نشر پوينده، مرد و با او تمامي روياهايش هم. ناشري پرشور و چالاك بود، شجاع و فهيم، عاشق كتاب و دلباخته گفتن و شنيدن كه خاموش شد.

خبر، لرزاننده بود: علي دهقان‌شاد كه او را علي دهقان مي‌خوانديم، مرد...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون