مداد سیاهم را به زحمت توی دستم نگه داشته بودم. مدادی که کوچولو شده بود، اندازه یک هسته خرما. معلم راه میرفت. به سبیلهایش ورمیرفت. کتاب در دست دیکته میگفت. دست زیر سبیلهایش میبرد. چوب کبریتی لای دندانهایش گذاشته بود و با آن، نان و پنیرهایی را که زنگ تفریح خورده بود، از لای دندانهایش پاک میکرد. تف میکرد. کلمه بعدی را میگفت. از بین نیمکتها رد شد. پایش به دستم خورد. خط سیاهی وسط دفترم کشیده شد. چپدست بودم. دست چپم همیشه با بدن کسانی که از کنارم رد میشدند برخورد میکرد. پاککنم را برداشتم و روی خط سیاه کشیدم. داشتم پاکش میکردم که یک کلمه عقب افتادم. گفتم: آقا چی؟ گفت: درد بی دوا! نوشتم: درد بی دوا. گفت: بنویس صابون، نکبت! دوباره پاککن را برداشتم و «درد بیدوا» را پاک کردم. معلم با صدای کشیدهای گفت: ص...اااااا... ب... ووون... تندتند نوشتم: سابون! پشت گردنم سوخت. برق از چشمانم پرید. پیشانیام محکم روی میز خورد. سرم را بالا آوردم. دوباره پشت گردنم سوخت. دوباره برق از چشمم پرید. اما سرم را نگه داشتم تا به میز نخورد. بالای سرم را نگاه کردم. اینبار گونهام سوخت. معلم کتاب را توی دست لوله کرد.
- صابون با صاده نه با سین!
همه بچهها پاککنهایشان را برداشتند و شروع به پاککردن «سابون»هایشان کردند. معلم گفت: این کلمه حساب نیست! بعضی از بچهها اعتراض کردند؛ آقا ما درست نوشته بودیم...
- حرف نزنید! زود پاکش کنید!
سقازاده شاگرد چاقالوی کلاس که دوسال مردود شده بود، از فرصت استفاده کرد و از روی دست بغلدستیاش املایش را درست میکرد. معلم دید. به طرف سقازاده رفت تا برگهاش را پاره کند. سقازاده دفترش را زیر پایش گذاشت و محکم رویش نشست. معلم تقلا کرد دفتر را از زیر پایش بیرون بکشد. سقازاده محکم به نیمکت چسبیده بود و التماس میکرد. کلاس از کنترل خارج شده بود. همه روی دست همدیگر نگاه میکردند. همه پاککن بهدست به جان دیکتههایشان افتاده بودند. معلم که دید زورش به سقازاده 80کیلویی نمیرسد، کمرش را صاف کرد، نگاهی به جمعیت انداخت که در حال تقلب بودند. رنگش سرخ شد. فریادی کشید و هیچکس را بیچارهتر از من ندید. مثل پلنگ زخمخورده به طرف من خیز برداشت. شانههایم را گرفت و کشانکشان از در بیرون انداخت و در را محکم بههم زد. ساختمان لرزید. کلاسمان نزدیک دفتر بود. مدیر مدرسه از پشت میز دیده بود. از پشت میز بلند شد و تسمهپروانه را برداشت و به من نزدیک شد. طبق عادت همیشگی فقط میپرسید چهکار کردی تحفه؟ و منتظر جواب نمیماند. تسمهپروانه را محکم به کفل بچهها میکوبید.
- دستت رو بیار بالا. ها... کف دستت رو بگیر به طرف من...
دستم را بالا بردم. تسمهپروانه بالا رفت و بهشدت پایین آمد. هنوز توی هوا بود که از ترس دستم را پس کشیدم. تسمهپروانه روی ران مدیر خورد. خطی سفید روی شلوار سیاهش افتاد. درست برعکس خط سیاهی که روی دیکته من بود. پایش سوخته بود. نه اینکه چیزی بگوید؛ از عصبانیتش فهمیدم. فریاد کشید: دستت رو بیار بالا! اگه یهبار دیگه جاخالی بدی میزنم تو سرت...! دستم را بالا آوردم. چشمهایم را بستم. صدای دیکته گفتن معلم قطع شده بود. معلم میگفت: همون دیکته که نوشتین کافیه. مبصر، دفترها رو جمع کن بیار تصحیح کنم. دفتر این یارو نکبت رو هم بیار! فهمیدم «یارو نکبت» خودم هستم. تسمهپروانه توی هوا «هویی» کرد و پایین آمد و کف دستم نشست. دستم سوخت. بدجوری سوخت. اشکهایم سرازیر شد. مدیر در کلاس را باز کرد.
- آقا خسته نباشید. من این نکبت را تنبیه کردم. قول داد دیگه سر کلاس با کناریش حرف نزنه!
آمدم بگویم کدام حرف؟ کدام کناری؟ اما بغض گلویم را چنگ انداخته بود. معلم که سر جایش نیمخیز شده بود، گفت: دست شما درد نکنه. اینها از این قولها خیلی میدن. حالا طوری نیست. بگین بیاد تو بتمرگه! از در آمدم تو. هنوز توی چارچوب در بودم که مدیر یک پسگردنی بهم زد. روی نیمکت نشستم و سرم را پایین انداختم. معلم، چوب کبریت را لای دندانهایش جابهجا کرد و گفت: حالا این کلهات رو بالا بگیر... هزارتا کثافتکاری میکنن بعدش هم خودشون رو میزنن به موشمردگی! هنوز حرف توی دهانش بود که صدای نامنظم زنگ خراب و دراب مدرسه توی فضا پیچید. معلم گفت: برین بیرون... من زنگ تفریح این دیکتهها رو تصحیح میکنم. مبصر، به مشغلام بگو یه چایی برای من بیاره توی کلاس. مبصر هم چشمی گفت و به طرف دفتر دوید. نان و پنیرم را از توی کیفم برداشتم و از جلوی معلم رد شدم تا به حیاط بروم. معلم سرش را بالا گرفت. سبیلهایش را خاراند. چشمهایش را درید و غرغر کرد: کوفت بخوری. یهذره آدم باش! سبیلهایش به نظرم چندشآور آمدند. به حیاط رفتم. اولین گاز را که به نان و پنیر زدم مدیر مدرسه سر راهم سبز شد. دستهایش را به کمرش زد.
- ها! بخور، بخور انرژی داشته باشی پدر معلمها رو دربیاری... بخور!
لقمه را به هزار بدبختی قورت دادم. مثل بره به چشمهایش زل زدم.
- برو، رد شو. از بچه تنبل بدم میآد.
رد شدم. نان و پنیرم را توی سطل آشغال انداختم. مدیر صدای زمختش را بلند کرد: دو دقیقه دیگه زنگ کلاس میخوره. هرکی میخواد آب بخوره، دستشویی بره، زودتر! هروقت مدیر این تذکر را میداد بیاختیار دستشوییام میگرفت. رفتم دستشویی. بیرون آمدم. پای شیر آبخوری رفتم. صابون زردرنگی را توی جاصابونی گذاشته بودند. صابون را برداشتم تا دستهایم را بشویم. از شکل صابون بدم آمد. دوباره صحنه کلاس دیکته آمد پیش چشمم. دور و برم را نگاه کردم و صابون را قل دادم توی چاهک. زنگ خورد و به کلاس رفتم. از مدیر مدرسه انتقام گرفته بودم. از معلم. از دیکته. از همه صابونهای دنیا که سر از دیکته من درآورده بودند و به خاطرشان باید کتک میخوردم. معلم دیکتهها را تصحیح کرده بود. دفترها روی میز معلم روی هم چیده شده بودند. هرکسی از در وارد میشد دفترش را برمیداشت و سر جایش مینشست. دفتر دیکتهام را برداشتم و سر جایم نشستم. بازش کردم. معلم زیر «سابون» خط کشیده بود، با خودکار قرمز بالایش نوشته بود «صابون». پایین دیکته هم با همان خودکار قرمز نوشته بود «19- نوزده، خیلی خوب». معلم دفتر نمرات را باز کرد؛ اسم هرکی را بردم بلند نمرهاش رو بگه من اینجا بنویسم... حسن... چهارده. محمد... هفده. پیمان... دوازده و نیم. اسمها یکییکی برده میشد و نمرات با صدای تیز بچهگانه توی فضای کلاس میپیچید. اسمم خوانده شد. با صدایی لرزان و بغضآلود گفتم: نوزده. معلم نگاهم کرد. هاج و واج مانده بود. نوزده گرفته بودم. بالاترین نمره کلاس. معلم ادامه اسامی را با صدایی آهستهتر خواند. هیچکس از من بیشتر نگرفته بود. معلم خودکار را لای دفتر کلاسی گذاشت و کاغذهای توی کشوی میزش را زیر و رو کرد. صدایم کرد و گفت: برو تو دفتر یه کارت صدآفرین از آقای مدیر بگیر. دفتر دیکتهات رو هم همراهت ببر... برو آفرین پسر خوب! دیکتهام را برداشتم و به دفتر مدرسه رفتم. توی چارچوب دفتر ایستادم. جرأت نمیکردم جلوتر بروم. کسی توی دفتر نبود. صندلی مدیر خالی بود. آمدم برگردم که کلهام به شکم نرم و چاقی برخورد کرد. آقای مدیر بود. تا چشمش به من افتاد گفت: دستت رو بیار بالا! ملتمسانه گفتم: آقا چرا؟ گفت: چرا نداره. دوباره چه غلطی کردی انداختنت بیرون؟ دستت رو بیار بالا! و با تسمهپروانه محکم به کفلم کوبید. تا آمدم بگویم برای کارت صدآفرین آمدهام ضربه دوم را خوردم. مدیر تسمهپروانه را بالا برد که ضربه سوم را بزند. صدای فراش مدرسه توی سالن پیچید؛ آقای مدیر! صابون تو جاصابونی نیست.
- نیست؟ یعنی چی؟
- چه میدونم آقا... نیست!
مدیر و فراش به حیاط رفتند و من که خوشحال بودم از شلاقهای مدیر راحت شدهام، به کلاس برگشتم. معلم، چوب کبریت بهدست پرسید: گرفتی؟
- نه آقا.
- چرا؟
- نمیخواد آقا، ولش کنید!
- یعنی چی؟ مگه آقای مدیر نبود؟
- بود آقا، ولی...
- ولی چی؟ بیا!
دست پشت کمرم گذاشت و به بیرون هلم داد. مدیر و فراش توی حیاط هنوز داشتند درباره صابون بحث و جدل میکردند. معلم دم در سالن رفت. چشم مدیر به معلم افتاد. فراش را رها کرد و جلو آمد. تسمهپروانه مثل مار سیاهی توی دستش پیچ و تاب میخورد و آماده گزیدن بود.
- چی شده آقای معلم؟
- هیچی، این بچه...
- این بچه... تنبیهش کردم... خیالتون راحت! دیگه با کناریش حرف نمیزنه.
- نه، با کناریش حرف نزده...
- نزده؟... پس چه غلطی کرده؟
و رو به من کرد و با چشمهای دریده داد کشید: ها، چه غلطی کردی؟... دست تو کیف بچههای مردم کردی؟ معلم با خنده گفت: نه آقای مدیر! دیکته نوزده گرفته. فرستادمش پیش شما کارت صدآفرین بهش بدین. مدیر گفت: کارت صدآفرین؟! ها، ببخشید... کارت نداریم. قراره تا فردا برسن... چشم، میدیم بهش! فراش هنوز داشت کنار شیرهای آبخوری غرغر میکرد. مدیر صدایش را بلند کرد: خیلی ناراحت نباش. من امروز دزد صابون رو پیدا میکنم. فرداصبح سر صف رسواش میکنم. یه کاری میکنم دیگه توی عمرش اسم صابون رو به زبون نیاره! صدای مدیر، وحشتناک بود. اگر بفهمد من صابون را توی چاهک انداختم چی؟ با معلم به کلاس رفتیم. شب همهاش خواب میدیدم سر صف بهخاطر صابون تنبیه میشوم. تا صبح چندبار از خواب پریدم. پیش خودم فکر میکردم وقتی صابون را توی چاهک میانداختم چه کسی دیده؟ و با خودم میگفتم: هیچکس. من آخرین کسی بودم که از کنار شیر آب به کلاس رفتم... با خیال راحت دوباره میخوابیدم. خواب میدیدم دارم صابون را توی چاهک میاندازم و همه بچهها و معلم و فراش و مدیر پشت سرم صف کشیدهاند... و دوباره از خواب میپریدم. فرداصبح سر صف بودم. مدیر سخنرانی میکرد. معلم هم برای اولینبار سر صف آمده و در گوشهای ایستاده بود. به بچهها نگاه میکرد و میخندید. سبیلهایش کش آورده بود. فراش آمد کنار مدیر و در گوشش چیزهایی گفت. ترسیدم. صابون... مدیر اخمی توی ابروهایش انداخت و سرش را چندبار بالا و پایین برد. سینهاش را صاف کرد و اسم من را خواند. دست و پایم لرزید. الآن است که جلوی همه، دزد صابون را معرفی کنند. آنوقت دیگر توی مدرسه آبرویم میرود. پاهایم پیش نمیرفت. نفسنفس میزدم. به جلوی صف رسیده بودم. رو به مدیر ایستادم. منتظر بودم تسمهپروانه را از دور دستش باز کند. گفت: بیا جلو! جلوتر رفتم. بیاختیار دستم را بالا بردم. کف دستم را به طرف مدیر گرفتم. چشمهایم را بستم. با تعجب گفت: چرا همچین میکنی؟ مدیر، معلم و فراش خندیدند. بچهها هم زدند زیر خنده.
- خیال کرده شب جمعهاس، داره گدایی میکنه!
- از بس کتک خورده، عادت کرده!
مدیر سوت قرمزرنگ همیشگیاش را لای لبهایش گذاشت و در آن دمید. بچهها ساکت شدند.
- رو به جمعیت بایست!
معلم کنار مدیر ایستاد. از جیب پیراهنش کارت صدآفرینی را درآورد و به دست من داد. بچهها برایم کف زدند. صدای فراش بلند شد.
- آقای مدیر، دیروز که یادتونه صابون سر جاش نبود...
دلم هرّی ریخت پایین. حتما فهمیدهاند که...
فراش ادامه داد: شما که تو این مدرسه برای هر چیزی یه مبصر تعیین کردید... مبصر مدرسه، مبصر کلاس، مبصر در سالن، مبصر سطل آشغال، مبصر درختهای ته مدرسه، مبصر ماشین و موتورهای معلمها... خب، یه مبصر هم برای صابون انتخاب کنید! مدیر دست روی شانه من گذاشت و گفت: از امروز این پسر مبصرِ صابون!
از آن روز به بعد، زنگهای تفریح کنار شیر آبخوری میایستادم و چشم از صابون برنمیداشتم.