• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4560 -
  • ۱۳۹۸ يکشنبه ۲۲ دي

تسليت و تسلايي دوباره به حامد اسماعيليون

غم‌ او غم همه ‌ماست

رسول ‌آباديان

هر جاي كه چشم من و عرفي به هم افتاد

درهم ‌نگرستيم، گرستيم و گرستيم

عرفي ‌شيرازي

اين روزها مدام به حامد اسماعيليون فكر مي‌كنم. به اينكه الان در درونش چه غوغايي‌است و چگونه مي‌تواند لبخندهاي هميشگي‌اش را در پشت انبوهي از اندوه پنهان كند. چگونه چهره ‌فرزندش را در آخرين ديدار در ذهن مرور مي‌كند و پيكر همسرش را دوباره خواهد ديد يا خير؟ غم حامد غم همه‌ ماست؛ غمي مضاعف كه البته با دلايل سقوط ‌هواپيماي حامل دو عزيزش، بيشتر و بيشتر هم مي‌شود. اين روزها بارها به تصاوير رمان «گاماسب ماهي ندارد» فكر مي‌كنم و آغاز دلهره‌انگيزش كه گويي چيزي را بر وجود نويسنده تحميل مي‌كند كه مابه‌ازاي بيروني‌اش را در آينده به شكلي عيني مشاهده‌ خواهد كرد: «كت نيمدار قهوه‌اي به تنش زار مي‌زد. كنج ديوار ايستاده و زل زده بود به زمين. صورت درشتي داشت با ابروهاي پرپشت و بيني بزرگي كه افتاده بود در فاصله اندك دو چشم. با موهاي سيخ سيخ كوتاه و گردني باريك بر تنه‌اي لاغر چون گنجشكي لندوك. پاهايش به نازكي پاهاي لك‌لكي بود كه در همان حوالي بر بامي شيرواني نوك مي‌زد» و از اين رهگذر و تشبيه مي‌رسد به جنگ. نكته دردآور در اين رمان، شخصيت ‌زني ‌است كه وامانده زير چكمه‌هاي جنگ، نگران و دلواپس خانواده خود است. خانواده‌اي مقيم در كرمانشاه كه بارقه‌هاي جنگ را از نزديك حس ‌مي‌كند و هر لحظه منتظر بروز فاجعه‌اي ‌است. حامد اسماعيليون در پرداخت اين شخصيت‌ آنچنان ماهرانه كار كرده كه وهم ‌او را به بهترين نحو به خواننده منتقل مي‌كند؛ وهمي كه گويي پلي ‌است از وهم جنگ و وجود پرسشگر نويسنده. لحظه‌لحظه رمان اسماعيليون نوعي دغدغه و انتظار را يدك مي‌كشد كه گويي قرار است از كلمه به واقعيت تبديل شوند و هست و نيست پديدآورنده‌شان را تهديد كنند: «دور دست را كه مي‌ديد رودخانه باريك گاماسب بود كه توي دشت مي‌چرخيد و جلو مي‌رفت. همين چند روز پيش بود. با بچه‌ها و حسين آمده بودند لب رودخانه. همان‌جا كه دو شاخه مي‌شد و بين شاخه‌ها جزيره كوچكي سر بيرون آورده بود و بهرنگ اصرار داشت به شنا خودش را به آنجا برساند. جزيره كوچك بود شايد سه، چهار متر. حسين مي‌گفت: پسر جان. شنا نمي‌خواهد. چهار قدم كه ‌برداري مي‌رسي. بهرنگ مي‌گفت: ببين ببين بابا. آب رسيده تا اينجا و دستش را مي‌گذاشت جلوي سينه‌اش. پا بلندي مي‌كرد و نفسش از سرماي آب حبس شده بود. سينا را مي‌ديد كه آن گوشه نشسته و دارد از كيسه نايلوني همراهش طعمه در مي‌آورد و سر قلاب مي‌زند.» اين آرامش شكننده به همراه تپش‌هاي ناموزون جهان بيرون يعني جنگ، نوعي هارموني به وجود مي‌آورد كه مويد سويه‌هايي از انتظار امري غيرقابل تحمل ‌در آينده ‌است. همه شخصيت‌هاي اثر حامد، هم هستند و هم نيستند يا لحظه‌هايي هستند و ديگر براي هيچ‌وقت نيستند. مادري كه با هر بار ديدن اعضاي خانواده‌اش گويي يك‌بار ديگر آنها را مي‌زايد و همان ‌مقدار درد را تحمل مي‌كند، مدتي بعد ديگر نه درد دارد و نه چيزي براي ديدن. شخصيتي كه گويي خود نويسنده ‌است كه نه توان مويه دارد و نه عشق‌هايي كه عمري ‌را براي امنيت‌و آرامش‌شان خواب‌ آشفته ‌ديده. من نمي‌دانم اگر با حامد رودررو شوم بايد چه بگويم كه هم تسلاي خودم باشد و هم تسلاي او.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون