• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4516 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳۰ آبان

«سعید قصاب ‌کاشانی» که بود و چه کرد

حیف از طلا که خرج مُطلّا کند کسی

سیدعمادالدین قرشی

 

 

سعید قصاب ‌کاشانی، از شاعران رنگین‌خیال، سخنور و خوش‌مقال عصر صفوی است که در میانه قرن دوازدهم در کاشان متولد شد و همان‌جا می‌زیست. حرفه‌اش قصابی بود و به‌همین جهت «قصاب» تخلص می‌کرد و در اشعارش به برخی از اصطلاحات کسبش اشاره داشت؛ ازجمله: «قصاب دید چون خم ابروی یار، گفت/ رزقش حواله از دم ساطور می‌شود» یا «قصاب دور دیده ز مژگان شوخ او/ از هر طرف ز بهر دل ما قناره‌ای‌ست». به‌غیر از قصاب‌ کاشانی، در تذکره‌الشعرا و مآخذ دیگر، نفرات دیگری نیز به این شهرت معرفی شده‌اند که چهار شاعر و یک عارف‌اند؛ از آن‌جمله‌ «قصاب ‌گیلانی»، «قصاب ‌یزدی»، «امیربیک قصاب ‌اصفهانی»، «ابوالعباس معروف به قصاب (اهل آمل و از عرفای قرن چهارم)» و «میرزاابوالحسن یغمای ‌جندقی (که غزلیاتی در هجو و هزل و مطایبه با تخلص «قصابیه» ساخته)» را می‌توان برشمرد.

گفته شده قصاب ‌کاشانی، عامی بوده و خط و سواد چندانی نداشته، اما «هرگز در قوافی و استعمال لفظ اشتباه نمی‌کرد و سلیقه‌اش با عدم بضاعت، از عهده ربط کلام و روانی سخن برآمدی.» عجیب‌تر آن‌که دیوانش بیش از سه‌هزار بیت داشت. در ۱۱۷۶ق کلیات دیوانش در حدود یک‌هزار و پانصد بیت در کتابخانه‌ احمدشاه، پادشاه دهلي بوده است. سروده بود: «دندان که در دهان نبوَد، خنده بدنماست/ دکان بی‌متاع چرا واکند کسی/ خوش‌گلشنی است حیف که گلچین روزگار/ فرصت نمی‌دهد که تماشا کند کسی/ عمر عزیز خود منما صرف ناکسان/ حیف از طلا که خرج مُطلا کند کسی/ دنیا و آخرت به نگاهی فروختم/ سودا چنین خوش است که یک‌جا کند کسی...». قصاب ‌کاشانی، معاصر و معاشر صائب ‌تبریزی نیز بود و مکرر سروده‌های خود را برای وی در سفرهایش به اصفهان می‌خواند و از صائب می‌آموخت. در اواخر عمرش، ترک پیشه کرد، به مشهد رفت و در همان‌جا (در حدود سن پنجاه تا شصت‌سالگی) درگذشت و به خاک سپرده شد.

نمونه‌ای از اشعار طنز و طنزآمیزش چنین است:

[مسمّط]: زندگی خوب است اما گوشه گلزارکی/ طبخکی، دلدارکی، در ضمن خدمتکارکی/ می‌کنم اظهارکی من با شما هموارکی/ در جهان ای یارکان، البته باید یارکی/ نازک و خوبک، لطیفک، دلبرک، دلدارکی/ گلرخک، گرم‌اختلاطک، جانیک، مَه‌پیکرک/ جاهلک، لیلی‌وشک، خوش‌نغمئک، لب‌شکّرک/ خوش‌تلنگک، محرمک، زنّار زلفک، کافرک/ شاهدک، شنگک، ملیحک، چابکک، سیمین‌برک/ .../ لاابالیک، حریفک، سبزهک، هم‌صحبتک/ شوخ‌چشمک، کم‌رقیبک، پُرفنک، بافُرصتک/ دُرددانک، جلوه‌دارک، کاردانک، آفتک/ عارفک، رندک، ندیمک، ماه‌رویک، لُعبتک/ تُرککی شوخک، ظریفک، دلبرک، دلدارکی/ کم‌جفائک، باصفائک، باوفائک، یاورک/ نکته‌دانک، دلستانک، بی‌مکانک، همرهَک/ دلنوازک، حیله‌بازک، مست‌نازک، عارفک/ نازنینک، سروقدّک، دل‌فریبک، طالبک/ صاحبک، صاحب‌جمالک، زیرکک، غمخوارکی/ گُل‌لبک، غنچه‌دهانک، سادهک، خوش‌باورک/ خوش‌خرامک، دُرفشانک، خوش‌زبانک، ماهرک/ چاره‌سازک، جانگدازک، پاکبازک، ساحرک/ ماه‌رویک، محرمک، خوش‌اولک، خوش‌آخرک/ عنبرین‌خالک، مهک، مشکین‌خطک، گلزارکی/ دست‌وپا دارک، ملیحک، غمزه‌دانک، قابلک/ نردبازک، خوش‌قمارک، بردبارک، عاقلک/ دل‌نشینک، مه‌جبینک، بی‌قرینک، جاهلک/ ساقیک، شکّرلبک، پسته‌دهانک، خوشگلک/ مطربک، جانک، لطیفک، تیزفهمک، یارکی/ سرگرانک، هم‌زبانک، خوش‌بیانک، ماهرک/ شعرفهمک، شعردانک، شعرخوانک، شاعرک/ باب قصابک، لذیذک، چرب و نرمک پیکرت/ دنبه‌دارک، فربهک، سرخ و سفیدک، نادرک/ نازنینک، خوش‌ادائک، مهوشک، هشیارکی

 

ای تیغ غمزه تو به وقت غضب لذیذ/ هنگامه غم تو به وقت طرب لذیذ/ چین جبین، چو موج تبسم؛ تمام شهد/ پیکان تیر غمزه، چو شهد رطب لذیذ/ لب‌ها چو آب چشمه‌ کوثر؛ تمام فیض/ گفتار پر طراوت و عناب لب لذیذ/ در بزم عشق باده‌پرستان شوق تو/ زهرآب در پیاله، چو آب عنب لذیذ/ لذات نقد داغ تو در دست عاشقان/ باشد چنان‌که در کف مجلس ذهب لذیذ/ با دل زبان‌درازی مژگان شوخ تو/ در چشم اهل حال بوَد چون ادب لذیذ/ قصاب همچو شمع در این بزم جانگداز/ در نزد ماست سوختگی‌های شب لذیذ

 

نشستن با تو و بر خود نبالیدن ستم باشد/ تو را دیدن دگر در پوست گنجیدن ستم باشد/ توان تا سوخت چون پروانه پیش شمع رخسارت/ چو بلبل از هجوم درد نالیدن ستم باشد/ چو خوانا گشت خط عارضت، متراش از تیغش/ که خط از روی این مصحف تراشیدن ستم باشد/ کنار خود ز آب دیده خرّم می‌توان کردن/ به کِشت خویشتن باران نباریدن ستم باشد/ تو آموزی طریق مصلحت‌بینان و می‌دانی/ ز حرف دشمنان از دوست رنجیدن ستم باشد/ توان تا سوختن چون شمع در بزم نکورویان/ چراغ خلوت فانوس گردیدن ستم باشد/ ز افعال جهان قصاب، دائم چشم حیرت را/ ز خود پوشیدن و عیب کسان دیدن ستم باشد

 

بهر قتلم داد پیغامی که من می‌خواستم/ از لبش حاصل شد آن کامی که من می‌خواستم/ از جواب تلخ آن شیرین‌زبان راضی شدم/ بود در این قند، بادامی که من می‌خواستم/ شد درون سینه، نقش خاتم دل داغدار/ کرد پیدا این نگین، نامی که من می‌خواستم/ سر زد از گرد عذار یار خط دل‌فریب/ در چمن گسترده شد دامی که من می‌خواستم/ ناله؛ همدم، آه؛ آتش‌بار، مژگان؛ خون‌چکان/ داد آخر آن سرانجامی که من می‌خواستم/ گردش چشمی ز یک نظاره‌ام مستانه کرد/ داد ساقی باده از جامی که من می‌خواستم/ از خم زلف تو آزادی نخواهد یافتن/ مرغ دل افتاده در دامی که من می‌خواستم/ در تبسم گفت زیر لب که قربانم شوی/ آخر آن مه داد دشنامی که من می‌خواستم/ بی‌تامل در رهش قصاب، کردم جان نثار/ شد نصیب امروز آرامی که من می‌خواستم

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون