• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4473 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۴ مهر

«میرزا ابراهیم نجار» که بود و چه کرد

ز بی‌برگی، دل ما چاک‌چاک است

سیدعمادالدین قرشی

میرزا ابراهیم نجار، متخلص به وافی، متولد 1216ش، پسر آمیرزا کاظم فخار کاشانی، از مردم نیاسر کاشان بود. از کودکی وی اطلاعات درستی نداریم، تنها می‌دانیم در آن سال‌ها به تعلیم علم و ادب پرداخته و تحصیلات مقدماتی را در کاشان گذرانده است. در بدو جوانی در سن 18سالگی به هوای وابستگان خود به ده‌بصری از قراء کزاز عراق (اراک) مهاجرت کرده و پس از اندک‌زمانی با دانشمندان و ادبای آن دیار آشنایی پیدا کرده بود. میرزا ابراهیم در آنجا به محضر میرزامهدی گواری ملقب به شمس‌الشعرا راه یافت. شمس‌الشعرا که انجمن ادبی تشکیل داده بود پس از آن‌که از استعداد و هوش این جوان باخبر شد، پذیرای وی گردید. در آن دوران اشخاصی مانند نظام‌الشعرا (فتح‌اله مکی) در انجمن شرکت داشتند و پایه و اساس شاعری میرزا ابراهیم گذاشته شد. تخلص وافی را استادش نظام‌الشعرا به او داد. وافی با حرفه نجاری و کشاورزی امرار معاش می‌کرد. نقل است که طبع شعر غرایی داشته، ارادت ویژه به خاندان عصمت داشت و به‌خصوص قصیده را در اوصاف اهل‌بیت(ع) نیکو می‌سروده است. او را در هزل، طنز و مطایبه شفاهی زبردست دانسته‌اند که به‌خوبی از عهده برمی‌آمده، ولی جز چند قطعه از این نوع اشعار چیزی از آثارش باقی نمانده است. البته دیوان اشعارش در سال 1339ق منتشر شد. بعدها ابوتراب جلی یادداشتی برای وافی در «نامه ‌اراک» (1320) منتشر کرد که سبب شناخت بیشتر وی شد. سرانجام وافی در 18 شعبان 1348ق (1308ش) در سن 55سالگی در اراک بدرود حیات می‌گوید.

نمونه‌ای از اشعار طنزآمیزش چنین است:

روزی خر ضعیفی، با اسب راهواری/ گفت: ای که در بهایم، سالار و خواجه‌باشی/ دارم یکی سوالی، از لطف گو جوابم/ آخر تو جنس ما را دانش‌پژوه باشی/ از چیست من به خواری، پیوسته زیر بارم/ آن‌سان که در تنم نیست نه توشی و نه تاشی/ پهلو و پشتم از چوب پیوسته است مجروح/ نه پاردم نه پالان، نه زین و نه قماشی/ جسمم همیشه از درد، یک مشت استخوانی/ پشتم همیشه از زخم، یک قطعه گنده‌لاشی/ یکسر اسیر بندم با قلب چاک‌چاکی/ دائم به رنج راهم، با سُمّ قاش‌قاشی/ در آخور محبت، هرگز ندیده چشمم/ نه سبزه و نه کاهی، نه ماشکی نه ماشی/ تو در طویله‌ی ناز، پیوسته در تنعم/ نه ضرب بردن بار، نه زحمت معاشی/ نشنیده است گُوشَت هرگز ز کس خروشی/ نادیده است پشتت از بار غم خراشی/ در خدمت تو دائم استاده‌اند بر کف/ پاروب و بارپازی، جاروب و آب‌پاشی/ بهر خوراکت آرند هر خوب‌تر خوراکی/ بهر جُل تو بافند هر نرم‌تر قماشی/ بر پشتت از الم نیست نه ضربتی نه باری/ در گوشت از ستم نیست نه هشّی و نه چاشی/ اندر جواب او اسب، نیکو لطیفه‌ای گفت:/ تا چشم تو شود کور، می‌خواست خر نباشی!

 

[بخشی از یک قصیده انتقادی]: ... همه تجار او صاحب‌تجمل/ همه با اعتبار و با تمول/ همه باهوش، فعال و زرنگ‌اند/ ولی بالاصل مزدور فرنگ‌اند/ کنند از جنس خارج هرچه خواهی/ مهیا از سفیدی تا سیاهی/ نه شهر ما تمام ملک ایران/ در این قسمت همه هستند یکسان/ اروپایی به کِشت ما چو داس‌اند/ که ما را گول و ابله می‌شناسند/ برند از سیم ما و سنگ آرند/ سفالین‌های رنگارنگ آرند/ ز منسوج و ز مظروف و ز ماکول/ بیارند و برند اندر عوض پول/ ز نعل موزه حتی میخ دیوار/ به این اجناس محتاجیم ناچار/ به هر روزی کنند احداث رنگی/ کنند احداث رنگی از زرنگی/ که در ایران نشانی از هنر نیست/ اگر هم هست منظور نظر نیست/ هنرمندان ایران خوار و زارند/ همه بیچاره و بی‌اعتبارند/ مشوق نیست اندر ملک ایران/ که تا جنس هنر گردد نمایان/ مگر ایران سروسامان نبودش/ هنرمندان عالی‌شان نبودش/ به‌هرجا می‌روی با حال خسته/ گدایی ایستاده یا نشسته/ به ایران زین هنرها هست بسیار/ که نخل این هنر خار آورد بار/ قلیلی کارگر، یک ملک بیکار/ بوَد بار گران و کار دشوار/ که بار هرکه از خود بیشتر شد/ برفت از دست و پابست خطر شد/ کسان رنج‌بر از صبح تا شام/ به رنج کار اما شام بی‌شام/ رعیت با وجود رنج بردن/ ندارد حاصلی جز خار خوردن/ ندارد قسمتی از خوان گردون/ مگر قرص جوی آلوده در خون/ به ایران کس به فکر کارگر نیست/ کسی از کارگر بدبخت‌تر نیست/ متاع و مکنت و ملک و عماره/ بوَد از تنبلان مفت‌خواره/ ندانم تا به کی مردم به‌خوابند/ به فکر کارهای ناصوابند/ بنی‌آدم همه اعضای خویشند/ از این خویشی ز مخلوقات پیشند/ برای ملک و ملت کارخانه/ بوَد واجب‌تر از نان شبانه/ معادن جملگی پنهان به خاک است/ ز بی‌برگی دل ما چاک‌چاک است/ همه دارای گنج اما گداییم/ به انواع گدایی مبتلاییم/ همه ایران به ذلت مبتلایند/ ز ناچاری به هر رنگی درآیند/ یکی درویش و دیگر فالگیر است/ یکی در مارگیری بی‌نظیر است/ یکی دزد و یکی رمال باشد/ یکی لوطی، یکی دلال باشد/... به هر شکل و به هر شیوه، به هر رنگ/ به مردم می‌شوند از حیله آونگ/ گروه دیگری از کار مهجور/ ز غفلت مبتلای رنج وافور/... درخت علم ایران بارور بود/ که آفریقا ز دانش بی‌خبر بود/ چراغ علم ایران بود رخشان/ که امریکا به ظلمت بود پنهان/ به وقتی بود ایرانی جهان‌گیر/ که نه نامی ز آلمان بُد نه ازمیر/ همه باید به فکر کار باشند/ به فکر کار هر بیکار باشند

 

بر درگه دلدار چو مأوا کردم/ وان‌گه ز لبش بوسه تمنا کردم/ نشنید و نداد، من هم از سوز جگر/ بنشستم و روی او تماشا کردم!

 

ای روی تو چون شمع و منم پروانه/ در عشق تو از سوختنم پروا نه/ بر قتل منِ غم‌زده فرمان دادی/ ای جان به فدای این‌چنین پروانه!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون