• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4522 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۷ آذر

«حبیب‌اله شیرازی» که بود و چه کرد

نعمت از بی‌هنر مدار طمع

سیدعمادالدین قرشی

 

 

میرزا حبیب‌اله شیرازی، فرزند محمدعلی (متخلص به «گلشن» و با اصالتی از طایفه زنگنه کرمانشاه)، حکیم و شاعر دوره قاجار، به سال 1223ق در شیراز متولد شد. هفت‌ساله بود که پدرش را از دست داد. در آغاز شاعری «حبیب» تخلص می‌کرد. در جوانی برای ادامه تحصیل به خراسان رفت و در مشهد به تحصیل علوم ادبي، عربي، حكمت الهي، هیئت و نجوم پرداخت. در آنجا به‌تدریج مورد توجه حسنعلي‌میرزا شجاع‏السلطنه قاجار، والی خراسان و کرمان قرار گرفت و به‌مناسبت نام آباقاآن میرزا، فرزندش، تخلص‌ حبیب‌اله را به «قاآنی» تغییر داد. پس از آن، به فتحعلی‌شاه معرفی شد و ره‌سپار تهران شد. پس از مدتی، در دربار محمدشاه و ناصرالدین‌شاه تقرب بسیار حاصل کرد. ناگفته نماند که بعدها با آشكار شدن هنر قاآنی در شاعري و سخنوري، از طرف فتحعلی‌شاه ملقب به «مجتهدالشعراء» و از طرف محمدشاه ملقب به «حسان‏العجم» نیز شد. در تهران بود که به آموختن زبان فرانسه، به‌عنوان اولین شاعر روآورد. قاآني مداح شاهان، شاهزادگان قاجاري و امراي دربار ایشان بود. از شاعران سبک بازگشت به‌حساب می‌آمد. اهم هنرش در قصیده‏سرایي بود. البته در غزل، مسمط و ترجیع‌بند نیز دست داشت. او در انتخاب كلمات خوشایند، خوش‏آهنگ و استعمال آن‌ها در جمله و نیكویي وصف و تتبع قدما كمتر نظیر دارد. به‌طور كلي در اشعار وي لفظ غالب بر معني است و معاني اخلاقي و فلسفي در گفته‏هاي او كمتر دیده مي‏شود. مهارتش در آوردن صنایع شعری، فقدان صمیمیت عاطفی، هجو تند و تلخ، طنز و طعنه بر زاهدان ریایی، تسلط بر الفاظ، آوردن کلمات رکیک و توصیفات و تغزلات ابتکاری، از مهم‌ترین ویژگی‌های آثار طنز اوست. دیوان اشعار، «پریشان» (1251ق و به تقلید از گلستان سعدی)، رساله‏اي در «علم شانه‏بیني»، رساله‏اي در «هندسه جدید» و ترجمه کتابی در باب کشاورزی از زبان فرانسه، مجموعه تالیفات و ترجمه‌های قاآنی را شکل می‌دهد. قاآنی با فروغي بسطامي معاصر بود و مکاتباتی با یغماجندقی داشت. در تهران به سال 1270ق درگذشت و مجاور قبر ابوالفتوح رازي در آستانه حضرت شاه عبدالعظیم به خاك سپرده شد.

نمونه‌ای از آثار طنزآمیز قاآنی چنین است:

پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکن/ می‌شنیدم که بدین نوع همی‌راند سخن/ کای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تاریک/ وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن/ تتتریاکی‌ام و بی شششهد للبت/ صصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن/ طفل گفتا: مممن را تتو تقلید مکن/ گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن!/ مممی‌خواهی ممشتی به کککلت بزنم/ که بیفتد مممغزت ممیان ددهن؟/ پیر گفتا: وووالله که معلوم است این/ که که زادم من بیچاره ز مادر الکن/ هههفتاد و ههشتاد و سه‌سالست فزون/ گگگنگ و لالالالم به خخلاق زمن/ طفل گفتا: خخدا را صصصدبار شششکر/ که برستم به جهان از مملال و ممهن/ مممن هم گگنگم مممثل تتتو/ تتتو هم گگگنگی مممثل مممن!

مستی را شنیدم که نیمه‌شب بر سر بازاری ایستاده بود و از غایت مستی سرش به چرخ درافتاده. هشیاری که با وی لاف یاری و محبت می‌زد بدو رسید و از او پرسید که: چرا به خانه خویش نروی؟ گفت: ای فلان، نبینی که شهر بر گِرد من می‌گردد و خانه‌های بیگانگان یکان‌یکان در گذر است؟ انتظار دارم تا چون درِ خانه من پیدا شود، خود را بی هیچ زحمتی به خانه دراندازم! [قطعه]: کاهل سست‌رای سست‌نهاد/ تخم‌ناکشته، کشت می‌خواهد/ پای ننهاده از سرای برون/ سیر دیر و کنشت می‌خواهد/ بی‌ریاضت، هوای حور به‌سر/ بی‌عبادت، بهشت می‌خواهد!

 

یکی از مشایخ با مریدی گفت: روزت چگونه می‌گذرد؟ گفت: بسیار بد. گفت: رو شکر کن که بد می‌گذرد، اگر نمی‌گذشت چه می‌کردی؟ [قطعه]: چند گویی که نگذرد فردا/ گر بوَد راست چون گذشت امروز/ زآنچه پیش آیدت ملول مشو/ تا شوی بر مراد خود فیروز!

 

یکی را شنیدم که تازه از مسلک خراباتیان درآمده، مناجاتی شده بود. شبی بر مناره‌ای برآمد و با صوتی منکر گفت: «یا اول الاولین». یکی از خراباتیان که با وی ندیم قدیم بود سر برداشت که: ای رفیق، ترک مناجات گو و راه خرابات گیر که انجام زهدت از آغاز معلوم شد. [قطعه]: این مناجات با چنین آواز/ تا قیامت تو را نبخشد سود/ اول الاولین گر این باشد/ آخر الآخرین چه خواهد بود؟

 

یکی از موزون‌طبعان شکایت به من کرد: چندان که زبان به مدح فلان گشودم و کمر به خدمتش بستم، فایده‌ای ندیدم. گفتم: چندی زبان ببند و کمر به فراغت بگشای، شاید فایده بینی! [قطعه]: نعمت از بی‌هنر مدار طمع/ که کس از پارگین گهر نبرد/ شاخ آهو به بوستان‌ منشان/ که از آن شاخ کس ثمر نخورد!

 

عسسی نیمه‌شب مستی را در میان بازار خفته دیدی. آستینش گرفت که: برخیز تا برویم. گفت: ای برادر، کجا برویم؟ گفت: به زندان پادشاه. گفت: خدا را آستینم رها کن که اگر من رفتن می‌توانستم، به خانه خود می‌رفتم و در اینجا نمی‌خفتم. [قطعه]: در دیده ارباب جهان خفته نماند/ رندی که ز صهبای طریقت شده مدهوش/ حاشا که به زندان طبیعت کند آهنگ/ زان پس که شود حالت مستی‌ش فراموش!

 

دزدی به خانه رفت. جوانی را خفته دید. پرده‌ای که بر دوش داشت، بگسترد تا هرچه یابد در وی نهاده بر دوش کشد. جوان بغلطید و در میان پرده بخفت. دزد هرچه گشت چیزی نیافت. چون ناگاه مراجعت نمود که پرده را بردارد، جوانی را دید با هیبت دلیران و هیئت شیران، در میان پرده خفته. با خود گفت حالی مصلحت در آن است که ترک پرده گویم تا پرده از روی کار نیفتد. پرده را بگذاشت و از خانه بیرون شد. جوان آواز داد که: ای دزد، در را ببند تا کسی به خانه نیاید. گفت: به جان تو در را نبندم، زیرا که من زیرانداز تو آوردم، باشد که دیگری روی‌انداز تو آورد! [قطعه]: ای دیو ز کوی اهل توحید/ چیزی نبری به رزق و دستان/ ترسم که به‌جای پا نهی سر/ در خانقه خداپرستان!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون