• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4499 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۹ آبان

مرد طوطي‌مانند، آقاي مهندس و پسرك دوچرخه‌سوار

دم غروب

حسين نوروزي‌پور

 

 

«اين دنيا تماشاخانه است.» اين را گفت، سيگاري روشن كرد، مثل طوطي به ديوار تكيه داد و گفت: «سوارشو».

بچه نمي‌توانست، دوچرخه كمي بزرگ‌تر از تنه و اندام او بود. انگار مي‌خواست پايش را از پله اول نردباني به پله پنجم برساند اما با زور و با تكيه به ديوار پايش را با ذوقي بسيار به ركاب زد اما خواست بار ديگر ركاب بزند و فرمان بگيرد كه افتاد. مرد كه شبيه طوطي بود، گفت: «اشكال نداره، يه بارديگه».

مردي كه مهندس برق بود و كيف هم در دست داشت، گفت: «آقا چرا اصرار داري سوارشه؟ هنوز بچه‌‌س». مرد طوطي‌مانند گفت: «بايد ياد بگيره آقا مهندس. ياد بگيره وگرنه.»

مهندس گفت: «اگر پايش بشكند؟»

مرد طوطي‌مانند دستي بر سر طاس خود كشيد و گفت: «نمي‌شكنه، تازه اگر هم بشكنه، خب شكستني بوده كه شكسته».

مهندس گفت: «اين خيلي بده عزيزم. هر چي به قد و قواره آدم‌ها بايد اندازه باشد، اين بچه بايد با يه سه‌چرخه كوچك دوچرخه‌سواري ياد بگيره.»

مرد طوطي‌مانند به سيگارش پك زد و گفت: «من روي سنگفرش خيابان دوچرخه‌سواري ياد گرفتم. حالا كه همه جا آسفالته قربونت برم.»

بعد نزديك بچه شد و بچه كنار دوچرخه ايستاد و گفت: «نزديك بود به ماشين بزنم، همسايه بالايي توي ماشين بود و به من گفت: «بچه كي به تو دوچرخه داده؟ گفتم بابابزرگم. گفت: بابا بزرگت! خب سوار همان بابابزرگت مي‌شدي، بابابزرگت نمي‌فهمه كه نبايد سوار اين دوچرخه بزرگ شي كه اين جور نزني اين طرف و آن طرف ...»

مرد طوطي مانند‌گفت: «عجب! پس اين خانم بالايي اين را گفت.»

مهندس گفت: «اون خيلي جسور و افاده‌اي‌يه.»

پسربچه گفت: «به من گفت از بابابزرگت بپرس الاغ با دوچرخه فرقي داره.»

مرد طوطي‌مانند پرسيد: «همين خانوم بالايي طبقه هفتم گفت؟»

پسربچه گفت: «آره، همين خانومه كه چاقه.»

مهندس خنديد و گفت: «خب پسرم ناراحت نباش. الاغ جفتك ميندازه، اما خرسرش پايينه و عرعر مي‌كنه.»

مرد طوطي‌مانند گفت: «بدآموزي نكن آقاي مهندس.»

مهندس گفت: «چرا! بچه بايد بدونه همون‌طور كه بايد دوچرخه‌سواري بگيره.»

مرد طوطي‌مانند بچه را با خود به جلوي كيوسك نگهباني‌اش برد و نشاند و گفت: «همين جا بشين.»

بچه گفت: «داره مياد، بابا بزرگ.»

«كي مياد؟»

«اون خانومه، پياده مياد.»

مرد طوطي‌مانند گفت:«واي به دادم برسيد آقا مهندس، شما همين جا باشيد تا كار از دستم در نره. خواهش مي‌كنم آقا مهندس.»

اما زن از كنارشان رد شد و چيزي نگفت. مرد طوطي‌مانند گفت:«شما به نوه‌ام چيزي گفتيد؟»

زن گفت: «مي‌خواستم چيزي نگم اما مي‌بينم كه انگار گوش شنوا داري. پس مي‌گم. هميشه از بچگي به اين فكر مي‌كردم چه طور مي‌شه ديواري با اون وسعت و بزرگي از اجساد آدم‌ها بنا شه و امروزه اين ديوار عظيم چين ميراث بزرگي براي كشورشونه. اگه قرار بود من هم ديوار بزرگ بلندي براي اين كشور طراحي كنم، از آدمايي مثل تو استفاده مي‌كردم تا كاري بشه كارستان و لاي ديوارها نفس‌ات تموم شه كه شايد بعد از مرگ فايده‌اي براي جامعه داشته باشي. عزيز من كار تو نگهباني‌يه ولي ما از دست شما خواب و آرامش نداريم. با اين صداي طوطي‌وار و نوه بازيگوش‌ات، كله‌مون پر از صداهاي عجيب و غريبه. آقاي مهندس، شما يه چيزي بگيد! اين آقا نگهبان ماست يا مايه عذاب روح و جون‌مون؟»

مرد طوطي‌مانند گفت: «ممنون خانوم عزيز. شما خيلي خوب بلديد آدمي مثل منو خوار و ذليل كنيد. فاصله من با شما از زمين تا آسمونه...» و به طرف كيوسك رفت و دست بچه را در دست خود گرفت و رو به زن گفت: «بله بله... ملتفت شدم.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون