• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4504 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۶ آبان

هرچه بود، کار و بارش سکه شده بود و اوضاع و احوال مالی‌اش تکانی حسابی خورده بود

دکتر و نظریه کشف تمدن سایه‌سازش

عباس محمودیان

 

 

روزی که بابک جعبه نسبتا بزرگی را با احتیاط روی میز کافه گذاشت، می‌شد حدس زد که می‌خواهد یکی از کشف‌های جدیدش را رونمایی کند. اکتشافات بابک در دو دسته قابل حمل و غیرقابل حمل طبقه‌بندی می‌شد. آن‌هایی را که کوچک بود برمی‌داشت و می‌آورد و برای آن‌هایی که امکان جابه‌جایی نبود، ما را به محل کشف می‌برد. وقتی آن روز جعبه را با احتیاط روی میز گذاشت و از درونش یک سنگ را که تقریبا دو برابر یک تخم شترمرغ بود بیرون آورد، در چهره او «خوزه آرکادیو بوئندیا»ی «صد سال تنهایی» را دیدم؛ آن‌جایی که خوزه آرکادیو پرتقال را روی میز گذاشت و گفت: «زمین مثل پرتقال گرد است». اما بابک سنگ را روی میز گذاشت و گفت: «این شما و این هم فسیل تخم دایناسور». ما هم درست مثل ماجرای صد سال تنهایی، در بهت و حیرت رفتیم. یک دقیقه‌ای سکوت مطلق برپا بود و نمی‌دانستیم عکس‌العمل مناسب در این مورد خاص چیست. بارها با اکتشافات بابک روبه‌رو شده بودیم. بعضی‌وقت‌ها تعجب کرده بودیم و بعضی‌وقت‌ها هم خندیده بودیم، اما در این مورد خاص هیچ عکس‌العمل قبلی برای بروز دادن نداشتیم تا این‌که خودش سکوت را شکست و گفت: «می‌دونستم تعجب می‌کنین.» گفتم: «حالا از کجا معلوم که این سنگه تخم دایناسور بوده؟» گفت: «اولا که من با این‌همه سال تجربه تو تاریخ و باستان‌شناسی، اگر فرق سنگ معمولی و فسیل رو ندونم به درد لای جرز دیوار می‌خورم. درثانی، امروز که کشفش نکردم، یه‌ماهه دارم روش کار می‌کنم. حتی بردم ازش ام.آر.آی گرفتم. داخلش جنین دایناسوره.» همه مشتاق شدیم که عکس جنین را ببینیم اما همراهش نبود. هرکدام‌مان دستی به بالا و پایین تخم دایناسور کشیدیم و توله دایناسور یا شاید هم کره دایناسور درونش را در ذهن‌مان تصور کردیم. گفتم: «ولی بابک، اگه مثل گیم ‌آو ترونز تخم اژدها باشه چی؟ یه‌وقت مثل دنریس تارگرین دیوونه نشی!» گفت: «نترس. من دارم کار علمی می‌کنم. همین‌روزاست که تو تلویزیون نشونم بدن.»

بابک از این کارهای محیرالعقول زیاد می‌کرد. نمی‌دانم چطور به تاریخ و اشیای عتیقه علاقه‌مند شده بود. از آن‌جایی که یادم می‌آمد با چراغ علاءالدین و ظرف‌های مسی شروع کرد. اگر جنسی قدیمی می‌دید، می‌خرید و گوشه خانه‌شان انبار می‌کرد. کم‌کم خانه‌شان بازار شام شد و اعتراض‌های روزانه مادرش باعث شد تغییری در این علاقه‌مندی بدهد. جنس‌های بزرگی را که خریده بود از لولهنگ و قابلمه مسی تا چراغ نفتی و گرامافون‌های قدیمی، همه را فروخت و سراغ عتیقه‌های کوچک‌تر رفت. از مهره و انگشتر و تسبیح شروع کرد تا بعدها که سکه‌های قدیمی را هم می‌خرید. این‌قدر این‌طرف و آن‌طرف رفت و آن‌قدر سرش کلاه گذاشتند که خودش استاد فن شد و می‌توانست سر بقیه کلاه بگذارد؛ البته خودش صددرصد معتقد بود سر احدی کلاه نگذاشته و نمی‌گذارد و مو لای درز معامله‌های او نمی‌رود و اگر چیزی را می‌خرد، به قیمت می‌خرد. هرچه بود، کار و بارش سکه شده بود و اوضاع و احوال مالی‌اش تکانی حسابی خورده بود و آن‌قدر پول و عتیقه در دست‌وبالش داشت که کم‌کم سراغ نسخه‌های خطی کتاب و سندهای قدیمی برود. در مورد بابک این‌طور می‌توان گفت که تقریبا به خانه تمام پیرمردها و پیرزن‌های شهر رفته بود و با پیشنهادهای خوبی که به آن‌ها داده بود هر وسیله قدیمی و ارزشمندی را که مخفی کرده بودند، برایش از گنجه‌های قدیمی و لای رختخواب‌های سال‌ها استفاده‌‌نشده‌ بیرون آورده بودند. او هم یا خریده بود یا برای خریدن‌شان دانه پاشیده بود.

اما سال‌ها بود دیگر کسی او را آن آدم مصر دنبال سند و کتاب دست‌نویس و انگشتر و سکه قدیمی ندیده بود. حوزه کاری‌اش را از نظر تاریخی چندهزار سال و حتی چند میلیون سال عقب برده بود. روزها دنبال فسیل و غارهای کشف‌نشده می‌رفت. بعضی‌وقت‌ها که او را می‌دیدم، سنگ‌هایی را نشان می‌داد که می‌گفت فسیل برگ یا ماهی است. اما این مورد جدید واقعا خاص بود. تخم دایناسور تنها موردی بود که هیچ‌کس قادر به پیش‌بینی آن نبود. هرچه زیر و رو کشیدیم که بفهمیم آن تخم را از کجا پیدا کرده، چیزی را لو نداد. او سال‌ها مار خورده بود و حالا خودش افعی شده بود؛ اگر هم نشانی جایی را می‌داد حتما دست‌به‌سرمان کرده بود.

آن‌روز وقتی تعجب و شک پنهان در چهره‌هایمان را دید، گفت: «می‌خواین یه شمه‌ای از آخرین تحقیقاتم رو بهتون بگم که دیگه رسما شاخ دربیارین؟» گفتیم بگو. گفت: «این یکی الآن وقت رفتنش نیست، عکسش رو بهتون نشون می‌دم.» موبایلش را درآورد و عکسی از یک کوه را نشان‌مان داد. گفت: «چی می‌بینین؟» گفتیم کوه. گفت: «دقیق‌تر نگاه کنین.» هرچه چشم‌هایمان را تنگ و گشاد کردیم و در گوشه و کنار عکس دنبال چیزی غیرعادی گشتیم چیزی ندیدیم. خودش که این استیصال دسته‌جمعی را دید، گفت: «فکر نمی‌کردم علاوه بر خنگی، کور هم باشین. به سایه‌ای که توی این عکس روی کوه افتاده نگاه کنین. نیم‌رخ سرِ یه شیره.» این‌بار که نگاه کردیم چیزهایی به نظرمان آمد. سایه‌ای از یک قسمت دیگر کوه، روی قسمت عکاسی‌شده افتاده بود که با قدری اغماض به نیم‌رخ سر یک شیر نر شباهت داشت. فرصت سوال پرسیدن نداد. گفت: «نخواید ببرم‌تون که خودتون ببینید. این اتفاق فقط یه‌هفته تو سال می‌افته. اصلا چیزی از گردش زمین و ستاره‌ها می‌دونین؟ هفته دوم اردیبهشت هرسال وقتی این‌جایی که من عکس گرفتم وایسین، این شیر رو می‌بینین.» گفتیم خب؟ گفت: «خب نداره دیگه. به نظرتون این اتفاقیه؟» گفتم: «معلومه که اتفاقیه.» انگار بهش فحش داده باشم، ناراحت و عصبانی گفت: «مرد حسابی، من یه‌سال عمر و وقتم رو پای این کوه گذاشتم. اینجا تمدن داشته. دارم روی وجب‌به‌وجبش کار می‌کنم که تمدن این منطقه رو کشف کنم. هرروز می‌رم از سایه‌ها عکس می‌گیرم ببینم دیگه کجاهاش سایه مخفی داره. ببین چه تمدن پیشرفته و صنعتی بوده که کوه رو جوری تراشیدن که با سایه‌اش نقاشی می‌ساختن.» جای بحث نبود. بابک در این مسایل که حکم ناموسش را داشت، حاضر به پذیرفتن هیچ ان‌قلتی نبود. حرف زدن درباره تمدن خیالی چندهزارساله‌ای که به‌جای ساختن برج و بارو و هزار چیز دیگر که امروز اثری از آثارشان باقی باشد، کوه را تراشیده بودند، حرف بی‌فایده‌ای بود. شاید هم آدم‌هایی بوده‌اند و این‌کار را کرده‌اند و اصلا همین کارهای احمقانه باعث نابودی‌شان شده باشد، اما این‌که رفیق شفیق ما هرروز را پای کوه بگذراند و از سایه‌هایش عکس بگیرد، موضوعی بود که جای نگرانی داشت.

چندماهی که گذشت معلوم نشد کدام ناشر شیرپاک‌خورده‌ای کتاب بابک را چاپ کرد و نظریه کشف تمدن او را مکتوب کرد. بابک یا کسب‌وکار آثار عتیقه را رها کرده بود و خودش را وقف این کار بزرگ و حماسی کرده بود، یا این‌طور نشان می‌داد و هنوز دستی بر آتش عتیقه داشت. به جاهای مختلفی دعوت می‌شد و درباره تمدن سایه‌ساز حرف می‌زد و مقاله ارائه می‌کرد و رفته‌رفته چهره موجه و محققی به‌هم زده بود. بد هم نبود، بالاخره یکی از جمع دوستان ما وارد دنیای تحقیق و پژوهش شده بود و کتاب هم نوشته بود؛ حتی کم‌کم «دکتر» را هم جلوی اسمش می‌آوردند. یک‌بار هم به یک برنامه تلویزیونی دعوت شد. درست است که شبکه چهار بود اما همین هم برای دکتر بابک که تا همین چند سال قبل، قابلمه مسی و لولهنگ می‌خرید پیشرفت خوبی بود.

آخرین باری هم که او را دیدم در تلویزیون بود؛ آن هم نه شبکه چهار و ساعت 12 شب، اخبار ساعت 2 ظهر بود. میانه‌‌های اخبار بود که نشانش دادند. چهره‌اش شطرنجی بود اما خودِ خودش بود. مجری اخبار گفت: «بابک.ب که در پوشش محقق و دکترای تاریخ جهت ارائه کشفیات تمدن جدید در ایران راهی کنفرانسی در پاریس بود، دستگیر شد. این متهم قصد داشت مقادیر زیادی سکه‌های طلای عتیقه را به‌صورت غیرقانونی از مرز هوایی کشور خارج کند.» بعدها که پرس‌وجو کردم متوجه شدم انگار دکتر بابک این سکه‌های عتیقه، طلا را در بین موم و مواد مخصوص دیگری مخفی کرده بوده که از بازرسی فرودگاه رد کند و گویا قبلا هم چندباری این کار را با موفقیت انجام داده بوده اما از نصب دستگاه‌های اشعه ایکس جدید در فرودگاه خبر نداشت و همین دستگاه‌های جدید این کلک را تشخیص داده و دکتر را رسوا کرده بودند.

شاید بیش از هر کس دیگری، من منتظر آزادی بابک باشم. اصلا هم کاری به ماجرای تمدن سایه‌ساز و قاچاق عتیقه ندارم، فقط امیدوارم محکومیت بابک زودتر تمام شود و ببینم چشم‌مان به جمال آن ام.آر.آی کذایی تخم دایناسور روشن می‌شود یا نه.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون