• ۱۴۰۳ شنبه ۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4485 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۸ مهر

جاده، اتوبوس، داستان آدم‌ها و نگراني‌هايي كه تمامي ندارند

جاده مسدود است

سمانه سلطاني

 

 

- عباس آقا خودتم مي‌دوني اين سري ديگه كاري از دست من برنمياد. تو اين هفت سال شكايتاي تلفني كه به كنار، پنج مورد شكايت حضوري تو پرونده‌ت هست ولي اين مورد ديگه خيلي جديه. پسر اون پيرزن ول كن ماجرا نيست. ميگه اون دست مادرش كه لاي در مونده حسابي ناكار شده چند ماهه كه وبال گردنشه. به هر دري زده هر چي پارتي داشته رو كرده تا اين حكم رو گرفته. موارد قبلي با وساطت من و معذرت‌خواهي فيصله پيدا مي‌كرد. اما اين‌بار....

مدير سكوت كرد. عباس مهلت پياده كرد تا نفسش را كه با صداي تق‌تق در و بلافاصله باز شدن آن حبس كرده بود آزاد كند. سعي كرد به صورت آبدارچي كه ليوان آب را به سمتش گرفته بود لبخند بزند اما انگار فلج شده بود. - واقعا نميدونم چي بگم. تو اين مدت راننده منظمي بودي سر وقت اومدي و سر وقت رفتي. اما اين اخلاق تندت و اين اعصابت كه افسارش دستت نيست كار دستت داد. آخه چي مي‌شد زبون به زبون يه پيرزن نميذاشتي و چند ثانيه بيشتر صبر مي‌كردي تا پياده بشه؟ روز اولي كه اومدي كار رو شروع كني يادته چي بهت گفتم؟ هزار بار به همه‌تون گفتم اين كار خيلي سخته. نود درصد روز با انواع و اقسام مردم سروكار داري. بايد مثل خاكشير به هر مزاجي بسازي. ميدونم زن و بچه دم‌بخت داري. از وامي كه درخواست كردي باخبرم. اما متاسفم اين حكم ديگه جاي اعتراض نداره. اميدوارم يه جاي ديگه يه كار بهتر كه به دردت بخوره پيدا كني. منم جايي سراغ داشتم حتما خبرت ميدم. حالا چرا اونجا وايسادي؟ بيا بشين بگم يه چايي برات بيارن. عباس نفسش بالا نمي‌آمد. قطرات درشت عرق از زير موهاي جوگندمي و پرپشتش روي ستون فقراتش مي‌غلتيدند. دست‌هاي پهن و كلفتش بي‌اختيار مشت شده بودند و نگاه پر از التماسش روي صورت مدير ثابت مانده بود. دهانش اينقدر خشك شده بود كه نمي‌توانست زبانش را حركت بدهد و چيزي بگويد. مدير، معذب و ناراحت، سعي مي‌كرد از نگاه‌ها و سكوت عباس فرار كند. قهوه‌اش را سر كشيد و مشغول امضا كردن برگه‌هاي زير دستش شد و همانطوركه سرش پايين بود ادامه داد: با آقاي كريمي هماهنگ شده. از همينجا مستقيم برو جايگاه و اتوبوس رو تحويل بده. مطمئن باش تمام حق و حقوقت تا همين امروز ظهر كه كار كردي پرداخت ميشه. عباس نفهميد چگونه از آن ساختمان بيرون آمد. بدون اينكه با كسي كلمه‌اي حرف بزند يا حتي خداحافظي كند. در آن بعدازظهر دلگير آسمان مثل چند روز گذشته ابري و خاكستري بود.

قطرات ريز باران يونيفورم آبي رنگش را خيس كرده بودند. اما او همان‌طور ايستاده بود و به آن اتوبوس نو كه به تازگي با شوق و ذوق تحويل گرفته بود نگاه مي‌كرد. از همان اتاق مدير، غرولندهاي توهين‌آميز زنش، درخواست‌هاي تمام‌نشدني پسر ناخلفش و چهره طلبكارانه دخترش مثل يك فيلم درام دنباله‌دار روبه‌رويش به نمايش درآمده بودند. پاهايش جرات حركت كردن و نزديك شدن به آن خانه را نداشتند. نفهميد چطور سوار اتوبوس شد و در همان مسير هميشگي در اولين ايستگاه توقف كرد. هميشه موقع سوار شدن مسافران، دقت مي‌كرد تا مچ كساني كه كارت نمي‌زدند را بگيرد و سرشان داد بزند اما امروز به جاده آشناي روبه‌رويش زل زده بود. نه كسي را مي‌ديد نه چيزي مي‌شنيد.

مرد ميانسال متشخصي با چتر سياه‌رنگ سوار شد و با صداي بلند سلام كرد. اما چون جوابي از راننده نشنيد با دلخوري روي صندلي سوم نشست. از در عقب، زن جواني كه به خاطر رسيدن به اتوبوس دويده بود و نفس‌نفس مي‌زد سوار شد و در قسمت زنان نشست و با برگه توي دستش خودش را باد زد. ذهن آشفته عباس حالا در كودكيش سير مي‌كرد. در كوچه پس كوچه‌هاي باريك ده‌شان گذر مي‌كرد و به لحظه مرگ مادرش رسيد. بعد از سال‌ها فراموشي، صداي فريادهاي نامادري و كار سخت در مزرعه پدر به يادش آمد.

فقط خدا مي‌دانست چطور به سختي خودش را به شهر رساند. از همه توسري خورده و جيكش در نيامده بود. از پادويي و حمالي تا نظافت منزل و مغازه‌ها به يك دكان كوچك اجاره‌اي ته پاساژ قديمي رسيده و يك زندگي بخور و نمير براي خودش دست و پا كرده بود. وقتي بار لباس قاچاقش لو رفت ديگر زندگي روي خوش به او نشان نداد. زن و بچه‌هايش بي‌عرضگي او را مسبب تمام مشكلاتشان مي‌دانستند. بالاخره با رو زدن به چند آشنا و فاميل اين كار را پيدا كرده و هفت سال با نفرت ادامه داده بود. چاره‌اي جز تحمل وضع موجود نداشت. در ايستگاه دوم پيرمردي با ظاهري روستايي كه به سختي پاهايش را به دنبال خودش مي‌كشيد، براي سوار شدن نياز به كمك داشت. مرد ميانسال كه ديد راننده از جايش جم نمي‌خورد دست پيرمرد را گرفت و او را بالا كشيد. پيرمرد هن‌هن‌كنان روي اولين صندلي دم دستش نشست. يك پاكت بزرگ از عكس‌هاي راديولوژي در دستش بود و سعي مي‌كرد با گوشه آستين چروكيده‌اش آن را خشك كند. تا مدتي ناي حرف زدن نداشت وقتي بالاخره نفسش چاق شد شروع كرد به بد و بيراه گفتن به زمين و زمان. منِ پيرمرد با اين وضعم بايد 100كيلومتر از ده بيام تو شهر تا يه دكتر ببينم. خدا لعنتشون كنه. نمي‌تونن يه دكتر بذارن تو ده به اون بزرگي كه درد پاهاي كوفتي منو درمون كنه؟

مرد ميانسال انگار چيزي كه دنبالش بود را پيدا كرد. گل از گلش شكفت اما بروز نداد و با لحن طلبكارانه جواب داد: ‌اي داد پدر جان. كدوم كارشون رو برنامه و حساب كتاب هست كه اين يكي باشه؟حاجي. هر جايي رو كه بخوان درست كنن از يه جايي ديگه ميزنه بيرون.

بعد از لحظه‌اي، وقتي ديد پيرمرد آه و ناله كنان به درد پاي خود بيشتر از صحبت‌هاي او اهميت مي‌دهد آهي كشيد و به بيرون خيره شد. چند ماهي مي‌شد كه بازنشست شده بود و دخل و خرجش با هم جور درنمي‌آمد. وقتي كار مناسب براي خودش را نتوانست پيدا كند براي پر كردن وقتش بي‌هدف و مقصد خاصي به خيابان مي‌آمد و اولين اتوبوسي كه جلو پايش ترمز مي‌كرد سوار مي‌شد و به دنبال گوش شنوايي براي درددل‌هايش مي‌گشت.

اتوبوس به ايستگاه بازار رسيد و چندين مسافر با دست‌هاي پر وارد شدند. از ميان آنها دختر بچه كوچكي با بستني قيفي به دست، همراه مادرش توجه زن جوان را به خودش جلب كرد. زن به او لبخندي زد و برگه تو دستش را محكم فشار داد. مادر مشغول شماتت كردن دخترش بود كه چرا در اين هواي باراني هوس بستني به سرش زده و دختر آرام و بي‌صدا گريه مي‌كرد. زن جوان گوشش پيش صحبت‌هاي آنها بود كه زن ميانسالي بي‌هوا كنارش نشست. بار و بنديل سنگيني همراه داشت كه زير چادر پنهان كرده بود. در طول مسير مدام زير لب حرف‌هاي نامفهومي را زمزمه مي‌كرد كه قابل شنيدن نبود.

عباس موقع دور زدن ميدان. ماشين رو‌به‌رو را اصلا نديد. با صداي بوق ممتد يك باره پايش را روي ترمز فشار داد. به خير گذشت، اما تا چند دقيقه بعد صداي غرولند مسافران، عاصيش كرده بود. در جلو اتوبوس، پيرمرد از ترس جانش، لنگان‌لنگان از صندلي بلند شده بود تا جايش را عوض كند و همزمان از درد پا و كمر مي‌ناليد. زن ميانسال لبخند تمسخرآميزي زد و خطاب به زن جوان گفت: ببين تورو خدا هر كي كوره بيشتر ميخواد ببينه هر كي شله بيشتر ميخواد راه بره. بعد بي‌مقدمه پرسيد: چند تا بچه داري؟ زن جوان دستش را روي شكمش كشيد و با لبخند جواب داد: يكي.

- همين يكيشم زياديه به خدا. من چهار تا دارم. از دستشون ذله شدم. همين الان از دست پسر و عروسم دارم فرار مي‌كنم يه چند روزي برم خونه مادرم. اصلا باهم نمي‌سازند. هر روز خدا دعوا و جار و جنجال راه مي‌ندازند.

- -پس چرا طلاق نمي‌گيرند؟

- با دو تا دختربچه قد و نيم قد چطور طلاق بگيرند؟ تكليف اين دو تا چي ميشه؟

بعد چادرش را روي صورتش كشيد و باز زمزمه‌هايش را از سر گرفت. شك و دودلي براي هزارمين بار در اين چند ساعت گذشته به جان زن جوان چنگ مي‌زد. زندگيش را مرور كرد. با آن شوهر تن لش معتاد بيكار، تكليف اين بچه چه مي‌شد؟ آيا بايد مثل خودش با دنيايي از حسرت و آرزوهاي كوچك دست‌نيافتني بزرگ مي‌شد يا بهتر بود نباشد؟

بدون معطلي پنجره را باز كرد و برگه را بيرون پرت كرد. چند قطره باران روي صورتش ريخت و قاطي اشكهايش شد. يك ايستگاه به جايگاه مانده بود. اتوبوس وارد بلوار اصلي شد. امروز به نسبت روزهاي قبل شلوغ‌تر بود اما عباس متوجه ماشين‌هاي دور و برش نبود. داد و بيدادهاي زنش سر سفره صبحانه توي سرش مي‌پيچيد: امروز حتما تكليف اين وام رو مشخص كن. چقدر دست دست مي‌كني؟ ميخواي آبروي دخترت پيش فك و فاميل دهن‌گشاد شوهرش بره؟ خاك تو سر ما كنن كه بعد بيست سال براي چهار تا تكه جار و جهاز بايد كاسه گدايي دست بگيريم.

از وسط‌هاي بلوار ترافيك بيشتر شد. پيرمرد كه هرگز آن همه ماشين را يك‌جا نديده بود با اوقات تلخي پرسيد: چه خبره؟ چرا اينقدر شلوغه اينجا؟

مرد ميانسال وسط حرفش پريد: به خاطر تعمير روگذر اينجور شده. بيا اينم از پل ساختنشون. تازه دو ساله افتتاح شده با سه روز بارون باريدن نشست كرده. اين همه بودجه مي‌گيرن. كارشون هم درست انجام نميدن. همه كاراشون همين جوريه. ورودي روگذر را با نوار خطر و مانع بسته و چند كارگر مشغول كار بودند. تمام روح و جسم عباس در آتش مي‌سوخت. صداي بوق ممتد ماشين‌ها قاطي صداهاي توي سرش شده بود. حتي جاي كتك‌هاي نامادريش و زخم‌هاي داس روي انگشتانش درد مي‌كرد. وقتي به ورودي روگذر رسيد پايش را روي پدال گاز فشار داد. اتوبوس با آخرين سرعت خود روي روگذررفت. بستني از دست دختربچه افتاد و خط باريكي از بستني آب شده تا انتهاي اتوبوس رفت.

گاردريل‌ها شكستند و اتوبوس همچون پرنده بيتابي كه از قفس آزاد شده لحظه‌اي در آسمان خاكستري و پر از دود به پرواز درآمد و بعد روي شهر و آدم‌هاي در ترافيك مانده‌اش سقوط كرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون