• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4475 -
  • ۱۳۹۸ يکشنبه ۷ مهر

طرحي براي يك مانيفست در فلسفه تاريخ

بازگشت به آينده

نويد گرگين

ماتريالسم تاريخي امروز به يك ادعاي نظري، دانشگاهي و غيرعلمي عقب‌نشيني كرده است. اين جايگاه پس از انواع گرايش‌هاي علم‌گريز و علم‌ستيز جناح انتقادي به اوج خود رسيده است. گرايش‌هايي كه به بهانه نقد پوزيتيويسم هر شكلي از علميت و علم را انكار كرده‌‌اند. انگلس به دشمن شماره يك هر خوانشي از جنبش‌هاي انتقادي مبدل شده است كه بايد همچون جزامي‌هاي رومي از او دوري گزيد و نوشته‌هايش را قرنطينه كرد. خط علمي با خط شوروي يكي در نظر گرفته مي‌شود. انتقاد از «تكنيك» جانشين انتقاد از نظام‌ها و الگوهايي شده است كه از ابزار در جهت منافع خود سود مي‌برند. اين انحراف منجر شده كه ليبراليسم خود را نماينده تام‌الاختيار ترويج علم و تكنولوژي جا بزند كه منافع آن براي همگان خواهد بود. به نظر مي‌رسد وقت آن رسيده كه ماترياليسم در نسبت خود با علوم تجديدنظر كند. به نظر نگارنده بهترين نقطه آغاز در اين زمينه‌ علوم انسان‌شناسي، باستان‌شناسي و زيست‌شناسي هستند تا جايي كه به انسان پيش از تمدن (كمون اوليه) مي‌پردازند. زمان آن رسيده كه حقانيت نظرگاه مادي به تاريخ در مستندات گذشته بي‌طبقه آينده خود را شناسايي كند. زمان «بازگشت» به «آينده» فرا رسيده است.

 

اكنونيت مبناي گذشته و حال

ادعاي «حقيقت» مبتني بر سوژه يا انسان در مدرنيسم تنها يك ادعاي معرفت‌شناختي نيست، بلكه نتايجي در نوع نگاه ما به جهان طبيعي و جهان انساني دارد. در تفكر مدرنيسم «تاريخ» ديگر تنها حكايت‌هايي از گذشته و براي گذشته نيست كه اكنون تنها براي يادآوري و تداوم گذشته بازگفته مي‌شود؛ تاريخ يك «داستان» اساطيري نيست كه در آن گذشته اسطوره‌اي در اكنون به حيات خود ادامه دهد؛ بلكه تاريخ بخشي از يك پروژه اكنونيت يا فعليت است كه اكنون را بر ضد خود تاريخ به حركت در مي‌آورد. چنانكه جويس مي‌گفت: اينك تاريخ «كابوسي است» كه تلاش مي‌كنيم از آن رها شويم.

اكنونيت اين نظرگاه دست‌‌كم اين مزيت را داشت كه برخلاف روايت‌هاي اسطوره‌اي و باستاني «حال» را فداي يك گذشته طلايي نمي‌كند؛ گذشته‌اي كه به واسطه يك انحراف تاريخي يا يك بي‌مبالاتي حاكمان تن‌پرور از دست رفته است و اكنون بايد به هر طريق احيا شود. عصر زرين سلسله‌هاي جهانگير پاسخگوي تمام آرمان‌هاي امروز است و همه نواقص اكنون نيز با تصادفات تروماتيك تاريخي برخي بيگانگان (از حمله اعراب تا حملات مغول) مواجه مي‌شود. اين ديدگاه كه «اكنون» و «آينده» را از نظرگاه «گذشته» و بازگشت به آن تحليل مي‌كند پيشاپيش متناقض است. هر كسي به سادگي مي‌داند تاريخ به عقب بازنمي‌گردد ولي اين نظرگاه ارتجاعي با ادعاي يك گذشته قابل دسترس حال و آينده هر دو را سلاخي مي‌كند. مدرنيسم در مقابل «اكنونيت» (actualité) روشنگري را مبناي گذشته و آينده مي‌داند. روايت غالب در مدرنيسم يك ماموريت براي بسط و گسترش اكنون در آينده نيز در نظر مي‌گيرد. روايت‌شناسي ليوتار به ما آموخت كه اين روايت آينده‌نگرانه البته مشروط و محدود است.

 

باور به زمان خطي

ليوتار در كتاب «وضعيت پسامدرن» نشان داد كه در روايت پيشامدرن «آينده» وجود ندارد. الگوهاي اسطوره‌اي كه به تاريخ دوري تكيه دارند نقطه براي خروج از دايره زمان نمي‌شناسند. راه خروجي از بازي تقدير و سرنوشت نيست، بلكه تنها مي‌توان با آگاهي از تقدير و فرود آوردن سر تسليم بدان سرنوشت را تحمل‌پذير كرد. هر گونه تخطي و سرپيچي از تقدير نتيجه‌اي جز تراژدي ندارد. از اديپوس و آنتيگونه تا هملت و شاه‌لير درس‌هاي عبرتي هستند براي آنان كه از زمان درس مي‌گيرند. روايت پيشامدرن رابطه‌اي برقرار مي‌كند ميان گذشته اسطوره‌اي و حال واقعي. به عنوان نمونه در قبيله «كاشيناهوا» چنين است «اين داستان ... است، همان‌طور كه هميشه برايم تعريف كرده‌اند. من نيز براي شما خواهم گفت. گوش‌كنيد» و در پايان: «اينجا داستان ... تمام مي‌شود. كسي كه آن را براي سفيد‌پوست ... (نام اسپانيايي يا پرتغالي) واگفت ... (نام كاشيناهوايي) بود». در مقابل روايت‌هاي مدرن ميان گذشته و حال (اصل داستان تاريخي از آغاز تا اكنون) و آينده (روايت‌ها) چنين رابطه‌اي برقرار مي‌كند. در روايت‌هاي مدرن يوتوپيا معنايي ملموس و تاريخي دارد. يعني معتقدان به زمان خطي مي‌توانند قائل به تغيير مسير تاريخ باشند. اديان برخلاف اسطوره‌ها يا پاگانيسم اولين نمونه‌هاي باور به زمان خطي هستند. بي‌دليل نيست كه اولين يوتوپيا‌ها توسط الگوهاي ديني و در قالب باور به مسيحاباوري رشد و نمو يافتند. الگوي روشنگري نيز تصور خطي از زمان ايمان دارد، اگرچه موتور اين تاريخ را نه امري تئولوژيك بلكه «سوژه»ي انساني مي‌داند.

 

مدرنيسم و پس از آن

به گزارش ليوتار مي‌توان روايت «رهايي» سياسي فرانسوي و روايت «دانش» ايده‌آليسم آلماني را به عنوان دو نمونه غالب از روايت مدرنيستي در نظر گرفت. اولي سوژه خود را در «مردمي» پيدا مي‌كند كه با اعطاي مشروعيت به دولت به عنوان نهاد اجراي اين آرمان تحقق آن را تضمين مي‌كند. دومي سوژه خود را روح خودآيين ملت آلماني قرار مي‌دهد كه در نهاد دانشگاه متجسد مي‌شود. در پروژه آلماني دانشگاه وظيفه تحقق آرمان وحدت علوم را به عهده مي‌گيرد. در هر دو روايت مدرنيست «آينده» از ‌نظر اكنون صورت‌بندي مي‌شود.

اما پس از عصر روشنگري و عصر رمانتيك (كه واكنشي گذشته‌نگر به روشنگري قلمداد مي‌شود) شاهد ظهور جنبشي هستيم كه از ‌نظر نگاه به آينده به جريان‌هاي ديني شباهت بيشتري دارد: جنبش‌هاي كارگري و دهقاني. اين جنبش‌ها به جاي اكنون (مدرنيست) و گذشته (ارتجاعي‌- رمانتيك) در تحليل خود از شرايط از «آينده» الهام مي‌گيرند. اگر جنبش روشنگري خودآگاهي طبقه بورژواي فاتح از «اكنونش» و جنبش رمانتيك واكنش اشرافي به جنگي مغلوبه در «گذشته» بوده باشند، جنبش‌هاي كارگري و دهقاني بيش‌ از هر چيز تنها به واسطه نوعي آگاهي از اين امر در حركت بودند كه نه گذشته و نه اكنون هيچ يك جايي براي اين نيروهاي طبقاتي به رسميت نمي‌شناسند. تفاوت تنها در اين است كه در عصر جديد براي اولين بار آنها نيز مانند ديگر نيروهاي تاريخ صدايي براي خود دارند؛ اين صدا البته همواره با نام‌هاي ديگر در جنبش‌هاي دهقاني، مسيحي و البته شورش‌هاي بردگان و زارعين به شكلي مبهم به گوش مي‌رسيد، ولي اين‌بار اين صدا با نام خودش خوانده مي‌شود: طبقه‌اي كه سهمي از «كارش» نمي‌برد. در قرن نوزدهم و بيستم اين صدا در مقاطعي توانست به عنوان جدي‌ترين صداي متمايز از صداي دولت‌هاي حاكم خود را ابراز كند ولي امروز تا حدود زيادي در همهمه كركننده ديگر ايدئولوژي‌ها به محاق رفته است. در قرن بيستم دو جريان غالب همنوا صداي اين «آينده‌» را به حاشيه بردند؛ يكي جريان طبقه حاكم كه پس از فتوحات روشنگري شكلي اسطوره‌اي به خود گرفته و با اعلام «پايان تاريخ» درصدد است اكنون را «ابدي» كند. ديگري جرياني حاشيه از پسمانده‌ سازهاي ناكوك قرن نوزدهمي كه به شكل بديلي پسامدرن خود را نشان مي‌دهد و به نوعي «آينده ناقص» كه «مي‌آيد» در شكل يك خرده‌روايت ظاهر مي‌شود.

 

ناآگاهي تاريخي

اگر اين عقب‌نشيني جريان‌هاي مترقي قرن نوزدهم دلايل بي‌شماري داشته باشد، بي‌شك يكي از موارد انصراف ماركسيسم و پسامدرنيسم از «علم» به عنوان تنها عنصر راديكال و ماترياليستي در ميان پديده‌هايي بود كه با ظهور بورژوازي قد علم كردند. علت اين انصراف البته ناگفته روشن است؛ اگر حوادث متنوع جنگ جهاني دوم و قتل‌عام‌هاي عظيمي كه تصورشان وحشت مي‌آفريند و نسبت اين حوادث با آخرين دستاورد‌هاي علمي و تكنولوژيك را در نظر بگيريم تا حدودي مي‌توان مواضع نيروهاي پاكدست را درك كرد. كشتارهايي كه همگي با آخرين تكنولوژي علمي و با آخرين مهارت‌هاي بشر در زمينه مديريت اجساد بي‌شمار انساني كه همچون مرغ‌ مرغداري سلاخي مي‌شدند (هگل در «پديدار‌شناسي روح» مرگ بي‌محتواي دوره ترور و فضيلت در انقلاب فرانسه را به مرگي‌ همچون خرد كردن كلم زير گيوتين كه سمبل تكنولوژي روز بود، تشبيه كرده بود). بديهي است كه چنين تجربه‌هايي نه تنها ايمان به علم را ناموجه مي‌كند كه باور به هر شكلي از اومانيسم يا تقدس انسان را نيز عقيده‌اي خنده‌دار خواهد شمرد.

اولين مشكل انديشمندان دل‌نازك قرن بيستمي نه رقت قلب‌شان كه ناآگاهي تاريخي است. سرمايه‌داري در تاريخ خود سلاخي ده‌ها ميليون بومي قاره امريكا و استراليا (چه به‌طور مستقيم و چه غيرمستقيم و به واسطه انتقال انواع بيماري‌هاي كشنده‌اي كه بومي‌ها آمادگي تحمل آن را نداشتند) در مدت‌ زماني كوتاه دارد. اين نظام توانست برده‌داري را كه قرن‌ها پس از سقوط امپراتوري روم ملغي شده بود به شكلي كه هيچ قيصري در خواب هم نمي‌ديد، احيا كند و كرور كرور برده را از قاره سياه به مزارع پنبه بفرستد كه همچون احشام كار كنند. در اين تاريخ طولاني حوادث جنگ دوم و كشتار يهوديان امري پيش‌پا افتاده است. تنها زماني مي‌توان از موضع مدرنيسم دفاع كرد كه با وقوف به اين خشونت‌ها كه همگي با همدستي علوم صورت گرفته‌اند، شجاعانه از حقانيت «علم» دفاع كرد. چنين دفاعي اگر بر پايه‌اي مستحكم بنا شده باشد با حوادثي مثل هيروشيما يا چرنوبيل قالب تهي نخواهد كرد.

 

علم تاريخ

ماترياليسم تاريخي دعوي يك علم را دارد: علم تاريخ. علمي كه همه علوم را در خود دارد: علم‌العلوم. سوژه اين علم نه تنها دانشمندان بلكه تمام نيروهايي هستند كه در توليد شرايط توليد هر علمي در تاريخ نقش بازي كرده است. موضوع اين علم تاريخ تمام تاريخ‌ها‌ست. از تاريخ شرايط زندگي واقعي و تكنولوژي‌هاي اقتصادي گرفته تا تاريخ سياست و حقوق، تاريخ هنر، تاريخ دين، تاريخ اخلاق، تاريخ نجوم و فيزيك و شيمي و زيست‌شناسي الي خود تاريخ تاريخ‌نگاري و نظريه‌هاي تاريخ: تاريخ فلسفه. اما ماترياليسم از طرف ديگر خود يك موضع فلسفي است كه نمي‌تواند بدون توجيه‌ درون ماندگار خودش اتخاذ شود. اين موضع در مقابل ايده‌آليسم و هر شكلي از دوئاليسم ابتدا بايد شرايط موضع فلسفي خود را توجيه كند. اين شرايط تنها مي‌تواند در تاريخ جهاني از پيشاتاريخ انسان تا پساتاريخ آينده معنادار باشد. هر چند اين موضع در برابر تصور دايره‌اي از زمان مي‌ايستد ولي با نگاه غايت‌گرا در تاريخ خطي (كه در انواع فلسفه‌هاي تاريخ، مسيحيت و ديگر اشكال يوتوپياي تاريخ‌گرا مرسوم است) نيز سر ستيز دارد؛ در مقابل به لحظه انقلابي در آينده به عنوان شرط وجود تاريخ باور دارد كه لزوما به شكلي سرراست و مسطح فرا نمي‌رسد. اين نظرگاه مشروعيت خود را همزمان از اين آينده سياسي و يك گذشته علمي/تاريخي مي‌گيرد. آينده بدون سلطه و گذشته بدون سلطه طبقاتي به اكنون جهت مي‌دهند.

 

اهميت گذشته پيشاتاريخي انسان

اهميت گذشته پيشاتاريخي انسان (يا به تعبير نادقيق مرسوم «عصر حجر») در اين نظرگاه تنها از آنجايي نيست كه دانش ما از اين دوره‌ متكي بر داده‌هاي مادي مشخصي از برخي ابزار‌هاي انسان اوليه و فسيل‌هايي بجا مانده از آن است و در نتيجه نتايج به دست آمده دست‌كم به كمترين ميزان امكان آلودگي پيش‌انگاشت‌هاي ايدئولوژيك را دارند؛ اتفاقا در مواردي برعكس از آنجايي كه داده‌هاي باستان‌شناختي و ديرينه‌شناختي از اين دوره بسيار قديمي هستند همواره امكان آلودگي اين نتايج به ايدئولوژي‌هاي امروزي فراهم است. در حقيقت برخلاف نظرگاه ايده‌آليسم تاريخي كه همواره به يك منشا يا نقطه آغاز پاكيزه در تاريخ باور دارد، ماترياليسم تاريخي تاكيد مي‌كند كه منشا هر دانشي همواره مملو است از ناشناخته‌ها و البته اموري از حوزه‌هاي ديگر كه آن را آلوده مي‌كنند. نكته‌اي كه مطالعه دوره پيشاتاريخ انسان را در دستور كار ماترياليسم تاريخي قرار مي‌دهد؛ بيش از هر چيز جست‌وجوي نقاطي است كه ثابت مي‌كند كه همه امور جوامع امروزي از اخلاق و سياست و هنر و علوم و فلسفه تا طبقات اجتماعي خصلتي تاريخي دارند. مشاهداتي كه به ما نشان مي‌دهند كه در دوره‌اي از زندگي نوع انسان خبري از سلطه طبقاتي، نژادي و جنسيتي نبوده است، توان مبارزه نيرو‌هايي كه براي خروج از يوغ اين سلطه‌ها تلاش مي‌كنند را بيشتر مي‌كند. به علاوه ماترياليسم تاريخي نشان مي‌دهد كه در طول تاريخ دوام و بقاي عناصر فرهنگي و روبنايي بيشتر از شرايط توليد اين عناصر است. در نتيجه شناخت اين دوره طولاني از تاريخ بشر (يعني از حدود ۷۰ هزار سال پيش كه انسان خردمند كنوني از آفريقا خارج شد) براي فهم بسياري از عناصر اخلاقي و فرهنگي در طول تاريخ و جوامع كنوني ضروري به نظر مي‌رسد. به طور مثال در دوره‌اي طولاني كه انسان به شكار، جمع‌آوري و ماهيگيري مشغول بود، بسياري از منش‌هاي متناظر با اين صورت از فعاليت توليدي شكل گرفت كه امروز در قالب شجاعت، ايثار، تساهل، كمك به همنوع و البته اشكالي از خشونت شكل گرفتند كه در آن زمان و به شكلي تكاملي ضامن بقاي يك گروه يا قبيله شكارچي بود (و قبايلي كه فاقد اين صفات بودند از بين مي‌رفتند و شانس حفظ ژنوم خود را از دست مي‌دادند)، ولي مهم‌ترين نكته كه مي‌تواند انسجام موضع نظري ماترياليسم تاريخي را حفظ كند، ضرورت وجود برخي از اين خصايل نه براي دوران شصت‌ هزار ساله شكارچي‌- ‌خوراك‌جو بلكه براي فعاليت انقلابي نيروهاي توليدي طي مبارزات تاريخي براي حصول «آينده» است. تمام تاريخ پيكار‌هاي طبقاتي مملو است از هزاران مورد «ازخودگذشتگي»، «شجاعت»، «ايثار» و غيره كه به هيچ‌وجه نمي‌توان توجيهي براي آن يافت مگر آنكه در يك نماي بسيار كلي‌تر بتوان تمام تاريخ نوع بشر را يكجا در نظر گرفت (كاري كه تنها از دست ماترياليسم تاريخي ساخته است).

 

گذشته و اكنون در پرتو آينده

بهترين توصيف از اين جنبه تعيين‌كننده پيشاتاريخ براي ماترياليسم تاريخي را مي‌توان از زبان والتر بنيامين شنيد كه در تز چهارم از «تز‌هاي تاريخ» مي‌نويسد (از روي ترجمه مراد فرهادپور با تغييراتي با توجه به متن «اشراقيات»؛ كروشه‌ها از من است): «نخست خوراك و پوشاك را بجوييد آنگاه، ملكوت خداوند بر شما مزيد خواهد شد (‌هگل، ۱۸۰۷) پيكار طبقاتي كه مورخان متاثر از ماركس آن را مدنظر دارند، جنگي است بر سر چيز‌هاي پست و مادي كه بدون آنها وجود هيچ چيز والا و معنوي ممكن نيست. با اين حال، اين امور والا حضور خود در پيكار طبقاتي را در هياتي سواي غنايم فاتحان به نمايش مي‌گذارند. آن [مبارزه طبقاتي] اكنون به مثابه اعتماد، به مثابه شجاعت، به مثابه خوش‌خلقي، به مثابه زيركي و پايداري در اين مبارزه بازگشت به زماني‌ [در پيشاتاريخ] است كه اكنون مبهم شده است. اين امور همواره در هر پيروزي نويني كه زماني حاكمان را ساقط خواهد كرد به پرسش كشيده مي‌شود. همچنان‌كه گل‌ها به سوي خورشيد مي‌چرخند، آن گذشته نيز به لطف نوعي آفتاب‌گري مي‌كوشد تا به سوي آن خورشيدي بچرخد كه در آسمان تاريخ طلوع مي‌كند. هر ماترياليست تاريخي بايد به اين ناپيداترين دگرگوني‌ها آگاه باشد.»

در اين قطعه مي‌بينيم كه ماترياليسم تاريخي تنها مي‌تواند زماني موجه باشد كه همزمان از آينده و گذشته رها شده ارتزاق كند. يك‌بار گذشته و اكنون در آينده خوانده و يك‌بار اكنون و آينده از مجراي نوري در گذشته قرائت و در نهايت «اكنون» به خطي بدل مي‌شود كه گذشته و آينده را قطع مي‌كند. در حقيقت ماترياليسم تاريخي بر تاريخ واقعي متكي است ولي همين تاريخ و پيشاتاريخ لازم مي‌آورد كه آينده‌اي وجود داشته ‌باشد كه تمام تاريخ در آن منحل مي‌شود. ماترياليسم تاريخي بايد همواره تاريخ اكنون را در آمد و شد ميان اين گذشته‌ و آينده مبهم روايت كند. شايد بهترين تصوير كمكي (البته با محدوديت‌هاي ويژه خودش) براي يك مورخ ماترياليسم صحنه ابتدايي فيلم ۲۰۰۱: يك اديسه فضايي كوبريك باشد كه قاب تصوير مستقيما از شبه‌انساني كه با نخستين استخوان به عنوان ابزار روي زمين مي‌كوبد و زوزه مي‌كشد، قطع مي‌شود به آخرين شاتل‌هاي فضايي كيهان‌پيما (كه در زمان كوبريك هنوز به آينده تعلق داشتند) به شكلي كه ظاهر هندسي تكه استخوان دقيقا بر شاتل منطبق باشد.

 

تاريخ نمي‌تواند ناعادلانه به «پايان» برسد

موضع فلسفي جديد ماترياليسم ديالكتيك نيز كه برآمده از همين نظرگاه تاريخي است تنها زماني مي‌تواند انسجام نظري خود را حفظ كند كه دلايلي بر اثبات تئوديسه تاريخي اقامه كرده باشد. تاريخ نمي‌تواند ناعادلانه به «پايان» برسد مگر زماني كه آه و خون تمامي «رنج» گذشتگان بدون اينكه پايمال شود در كلان‌ترين سطح تاريخ به ثمر بنشيند. شباهت‌هاي اين الگو با مسيانيسم را نبايد به هم موضعي يا محتواي مشترك آنها نسبت داد، بلكه اين فرم راديكال تئولوژيك ستمديدگان تاريخ است كه در شكل اوليه‌اش در قالبي مسيانتيك متجلي شده است. اما با ظهور علم تاريخ اين فرم مسيحاباورانه نيز به لطف مستندات علمي رستگار خواهد شد.

 

بقاي انسان خردمند

اشاره بنيامين به بازگشت امور «والا» از پيشاتاريخ بي‌طبقه همان الگويي است كه مي‌تواند وعده رستگاري را نه صرفا امري تئولوژيك يا نظري بلكه به موضوعي درون تاريخ تبديل كند. انگلس در كتاب «منشأ خانواده، دولت و مالكيت خصوصي» با توجه به پژوهش‌هاي انسان‌شناختي لويس مورگان و تايلور نشان مي‌دهد كه الگو‌هاي رفتاري در خانواده مادرسالار بيش‌ از آنكه بر اخلاق تعصب و حسادت مبتني باشد، نشان از اخلاق سخاوت خوش‌خلقي و تساهل دارد. اين رفتار نيز براي خانواده شكارگر‌ـ‌خوراك‌جو نوعي ضرورت زيستي به حساب مي‌آمده است؛ به ويژه زماني كه مي‌دانيم يكي از دلايل بقاي ويژه انسان خردمند (هومو ساپينس) توانايي شكل‌دهي خاندان‌ها يا طايفه‌هايي (clan) بوده‌ است كه چندين موجود بارور‌كننده بتوانند در كنار يكديگر به زندگي، شكار و توليد‌مثل ادامه دهند. اين موضوع در ديگر انواع حيواني امري نادر تلقي مي‌شود. گرگ‌ها نيز به شكل گروه‌هاي همخوني زندگي مي‌كنند ولي همواره يكي از گرگ‌ها نقش « آلفا» را به عهده دارد كه در فرآيند توليدمثل نقش فعالي ايفا مي‌كند و ديگر حيوانات نابالغ ‌بايد يا به فكر تشكيل دسته خود باشند يا بهاي اين جايگاه را با جنگ بپردازند. اين الگوي برتر خانواده‌ نقش تعيين‌كننده‌اي در تشكيل گروه‌هاي همخون با چند حيوان داشت كه يكي از عوامل برتري انسان خردمند بر نئاندرتال‌ها به حساب مي‌آيد. يكي ديگر از پيامد‌هاي اين شكل از خانواده اوليه كنار رفتن معضلي بود كه ديگر گروه‌هاي حيواني با شيوه شكار جمعي با آن مواجه بودند. اگر دسته‌اي از نئاندرتال‌هاي متشكل از چند خانواده با يكديگر شكار مي‌كردند به دليل شكل اشتراكي استفاده از شكار، نر‌ها از اينكه سهم خوراك زن و فرزندان آنها به دليل فرزندان ديگران محدود شوند، ناراضي بودند. بنابراين كاملا مرسوم بود در مواقعي كه فرزندان ديگر اعضاي گروه از حمايت كافي برخوردار نيستند به طريقي از شر آنها خلاص شوند و سهميه فرزندان خود را از شكار بيشتر كنند. اين پديده در گروه‌هاي انسان خردمند با شكل ويژه طايفه‌هاي آن مشاهده نمي‌شده است. اين عامل زيستي به بقاي آن اخلاقيات ويژه تا امروز نيز كمك كرده‌ است. احتمالا اگر ما از نسل نئاندرتال‌ها بوديم، نمي‌توانستيم كمك به همنوع را به عنوان يك اخلاق نيكو انتظار داشته باشيم. ولي از طرف ديگر در روابط خانوادگي حس حسادت و غيرت در برابر روابط نيز امروز يك ارزش اخلاقي به حساب مي‌آيد. اما ريشه اين اخلاق بيش از آنكه مربوط به دوره برابري كمون شكارگري باشد به جوامع طبقاتي و برده‌دار اوليه بازمي‌گردد. به عنوان مثال در آتن ازدواج يكي از وظايف شهروندي بود كه كسي نمي‌توانست از آن شانه خالي كند و هنوز شهروند باقي بماند. قواعد مدني حساسيت نسبت به اموال خصوصي نيز در سطح خانواده به مقولات اخلاقي دامن مي‌زده است. بقاي برده‌داري براي چند هزارسال اين اخلاق را نيز به بخشي جدايي‌ناپذير از ارزش‌هاي اخلاقي امروز مبدل كرده است. اما بر نمط بنيامين مي‌دانيم كه نيرو‌هاي مترقي تاريخ در پي رسيدن به آرمان جهان بي‌طبقه راهي جز اين ندارند كه به اخلاقيات جهان بي‌طبقه اوليه اعتماد بيشتري داشته باشند تا به اخلاق طبقاتي ده، دوازده هزار سال اخير! و البته بر اساس منظر ابديت رستگاري مي‌توان بازتوليد و تكامل اين اخلاق را به اشكال مختلف در تمام اين دوازده هزارسال تاريخ نبرد طبقاتي مشاهده كرد.

 

همه‌ چيز سياسي است

بر اين اساس ماترياليسم تاريخي تصوير «علم» بي‌طرف و خنثي را مخدوش مي‌كند. ماترياليسم تاريخي كه شامل اقتصاد و سياست مي‌شود همزمان يك فلسفه است كه تماميت مادي تاريخ را تضمين مي‌كند. شرط موضع فلسفي اين علم ايجاب مي‌كند كه تاريخ را نه به عنوان سير خنثي حوادث بلكه به عنوان فرآيند درونماندگار حركت ماده در نظر بگيرد. اين حركت شامل شرايط خود اين علم نيز مي‌شود. در نتيجه اين نظرگاه نه فقط علم تاريخ بلكه همه علوم پيش از آن از فيزيك و شيمي و زيست‌شناسي و علوم اجتماعي نيز به معركه نبردي بين جناح‌هاي اساسي تاريخ مبدل مي‌شود. هيچ حوزه‌اي در اين نبرد بي‌طرف نيست. همه‌ چيز سياسي‌ است. اما اين نبرد در علوم خود را نه به شكل علم طبقاتي بلكه به صورت نبرد هر علم با پيشاعلم ايده‌آليستي‌اش مبدل مي‌شود.

تاريخ‌نگاري ماترياليستي نمي‌تواند يك‌بار براي هميشه داستان جهان را «روايت» كند؛ نه تنها به اين دليل ساده كه هر بار دانش باستان‌شناسي، زيست‌شناسي و انسان‌شناسي مستندات تازه‌اي به دست مي‌دهد، بلكه بيشتر به اين جهت كه موقعيت مناسبات سياسي و اجتماعي «اكنون» و تصوري كه از «آينده» وجود دارد، تغيير مي‌كند و بنابراين بازخواني گذشته و آينده ضروري خواهد بود.

 


بهترين توصيف از اين جنبه تعيين‌كننده پيشاتاريخ براي ماترياليسم تاريخي را مي‌توان از زبان والتر بنيامين شنيد كه در تز چهارم از «تز‌هاي تاريخ» مي‌نويسد. اشاره بنيامين به بازگشت امور «والا» از پيشاتاريخ بي‌طبقه همان الگويي است كه مي‌تواند وعده رستگاري را نه صرفا امري تئولوژيك يا نظري بلكه به موضوعي درون تاريخ تبديل كند.

به گزارش ليوتار مي‌توان روايت «رهايي» سياسي فرانسوي و روايت «دانش» ايده‌آليسم آلماني را به عنوان دو نمونه غالب از روايت مدرنيستي در نظر گرفت. اولي سوژه خود را در «مردمي» پيدا مي‌كند كه با اعطاي مشروعيت به دولت به عنوان نهاد اجراي اين آرمان تحقق آن را تضمين مي‌كند. دومي سوژه خود را روح خودآيين ملت آلماني قرار مي‌دهد كه در نهاد دانشگاه متجسد مي‌شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون