• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4510 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۳ آبان

روايتي از دلهره‌هاي شهر جنگي

آژير قرمز

هومن طالبي

 

 

- توجه! توجه! علامتي كه هم‌اكنون مي‌شنويد، اعلام خطر يا وضعيت قرمز ...

حدود 4 بعدازظهر بود. بهناز نشسته بود روي سه‌چرخه‌اش، بابك داشت هُلش مي‌داد و دور حياط مي‌چرخاندش. مادر، چادر نمازش را بسته بود دور كمرش و داشت حياط را جارو مي‌كرد. مژگان، نسيم را برده بود حمام. صداي آژير قرمز بلند شد. بابك، بهناز را از روي سه‌چرخه برداشت. مادر جارو را پرت كرد. مژگان، نسيم را حوله پيچ كرد و چسباند به سينه‌اش. دويدند به طرف زيرزمين. صداي شليك ضدهوايي قطع نمي‌شد.

از در كه وارد حياط مي‌شدي، سمت راستت سه‌ تا اتاق بود و زير هر كدام، يك نيم اتاق با سقف قوسي كه سه‌ تا پله مي‌رفت پايين از حياط و زيرزمين مي‌گفتند بهشان. باغچه بزرگ، نزديك در بود، با يك درخت سيب كه دورش را گل‌هاي خرزهره پر كرده بود و چند سالي بود كه ديگر ميوه نمي‌داد. باغچه كوچك تا پارسال يك درخت زبان گنجشك بلند داشت كه شاخه‌هايش نصف حياط را سايه مي‌كرد. حالا فقط تنه لختش مانده بود. زمستان پيش، پدر و بهمن، شاخه‌هايش را بريده بودند تا سوخت بخاري چوبي را فراهم كنند. نفت، گير نمي‌آمد.

صداي شليك ضد هوايي‌ها قطع نمي‌شد. بابك راديوي كوچك توي پناهگاه را روشن كرد. بعد از هفت، ‌هشت دقيقه، راديو آژير سفيد پخش كرد. آمدند بيرون. وسط حياط بودند كه چند صداي مهيب خانه را لرزاند. مادر فريادي كشيد و ولو شد روي زمين. مژگان چند قدم رفت عقب و چسبيد به ديوار، نسيم زد زير گريه. بهناز افتاد توي باغچه. بابك ناخودآگاه، دو، سه قدم رفت جلو. سر و صداي جمعيت و آژير آمبولانس‌ها بلند شد.

زيرزمين اولي را تبديل كرده بودند به انبار آت و آشغال، ابزارآلات، كرسي، ورق‌هاي نئوپان و... دومي را انبار مواد غذايي و ظروف و سومي هم آشپزخانه. ديوار بين انبار و آشپزخانه را برداشته بودند. آدم‌بزرگ‌ها موقع ورود به زيرزمين بايد خم مي‌شدند. بعضي وقت‌ها پيش مي‌آمد كه كسي حواسش نبود و پيشاني‌اش مي‌خورد به بالاي در و نقش زمين مي‌شد. بابك مشكلي نداشت، تقريبا هم‌قد در بود، دو، سه سانتي‌متر كوتاه‌تر.

در انبار مواد غذايي را بسته بودند و پشتش گوني‌هاي سيمان چيده بودند. شده بود پناهگاهشان. وضعيت كه قرمز مي‌شد از در آشپزخانه وارد مي‌شدند و مي‌رفتند توي پناهگاه. زمستان‌ها گرم و تابستان‌ها خنك بود، جان مي‌داد براي چُرت نيم روز.

شلوار بيرونش را پوشيد:«مي‌رم ببينم كجا رو زدن». مادر دو تا سكه دو تومني گذاشت كف دستش: «زود برگرد».

وارد خيابان كه شد، مردم را ديد كه سراسيمه به اين طرف و آن طرف مي‌دويدند. آمبولانس‌ها آژيركشان و با سرعت به طرف انتهاي خيابان مي‌رفتند. مغازه‌دارها، كركره‌ها را تا نصفه كشيده بودند پايين. ايستاده بودند جلوي در مغازه و به آسمان نگاه مي‌كردند. پيرمردي چمباته زده بود كنار خيابان. چوب ‌سيگاري با سيگار اُشنو‌ توي دهنش بود. بابك پرسيد:«كجا رو زدن؟» پيرمرد پك عميقي به اشنو زد:«مي‌گن شُكريه و هنرستان». از دهن و دماغش به اندازه 10 ‌تا سيگار دود زد بيرون. هنرستان! هنرستان! هنرستان!...‌اي واي! نيلوفر! بي‌اختيار دويد به سمت خيابان هنرستان. راه زيادي نبود. پياده بيشتر از ربع ساعت طول نمي‌كشيد.

پدرش اعزام شده بود دزفول. بهمن، مژگان و نسيم را گذاشته بود پيش مادر و رفته بود مرزهاي جنوبي. برادر ديگرش بهرام، ارتشي بود و از روز اول جنگ توي سردشت، بانه و مريوان خدمت مي‌كرد. دو برادر بعديش، يكي خدمت سربازي را در جزيره خارك مي‌گذراند و ديگري با نيروهاي بسيج دانشجويي، رفته بود «چهار زبر». حالا بابك توي آن سن و سال، تنها مرد خانه بود.

نزديكي‌هاي خانه نيلوفر، دود غليظي را ديد كه به طرف آسمان مي‌رفت. سرعتش را بيشتر كرد. رسيد جلوي خانه. نفس عميقي كشيد و هواي توي ريه‌هايش را با فشار داد بيرون. خانه سالم بود فقط شيشه‌هاش شكسته بود. با پشت دست، اشك و عرق را از صورتش پاك كرد. دستش سياه شد.

در ورودي آپارتمان باز بود. يك عده مي‌رفتند تو و، يك عده مي‌آمدند بيرون. لباس بعضي‌ها خوني بود. قلبش تند مي‌زد. خودش را از لابه‌لاي مردم كشاند طبقه سوم. زنگ زد، دوباره و سه‌باره زد، خبري نشد.

يك طبقه آمد پايين و زنگ زد. حسن آقا در را باز كرد. سرش را باندپيچي كرده بود. از كنار گوشش، رد قرمزي آمده بود تا چانه‌اش. معلوم نبود خون است يا بتادين. بابك سلام كرد:«جعفرآقا اينا نيستن؟» حسن آقا تكيه داد به در:«نه! سر صبحي رفتن تهران، خونه مادرخانمش.» بابك دوباره نفس عميقي كشيد و هوا را با سرعت داد بيرون:«ساختمان كه سالمه، به شما چي شده؟» حسن آقا لب‌هايش را به هم فشار داد، سرش را به طرفين تكان داد:«از پشت خراب شده... صبر كن!» رفت توي خانه و با يك كليد برگشت: «كليد و دادن برم گلدونا رو آب بدم».

در طبقه سوم را باز كرد. هال و آشپزخانه، سمت خيابان اصلي بود. شيشه‌ها پخش شده بودند روي زمين. چند تا تكه‌ هم فرو رفته بودند توي ديوارها. درِ اتاق نيلوفر را باز كرد. بخشي از ديوار مقابل ريخته بود.

رفت جلوي ميز مطالعه، چشمش افتاد به گوشه كاغذي كه از زير گچ و خاك‌ و آجر پيدا بود. كاغذ را كشيد بيرون. يك تكه‌اش پاره شد. رسم بود؛ رسمي كه قبل از تعطيل شدن مدرسه‌ها براي كشيدنش به نيلوفر كمك كرده بود. حمله‌هاي هوايي كه شدت مي‌گرفت، مدرسه‌ها را تعطيل مي‌كردند. اين بار هم بيشتر از يك هفته مي‌شد كه تعطيل بود. نمره 20 و يادداشت معلم را زير رسم ديد:«هزار آفرين دخترم.»

چشم‌هايش مي‌سوخت، گلويش خشك شده بود. رفت آشپزخانه، شير آب را باز كرد. فقط صداي هوا مي‌آمد. از توي يخچال، پارچ آب را برداشت. نصفش را سر كشيد. سرش را برد توي سينك ظرفشويي، بقيه آب را ريخت روي سر و صورتش و راه افتاد به طرف خانه.

در را باز كرد. بهناز، دست نسيم را گرفته بود و تاتي تاتي مي‌كرد. مادر و مژگان، توي حياط قدم مي‌زدند. سرهاشان را به چپ و راست، تكان مي‌دادند، لب‌هاشان تكان مي‌خورد. دويدند به طرفش. چشم‌هاش را انداخت پايين، نفس‌نفس مي‌زد:«هول نكنين! هول نكنين! هيچي نشده. نزديك خونه جعفرآقا اينا رو زده. يه ذره از پشت خراب شده...»

مادر با دست راست، زد توي صورتش:«اي وااااااي! بميرم برات مهين».

بابك در را بست. كف دست‌هاش را آورد بالا: «نترسين! صبح رفتن تهران».

مادر رفت ليواني آب آورد و داد دست بابك. مژگان چادرش را انداخت روي سرش و نسيم را بغل كرد:«مي‌رم زنگ مي‌زنم به مامان. مي‌گم يكي رو بفرسته بره بهشون بگه». رو كرد به بابك: «بيا بريم تلفن‌خونه».

مادر دست نسيم را گرفت:«بچه رو نبر با خودت. يه دفعه ديدي باز وضعيت قرمز شد».

مژگان دست مادر را پس زد:«بذار اگه مرديم با هم بميريم».

بيشتر از يك ساعت ماندند پشت باجه‌هاي شلوغ تلفنخانه تا نوبت‌شان شد. مژگان، نسيم را داد بغل بابك، رفت توي باجه و در را بست. به دقيقه نكشيد كه آمد بيرون و گفت:«بريم!» انگار كه 100 سال پير شده بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون