• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4504 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۶ آبان

روايت مرور افتخارات گذشته يك نظامي در گير و ‌دار پيري و مرگ

مدال‏ها

حسين آتش‌پرور

 

 

عاليه كليد را در قفل چرخاند و در را با شانه فشارداد؛ باز نشد. به چپ و راستِ خيابان نگاه كرد. در سر تا سر پياده‏رو كسي ‏نبود. شاخه‌هاي لخت و نقره‏اي چنار در خاكستريِ سردِ خيابان «كوهسنگي» خيس مي‏زد. دلش گرفت. كليد را در قفل گذاشت و به‏پشتِ شيشه مغازه بغل رفت. سمسارِ پير از ميان خرت و پِرت‏ها سرش ‏را بيرون آورد: «باز چيه آبجي!»

- درِ حياط وا نمي‏شه.سمسارِ پير از مغازه بيرون آمد و خميازه كشيد: «يكي، دو ساله كه ما اينجاييم و اين در وا نشده. حتما پشتش آشغال گير كرده!»و با تنه محكم به آن زد. در با شدت به ديوار خورد.عاليه، صبح تصميم گرفته بود به حرم برود اما وقتي از طبقه يازدهمِ ‏آپارتمان‏هاي مرتفع پايين آمد، نگهبانِ مجتمع مسكوني گفت: «سلام خانمِ ‏جناب سرهنگ؛ شما براي «الندشت» ماشين خواسته بودين؟»عاليه پرسيد: «چطور مگه؟»- هيچي، يك ساعته كه منتظر و ايساده. و پيكان را نشان داد. عاليه تازه به صِرافت افتاد. در صندلي عقب ‏نشست. راننده از آينه جلو گفت: «الندشت» تشريف مي‏برين؟»عاليه سر تكان داد. به فلكه نرسيده، در اولِ خيابان «كوهسنگي» گفت: «نگهدارين...» و پياده شد. بعد از مرگِ سرهنگ تا مدت‌ها از اين خيابان نرفته بود. دلش كشيد كه از ميانِ دو رديف درختان سر به آسمان كشيده چنار و به امتدادِ جوي ‏آب تا خانه برود. به آسمان نگاه كرد. خاكستري بود و درختانِ چنار باشاخه‌هاي بي‏برگ، خيس مي‏زد. سر تا سرِ جوي آب، لايه نازكي يخ‏ داشت. وقتي از «فلكه‏ فردوسي» گذشت با خودش فكر كرد: «چرا مجسمه‏ «فردوسي» يخ زده؟» يك هفته بود كه هوا ابر داشت و او از آپارتمان پايش را بيرون نگذاشته بود و اصلا از زمستان هم يادش نبود.در گذشته‏، هر وقت دلش مي‏گرفت، با شهلا يا شهرام كه كوچك‌تر بودند از كنارِ سنگ فرشِ جوي آب در پياده‏رو خيابان «كوهسنگي» به ‏راه مي‏افتاد. همراه با برگي بر جريان تندِ آب به روي سنگ فرش‏ها سوار مي‏شد و از زير دالانِ سبز درختان تا «فلكه تقي‏آباد» مي‏آمد.شبِ قبل، شهرام از «اصفهان» زنگ زد: مامان لج‌بازي نكن؛ حياطِ «الندشت» رو خوب مي‏خرن. تاجرهاي «تهران» و «يزد» و «شيراز» چشم‌شان دنبال خانه‌هاي «مشهده». حتي چند بار از «كويت» و «اِمارات» زنگ زدن.عاليه عصباني شد و به لرز افتاد: «مرده شور مال دنيا رو ببره!»گوشي را به تلفن كوبيد. رفت دراز كشيد. در جايش غلت زد. خوابش نبرد؛ بلند شد و از بالاي يخچال دو تا آرام بخش برداشت. از طرفي مي‏دانست كه اگر بيشتر جلو بچه‌ها بايستد، در نهايت ‏چشم‌شان را به‏ روي هم خواهند گذاشت.به مقابل حياط رسيد؛ پشت در، مقداري آشغال و برگ جمع شده بود. كنار ديوار، چندين تكه از يك گلدان سفالي بود و آن طرف‏تر، مقداري‏ كود برگ، خيس مي‏زد. با پايش آشغال‏ها را پس و پيش كرد. دست به‏ كيفش برد؛ كليد را پيدا نكرد. برگشت به وسط پياده‌رو به درخت ‏پوسيده چنار تكيه داد. هيچ آشنايي را نديد. به گل‌فروشي كنارِ حياط نگاه كرد. داخل مغازه گل نبود! تعجب كرد. به شيشه مغازه چشم ‏دوخت: « گلِ ياس!»- يعني چه؟از پشتِ شيشه و از ميان خِرت و پرت‏ها پيرمرد بيرون آمد: «فرمايشي‏ بود آبجي؟»عاليه غافلگير شد؛ دستپاچه زبانش گرفت: «اَ، اكبرآقا.»عقب عقب رفت و باقي حرفش را خورد. سمسارِ پير گفت: «عمرش را داد به شما.»چند لحظه گذشت تا بر خودش مسلط شد. مختصر گفت: «همسايه‏‏ شما هستم. بودم. يادم رفته كليد بيارم اگر ممكنه يك تاكسي تلفني برام‏ خبر كنين.»سمسارِ پير با شك سر تا پاي او را برانداز كرد. بعد از مكثي كسل‏كننده، تلفن را برداشت. عاليه داخلِ حياط شد. پشتِ در پر از آشغال و پلاستيك‏هاي پاره‏ بود. حس كرد در چاهي فرو رفته است؛ از سه طرف آپارتمان‏ها سر به ‏فلك كشيده بودند. چند قدم رفت. برگِ درخت‏ها به صورت كود و نيمه‏مرطوب موزاييك‏ها را فرش كرده بود. دور تا دورِ حياطِ درندشت را چرخ زد. از تنهايي يكه خورد. نه صداي قيل و قال بچه‌ها در وقتِ آب‏تني بود و نه نعره سرهنگ. ديوارها، تا نيمه خيس بود. لاي درز آجرها از رطوبت خالي شده بود. درخت‏ها به نظرش بي‏قواره آمد. در وسط حوض‏كه ترك بزرگي داشت، چند تكه چوب با يك لاستيك فرسوده ماشين‏افتاده بود. كنارِ درِ انباري - كه سابق اتاقِ شهرام بود، مكث كرد. چندين ‏جعبه خالي ميوه و نوشابه، نامنظم روي هم سوار شده بود. رفت، سرش را به‏داخلِ آشپزخانه برد. بوي نم و ترشيدگي، آزارش داد. با پايش‏كارتن‏هاي خالي را جابه‏جا كرد و از آشپزخانه بيرون زد. خر زهره‏ ‏روبه‏رو، در گلدانِ سفالي، خشك بود. سر شاخه‏اي از آن را كند. با وجودي كه خيس مي‏زد، راحت شكست. عاليه به داخلِ مهمان خانه رفت. تكه‌هاي شيشه، كف اتاق ريخته ‏بود. از روي روزنامه‌هاي باطله كه در كف مهمانخانه پهن بود، گذشت تا كليد برق را بزند. چشمش به شومينه هيزمي افتاد. در سمت راست آن، تپانچه و در طرف چپش هنوز شمشير سرهنگ روي ديوار بود و تارعنكبوت آنها را محو مي‏كرد. شمشير از روزهاي سلام رسمي به يادگار مانده بود و تپانچه را هم فرمانده هنگِ پياده نظام مشهد در واقعه قيامِ افسران خراسان در يك صبحگاه پاييزي به او نازِ شست داده بود.سرهنگ اسماعيل نادري بعد از آنكه به افتخار بازنشستگي نايل ‏آمد هر روز عادت داشت كه لباسِ رسمي‏اش را با مدال‏ها و قپه‌ها بپوشد.صداي موزيك از دورهاي دور آمد. عاليه همان طور كه در اتاق‏ مهمانخانه ايستاده بود، صداي سرهنگ را شنيد: «عاليه، عاليه!»- چيه اسماعيل؟- مي‏شنوي عاليه؟عاليه گفت: «صداي شيپور هميشه خدا مياد اسماعيل.»مي‏دانست كه بايد لباسِ رسميِ سرهنگ را از جا لباسي بردارد. با بُرس گرد آن را بگيرد تا او كه با قدِ بلند منتظر ايستاده است و به حركات‏ عاليه خيره شده، جلو بيايد. اول دست راستش را با تأني در آستين كند، بعد تنه و در نهايت دست چپش را.سرهنگ روبه‏روي آينه قدي ايستاد. دكمه‌هايش را يكي يكي‏ بست. تا آن وقت عاليه دم در منتظر بود و كلاه فُرمِ او را به‏دست داشت. سرهنگ شق و رق راه افتاد. صداي طبل از ميدانِ مشقِ «پادگان شاهپور» مي‏آمد؛ اك . او . اِ . آر . آك . او . اِ . آر.به حياط سر كشيد. نزديك انباري، توجهش به كيسه سيمان جلب ‏شد. پايش را روي آن گذاشت تا بند كفشش را محكم كند. يك باره صدا زد: «عاليه! اين سيمان كه سنگ شده!»و به انباري كه سابق اتاقِ شهرام بود، داخل شد. عاليه از پشت‏ پنجره مهمانخانه گفت: «قرار بوده اوستا عباس بياد اما تا حالا پيداش ‏نشده!»سرهنگ دنبال حرفش را نگرفت. وقتي كه از اتاق شهرام بيرون آمد، رگِ گردنش حركت كرده بود: «بيا ببين اينجا چه خبره!»عاليه جلو رفت. سرهنگ كاپ ورزشي‏اي را كه در دست داشت رو به عاليه گرفت. داخلش پر از پوست تخمه و ته سيگار بود. سرهنگ‏ با شِكوه گفت: «مي‏بيني عاليه!»عاليه ديد. سر تكان داد. ماند چه بگويد. سرهنگ كه رنگش مثل شاتوت شده بود مستاصل سر جنباند: «تو نمي‏داني براي به دست آوردن اين كاپ چه زجري ‏كشيدم.»و ديگر چيزي نگفت. عاليه سر تكان داد: «مي‏فهمم اسماعيل.»وقتي شهرام از خيابان آمد، سرهنگ هيچ رعايت نكرد: «تا اين وقت ‏شب كجا بودي حمال؟» و پره‌هاي بيني‏اش مثل اسب لرزيد. شهرام كه غافلگير شده بود، نتوانست حرف بزند؛ در عوض صداهاي نامفهومي از دهانش بيرون ‏ريخت: «خ بو. س.آآ.»سرهنگ مهلت نداد و خواباند بيخ گوشش. عاليه صورتش را كنار كشيد. چشم‌هاي شهرام از كاسه بيرون زد. دست برد و جاي سيلي را ماليد. عاليه خودش را به وسط انداخت: «اسماعيل! اسماعيل!»سرهنگ نعره زد: «كار به ‏جايي رسيده كه در كاپِ من تف مي‏كني!»صداي مارشي بلند از «پادگان شاهپور» آمد. سرهنگ خواست كنارِ حوض برود و لبِ باغچه در زير سپيدار، صبحگاه اجرا كند. چشمش به‏ داخل حوض افتاد: «اين جعبه‌هاي خالي نوشابه چرا اينجا پرت شده!»عاليه گفت: «چه مي‏دانم. شايد كارِ شهرام باشه.»- باز شهرام؛ شهرامِ لعنتي!و عينك دودي را زد. از درِ حياط بيرون رفت. در حاشيه خيابان «كوهسنگي» و به موازاتِ درختانِ چنار به راه افتاد. در برابرِ سلامِ تنها رهگذري كه ديد فقط تبسم كرد. بعد كه رد شد، جواب داد: «سلام جانم.»و همزمان دستش را بالا برد و قدم‏هايش را با صداي طبلي كه از دورهاي دور مي‏آمد، نظم داد. به نانوايي سنگكي رسيد. دلش كشيد. باهمان لباسِ فُرم داخل شد: «خسته نباشيد.»پاچالدار گفت: «سلامت باشيد. چه عجب!»و رو به شاطر بلند گفت: «يك دانه خشخاشي براي جناب سرهنگ.»مشتري‏ها نگاه كردند. سرهنگ نان را گرفت. به خانه برگشت. شامه‏اش به كار افتاد و همين بود كه جلو آشپزخانه با نان سنگكِ‏سفارشي خبردار ايستاد: «به احترامِ خورشت فسنجون هورا، هورا، هورا!»عاليه عرق از پيشاني گرفت و تبسم كرد: «باز خُل شدي اسماعيل؟ هنوز كه غذا حاضر نيست.»سرهنگ گفت: «پس مي‏رم صبحگاه اجرا كنم.»و منتظر نشد. با عجله به سمت سپيدارِ باغچه رفت. نزديك حوض ‏نرسيده بود كه عاليه صدايش با خنده آمد: «بگذار صبحگاه و شامگاه را يك ‏دفعه با هم اجرا خواهي كرد اسماعيل!»سرهنگ زير سپيدار، خبردار ايستاد. نانِ سنگكِ خشخاشي در دستش بود. به كاكل سپيدار نگاه كرد. كلاغي كه بر بلندترين تركه آن ‏ نشسته بود، مي‏جنبيد. تنه پوك سپيدار پوسته پوسته شده بود و خال‏خال مي‏زد. صداي طبل و سِنج از «پادگان شاهپور» مي‏آمد. برگ‏هاي زرد سپيدار در باد، تكان مي‏خورد.چوب رختي لباسِ رسمي سرهنگ هنوز در دست عاليه بود. به كاور آن انگشت كشيد. شياري از خاك پيدا شد. آن را بيرون آورد و تا جلوي ‏چشم بالا برد. بوي نفتالين به دماغش خورد. لحظه‏اي ماند. كاور از دستش افتاد. سرما سرمايش شد. از پنجره به بيرون نگاه كرد. هوا خيس ‏و خاكستري بود. از روي روزنامه‌هاي باطله كف اتاق رد شد. چشمش ‏به مُجري مدال‏ها كه زير گرد و خاك تاقچه دفن شده بود، افتاد. كنار آن ‏مجله‏اي افتاده بود. سرهنگ بعد از ناهار عادت داشت كه طبق معمول به سراغ مُجري ‏مدال‌ها برود. آن را از تاقچه برداشت و به كنار پنجره برد. پشت ميز ناهارخوري نشست. درِ مُجري را باز كرد، برق مدال‏هاي ريز و درشت‏ چشمش را زد.بعد از آنكه سرهنگ تمام اسماعيل نادري به افتخار بازنشستگي ‏نايل آمد، يك تپانچه از رده خارجِ بدون فشنگ برايش مانده بود كه‏ ديگر به هيچ كار نمي‏آمد؛ جز آنكه در سمتِ راستِ بالاي شومينه اتاق مهمان خانه‏اش آويخته باشد. شمشير را هم كه از روزهاي سلامِ رسمي به‏يادگار داشت، روبه‏روي آن بود. بقيه، مشتي ترفيع. نشان. خاطره و همين ‏مُجري ماهوتيِ سبز رنگِ مدال‏ها بود. هر كدام از آن‏ها را بسته به موقعيت‏ و نشان دادن لياقت از خود به دست آورده بود. يكي از مدال‏ها را بالا گرفت؛ قپه‏اي بود كه شيري در وسط آن نشسته ‏بود. سرهنگ لبخند زد: «غائله آذربايجان.»و دستي به تاسي سرش كشيد. مدال ديگري را برداشت. نواري از آن‏ رد شده بود. آن را تا جلوي چشمش بالا آورد و اخم كرد: «چرا حاشيه‌هاي اين نوار ريش ريش شده عاليه؟»عاليه از آشپزخانه با تاخير و همراه با بوي غذا گفت: «چند بار به تو بگم. يادت رفته كه لاي مجري گير كرده بود. از آن گذشته پارچه‏ش پوسيده ‏اسماعيل!»سرهنگ سر تكان داد: « واقعه 28 مرداد.» و خشمش را بيرون ريخت: «مشتي عناصر فرصت‏طلب. اوباش و ماجراجو. سرسپرده و متجاسرِ بي‌سر و پا.»و چشم‌هايش را بر هم نهاد. مدال از ميان آتش و خون بالا آمد. سرهنگ تا كمر خم شد و آن را گرفت. چشم‌هايش باز شد. مدالِ بعدي يك‏تاج بود. تاجي كه چرك و كثيف شده بود. نقش اطرافش از يك گل و بوته ريز استفاده كرده بودند. آن را بالا برد و جلو نور گرفت. چشم‌هايش را تنگ كرد و قاه‏قاه خنديد: باران باريده بود. ميدان صبحگاه‏ بوي خاك مي‏داد. افسران قلع و قمع شده بودند. شيپورچي، شيپور زد. تمام پرسنل خبردار ايستاده بودند. از جايگاه اعلام شد: ستوان دوم ‏اسماعيل نادري...همچنان خبردار ايستاده بود و پلك نمي‏زد. چشم‌هايش را به نقطه‏اي ‏نامعلوم و تاريك در عينك دودي فرمانده پادگان دوخت: به جقه‏‏اعلاحضرت با همين تپانچه به سرگرد اسكنداني شليك كردم و تپانچه‏اي را كه به كمر داشت، نشان داد. فرمانده پادگان با وجودي‏كه جدي بود از زير عينكِ دودي به خنده افتاد: تمام پادگان مدعي‏اند كه ‏به سرگرد اسكنداني شليك كردند ستوان نادري! پوست صاف صورتش كشيده شد. گروه موزيك مارش كوتاهي زد.عاليه كه بالاي سرش ايستاده بود، حوله را روي شانه سرهنگ ‏انداخت: «بي‌احتياطي نكن اسماعيل. بيشتر از خودت مواظبت كن وگرنه ‏مي‏چايي و بايد خودت را مرتب بخُور بدهي.»سرهنگ نشنيد. وقتي گفت: « تو واقعا به اسكنداني شليك كردي ‏اسماعيل؟!»تازه متوجه عاليه شد و به قاه ‏قاه افتاد: «نه عاليه. ماموريت ما در «مراوه ‏تپه» بود. از زورِ ترس و گرما خودمان را در جاليزاري مخفي كرده بوديم. صدايي موج خورد «شورشي. شورشي» نفهميدم. يك‌باره ديدم دود از تپانچه بيرون زد. به شبحي در گرما شليك كرده بودم. اول لرزيد. بعد، تار شد. خوشحال شدم كه نازِ شست خوبي خواهم گرفت. وقتي سرباز نزديك شد، بالا انداخت. ديدم تكه هندوانه‏اي را همچنان كه ‏مي‏خورد، مي‏خندد. سرباز گفت: «قربان كنارِ مترسك افتاده بود. هرتكه‏ش در پاي بوته‏اي سرخ مي‏زد.»عاليه كه بارها و بارها حرف‏هاي سرهنگ را شنيده بود، بدون آن كه ‏او متوجه باشد، حرفش را ناتمام گذاشت و از مهمانخانه بيرون رفت ‏ اما سرهنگ كه هنوز سرش در مجري مدال‏ها بود، تبسم كرد. بعد بغض ‏او را گرفت و درست شد بچه. لب ورچيد. بلندِ بلند با خودش حرف زد. عاليه سر رسيد و ريگي در آب انداخت و خاطره‌هاي سرهنگ دوباره درهم ريخت. سرهنگ هر چه كوشيد ديد كه حوصله ندارد دوباره آن‏ تكه‌هاي شكسته را پهلوي هم بگذارد يا سراغ خاطره‏اي ديگر برود. اين ‏بود كه از جا بلند شد. رفت و از گوشه تاقچه ذره‏بيني را آورد و دوباره ‏پشتِ ميز ناهارخوري نشست. مدالي را كه قبلا روي ميز گذاشته بود، برداشت و صدا زد: «بيا ببين نزديكِ آن غنچه چي مي‏بيني عاليه؟»لحظه‏اي گذشت تا عاليه آمد. ذره‏بين را كه در دستِ سرهنگ ديد بدون مقدمه گفت: «باز داري نر يا ماده بودن شيرِ شير و خورشيد را مي‌خواي معلوم كني اسماعيل!»سرهنگ به قاه‏قاه افتاد و دستي به تاسي سرش كشيد: «شوخيت گرفته ‏عاليه!»عاليه گفت: «درست سه ساعته كه به ‏داخل مُجري رفتي.» سرهنگ با حسرت به آخرين مدال نگاه كرد و سرش را به افسوس ‏تكان داد. صداي مارش نظامي چند بار تكرار شد. آن خاطره دور يانزديكِ نامعلوم هم از ذهنش در مُجري افتاد. درِ مُجري را محكم چفت كرد و خميازه كشيد.چوب رختي لباس، هنوز در دست عاليه بود. از پشت پنجره‏‏ مهمانخانه ديد كه سرهنگ با شانه خميده رفت و روي كُنده درختِ‏كنار حوض نشست. مثل كودكي كه در بازي او را كنار گذاشته باشند، صورت راميان دو دست گرفت و به نقطه‏اي نامعلوم در حوض ترك ‏خورده بدون ‏آب، خيره شد. كلاغي كه بر درخت سپيدار بود، حواس او را پرت كرد. صداي شيپور شامگاه آمد. چند برگِ زرد آرام آرام پايين آمد و روي‏ تاسي سرِ سرهنگ افتاد. عاليه بلند شد تا برود و دستي به شانه سرهنگ ‏بزند: «بلند شو، بلند شو اسماعيل. شب شده. نمي‏خواي مثل هر روز شامگاه اجرا كني؟»اسماعيل نبود. چوب رخت لباس رسمي سرهنگ در دستش بود. آن را تا جلو چشم بالا آورد. بوي نفتالين به دماغش زد.وقتي كه سرهنگ اسماعيل نادري مرد، او را بدون قپه‌ها و مدال‏هايش خاك كردند. تمامِ اموالش را تقسيم كردند و براي عاليه ‏آپارتمان يك خوابه‏اي از مجموعه مرتفع گرفتند. هر كدام از بچه‌ها به ‏شهري رفته بودند. تنها همين خانه درندشت در «الندشت» مانده بود كه ‏آن هم خواسته يا ناخواسته به فروش مي‏رفت. هيچ ‌كدام از بچه‌ها نه ‏مُجري مدال‏ها را برداشته بودند و نه به لباسِ رسمي سرهنگ نگاه كرده ‏بودند. حتي كسي به تپانچه او هم اعتنايي نكرده بود. شمشير كهنه‏ ‏زنگ‏زده بر ديوار بود. روي تمام اين‏ها با يك مشت خاطره، خاك‏ نشسته بود.عاليه خم شد و كاور لباس را از روي زمين برداشت. آن را تكان داد. گرد و خاك بلند شد. لباس را دوباره تا جلو چشمش بالا آورد. به نظرش‏ خوش‏قواره آمد. آن را بوييد و بي‌اختيار بوسيد. يادش آمد كه لباس‌هاي ‏سرهنگ را هميشه دوزندگي «شيك» در خيابان «ارگ» مي‏دوخت. تنش ‏مورمور كرد و دلش گرفت. آن را از جالباسيِ كنارِ آينه قدي آويزان‏كرد و رفت تا مُجري مدال‏ها را زير بغل بزند. چشمش به مجله كنارِ آن ‏افتاد. خاك نوشته‌هايش را محو كرده بود. آن را برداشت و تكان داد. گردو خاك در هوا پخش شد: «ماهنامه ارتش» و از دستش افتاد. درِ مُجري مدال‌ها را باز كرد. مدتي به داخل آن خيره ‏شد. يك‌باره آن را بست.بعد از آنكه شهرام از «اصفهان» زنگ زد، عاليه دلش گرفت. چراغ را خاموش كرد و در تاريكي در رختخوابش نشست و اشك ريخت. مثل‏ اين كه آلبومي را ورق بزند، بچه‌ها و نوه‌ها را از خاطر گذراند. به تك‏تكِ ‏چهره‌ها خوب دقت كرد. حتي چند بار تبسم كرد و يكي دوبار بدون آن كه ‏بخواهد، اخمش را خورد اما بيشتر از همه روي «كيارش» مكث كرد: «چكارش داري اسماعيل؟ تو بي‏حوصله شدي؛ بچه‌ها چه گناهي دارن؟»سرهنگ به پشت سر نگاه كرد. چشم‌هاي شفافِ عاليه برق زد. راه ‏افتاد و با خودش بلندِ بلند گفت: «بر شيطان لعنت. اي‏ها كه اسباب‏بازي ‏نيست.»عاليه پشتِ پنجره مهمانخانه كنار ياسي كه تازه گل داده بود، صبر كرد. «كيارش» لباسِ رسمي سرهنگ را به تن داشت. آستين‌هايش به‏ زمين مي‏خورد. بچه‌ها، قپه‌ها و مدال‌هاي سرهنگ را از هر كجا كه ‏دست‌شان رسيده بود، آويزان كرده بودند. سرش را آلماني زده بود. برايش ‏با ماژيك آبي، سبيل هيتلري گذاشته بودند. بچه‌ها از نعره سرهنگ مثل ‏مجسمه گچي خشك‌شان زد. چند لحظه گذشت. در ميانِ حيرتِ همه، بچه شيطان شهلا از حالتِ مجسمه خارج شد و تكان خورد. قُدقُدكنان ‏تند رفت و روبه‏روي بچه‌ها ايستاد. يك‌باره دستش را به علامتِ دوربين‏ عكاسي جلو چشم برد. خيلي سريع گفت: «حاضر، تق.»و با پشتِ خم به سمت حياط نگاه كرد. همه با هم خنديدند.عاليه چشم‌هايش را بر هم گذاشت و از عكس بيرون رفت: بوي دود و جگر بر آتش بود. قيل و قال بچه‌ها و گنجشك‏ها حياط را پر كرده بود. سرهنگ راديوگرام «تپاز» را روي قاليچه تركمني در كنار حوض روشن كرده بود و صفحه‏اي از «بنان» راگذاشته بود: باز، اي الهه ناز / با دلِ من بساز / كين غمِ جانگداز / برود ز برم / برود ز برم آن روز از روزهاي نوروز بود؛ شهرام بيلچه دستش بود و در پاي ‏سپيدار بنفشه مي‏كاشت. شوهر شهلا بچه‏اش را تاب مي‏داد. سرهنگ كه ‏زيرشلواري راه‏راه كوتاهش تا قوزك پا مي‏رسيد، جگر سيخ مي‏كشيد. جيغ بچه‌ها يك باره از مهمان خانه بلند شد. سرهنگ با كج خلقي قبل از آن كه خودش را به آنها برساند، تشر زد: «چه خبره!» تا آن وقت جلوي در مهمانخانه رسيده بود. وقتي چشمش به «كيارش» افتاد، ديد كه لباسِ رسمي او را به تن كرده است. خشكش زد. بچه‌ها «كيارش» را دوره كرده و دست مي‏زدند و مي‏خنديدند. «كيارش» شكلك درآورد. سرهنگ نعره كشيد: «اين مسخره بازي‏ها چيه!»عاليه قبلا هم «كيارش» را ديده بود كه مخفيانه سر مُجري مدال‏ها رفته بود. همان وقت گفته بود: «دفعه آخري باشه كه به اينها دست مي‏زني ‏مادر!»و «كيارش» به زمين چشم دوخته بود. حتي يك بار هم مچش را گرفت و محكم به پشت دستش زد: «اينها كه اسباب بازي نيست ‏بروجك!»و چشم‌هايش را در چشم‌هاي او گرد كرد. همين‏ها باعث شده بود تا امروز «كيارش» در چشم‌هاي عاليه سبز شود.مُجري مدال‏ها را زير بغل زد و از مهمانخانه بيرون رفت. درِ حياط را به ‌شدت به هم كوبيد. حتي يادش رفت آن را قفل كند. تا به‏ خودش آمد تاكسي جلوي پايش ترمز كرد. عاليه گفت: «آپارتمان‏هاي مرتفع.»راننده مكث كرد؛ عاليه نفس نفس مي‏زد. سوار شد. ماشين راه افتاد. به خيابان نگريست. فكر كرد «سناباد» است. «سناباد» نبود. از «فلكه ‏راهنمايي» گذشت. چيزي به نظرش رسيد. به راننده گفت: «ببخشيد، اگر ممكنه برگرديم «خيابان آبكوه.»راننده ابرو در هم كرد و از آينه جلو گفت: «اول مي‏گفتي مادر!»عاليه چيزي نگفت. بعد از مكثي طولاني گفت: «دو كورس حساب‏كنين.»راننده با دلخوري خط ممتد را دور زد و گفت: «كجاي آبكوه؟»عاليه گفت: «نرسيده به «فلكه سعدآباد» كنار پمپ بنزين؛ وقتي‏ رسيديم مي‏گم.»راننده تند كرد؛ عاليه همچنان‏ كه ساختمان‌ها و خيابان‏ها را كه‏ خاكستري و يخ زده مي‏گريختند، گفت: «نگهدارين.»راننده ايستاد. عاليه گفت: «تا دور بزنين برمي‏گردم.»گره چادر از زيردندانش باز شد. از عرض خيابان گذشت. جلو خانه ‏ايستاد و شاسي زنگ را فشار داد. همچنان نفس نفس مي‏زد. در باز شد. عاليه به چشمش نديد كه پله‌ها را بالا برود. چند لحظه بعد سر و كله‏ «كيارش» پيدا شد. خودش را در بغل عاليه انداخت: «مادر بزرگ! مادربزرگ!»مادر بزرگ او را بوسيد و دست به سرش كشيد: «مامانت هنوز از مدرسه برنگشته مادر؟»«كيارش» سر تكان داد. چشم‌هاي عاليه خيس بود. از «كيارش» فاصله گرفت و خوب نگاهش كرد. شكلاتي از جيب بيرون آورد و به او داد. «كيارش» هنوز لب ورمي‏چيد. از كنار پله‌ها مُجري ماهوتي مدال‏ها را برداشت و در ميان مويه‏اي كه به هق هق كشيده شده بود، آن را به طرف «كيارش» گرفت: «بيا مال تو مادر جان.»«كيارش» يكه خورد. نگاهي به جعبه مدال‏ها و به مادر بزرگ كرد. چشم‌هايش گرد شد: «مالِ خودِخودم؟!» عاليه به هاي هاي گفت: «مالِ خودِ خودت مادر.»

برگشت. به راننده گفت: «ببخشيد كه منتظرتان گذاشتم. بريم ‏آپارتمان‏هاي مرتفع.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون