روز پنجاه و ششم
شرمين نادري
رنگينكمان بعد از باران و باران بعد از آن همه سياهي، براي شهر تسلي است. تسلي كوتاهي براي بينفسي شهر و مردمش، اينها را با خودم ميگويم و قدم ميزنم توي شهر و به آسماني نگاه ميكنم كه آبي مطلق است، حتي بالاي سر خيابانهاي مركزي شهر و بالاي پمپبنزينها و بالاي سر كاميونهاي زشتي كه عين هيولا توي كوچههاي شهر اينطرف و آنطرف ميدوند و بالاي سر ساختمانهاي بلند و بالاي سر اتوبوسهاي شركت واحد و بالاي سر تاكسيهاي زرد و سبزي كه مثل دانههاي قرصهاي رنگي مادربزرگها توي خيابان پراكندهاند. به خانم توي اتوبوس ميگويم دهخدا نوشته تسلي يعني باز شدن اندوه و تاريكي و آنچه بدان ماند، ميگويد چه قشنگ، خانم مسن و خنداني است و تا به خودم بيايم، شروع ميكند به قصه گفتن كه فكش شكسته و حالا بايد جراحي كند و بيپول است، بعد يك خانم ديگر با صداي بلند به او ميگويد كه بس كند كه اين قصه را چند سال است، ميگويد و آدم نبايد مهرباني مردم را با نامردي و دروغ خراب كند.
من اما طاقت نميآورم برگردم و صورت زن را ببينم كه درهم ميشود و دستش را كه سريع ماسك ميزند به صورتش و خنده تلخش را كه قايم ميشود پشت صندليها، پس در اولين ايستگاه از اتوبوس پايين ميپرم و باز دنبال آسمان ميگردم، زير طاقي مغازهها، لابهلاي آدمهايي كه از دستفروشها كلاه و چتر ميخرند، بين ديوار مغازههاي ميدان وليعصر يا در كناره خيابان حافظ همانجا كه ديگر پياده رفتن سخت شده.
رنگينكمان بعد از باران و آن آبي مطلقي كه باد ميآورد به شهر، تسلياي كوتاهي است براي زخم پر از دود شهر، اما اتوبوسها مثل فيلهايي صورتي و سرخ باز ميگذرند از خيابان و دود ميآورند، ماشينها مثل خرگوشهاي خسته ورجه ورجه ميكنند و پشت سرشان سياهي دلشان مثل هيولاهاي ريزودرشت روي هوا ميماند، كاميوني هم توي كوچهاي ايستاده و بار فلز تخليه ميكند و از اگزوزش غمهاي پاييزي ميريزد روي سر شهر. راستي پاييز امسال چرا اين طوري است، اين را هم يك نفر ديگر گفته، در صف كلوچه فومني برميدان وليعصر و يك نفر هم گاز زده به كلوچهاش و جواب داده چه كارش كنيم و يكي ديگر گفته رنگينكمان را نگاه كنيد و همهمان يكجوري خنديدهايم؛ انگار آن بغض و آن سنگيني روي سينه و آن همه دود را براي هميشه فراموش كردهايم، آدميزاد موجود حيرتانگيزي است.