• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4591 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱ اسفند

از جرقه‌هاي شيرين عشق تا هجر و تنهايي و مرگ

راه

اسماعيل زرعي

نمي‌توانست چهار‌ِ صبح باشد. تاريكي كم و زياد مي‌شد‌‌؛ مثل پرده‌اي كه پس و پيش برود‌، با هرچه كه پشت‌اش است‌؛ يا بي‌آن‌كه چيزي آن‌طرفش به چشم بيايد‌؛ اما دلتنگي نه‌، ثابت مانده بود‌‌؛ سخت. گوش دادم‌‌؛ دقيق‌‌؛ مشتاق. كلمات هيچ واضح نبود: عالي! عالي!

سر چرخاندم اطراف. پلك ريز كردم و گوش دادم به دقت. معلوم نبود از كدام طرف مي‌آمد: تويي؟تويي؟عالي! عالي!

-عالي! عالي! نكنه مي‌گي عالي‌جناب؟ مي‌خواي بگي عالي‌جناب؟ مگه هنوز عالي‌جنابم برات؟

صداي تو بود‌؛ شايد صداي تو. دوباره آمده بود‌‌؛ مثل همه شب‌هاي ديگر. شب‌ها فقط كه با خودش شوق مي‌آورد‌‌؛ به‌علاوه دلتنگي‌؛ به‌علاوه تشنگي‌، گم‌گشتگي‌؛ و با پرده رنگ‌پريده رنجش‌، كه بي‌خواست‌ِ ما افتاده بود بين‌مان. ناچار بودم بروم‌ دنبالش. نه كه راه‌ ناآشنا باشد‌؛ اگر مي‌ديدم مي‌شناختم‌ شايد‌؛ شايد هم نه. كرانه‌اش كه پيدا نبود، نه چپ و راست‌، نه پس و پيش‌؛ همه جا فرو رفته در هاله متراكم‌ِ وهم‌. وهم و دلتنگي با هم‌؛ بعلاوه هراس‌؛ هراسي گنگ. همين‌، همه‌چيز را تار مي‌كرد‌؛ نه فقط ديد‌م را، دلم را هم.

- عالي! عالي!

وقت‌هايي كه شاد بودي مي‌گفتي‌، نه به تأييد‌‌؛ از حرص. گلايه‌اي مهربانانه از تكبر و غروري كه خيال مي‌كردي در رفتارم هست‌؛ در گفتارم: چشم عالي‌جناب اطاعت مي‌شه عالي‌جناب مي‌شه اين فنجان را از جلوت بردارم عالي‌جناب؟

گاهي هم فقط براي اينكه سربه‌سرم بگذاري: عالي‌جناب واقعا؟! بايد دنبال آشناها مي‌گشتم. آشناها كه نه‌، حتا يكي‌، يك نفر كه بشناسد. كه بيايد بگويد چه به چه شد‌. حالا منظورم است‌، نه قبل. يا دست‌ِكم اين صداي كيست: اما كو؟ كدام‌ آشنا؟ هيچ تصويري روي پرده ذهنم نمي‌آمد. فراموش‌شان كرده بودم. يا اصلاً نبودند از اول‌‌‌. زدم زير آواز‌؛ نه فقط از هراس‌ِ گم‌ شدن؛ نه فقط از فشار‌ِ دقمرگ‌كننده دلتنگي‌؛ بلكه كم بشود: ‌اي كه از كوچه‌ي

به آخر رسيد اما كم نشد. آواز‌ِ ديگري را شروع كردم: نه با توام توان‌ِ تحمل‌، نه بي‌تو طاقت‌ِ فراق

كم نمي‌شد‌؛ نه از غمي كه راه‌ِ نفسم را بند برده بود‌؛ نه از بيم‌ِ سرگرداني و نه از گير‌ِ آواز كه از گلو بيايد ‌بيرون‌‌؛ كمي اوج بگيرد‌‌؛ به گوش برسد. من كه بيهوده دهان باز نكرده بودم.

صدايم مي‌رفت‌، بي‌آن‌كه شنيده شود‌. خودم هم مي‌رفتم‌، بي‌آن كه بدانم كجا... تا كي.... زمان‌، پرده‌اي بود كه نه باد‌، خلأ تكان‌تكانش مي‌داد.

- عالي! عالي!

-جانم؟... جانم عزيز؟

- عالي! عالي!

- جان؟ چه مي‌خواي؟ صبر كن كليد را بزنم!

ناگهان خانه روشن مي‌شود. همه‌جا برق ‌مي‌زند‌‌ از نويي؛ از تميزي‌. نه كه گوشه و كنارش ديده شود‌؛ يا كف و سقف. حتي پيدا نيست اتاق است؟ سرسراست؟ يا حياط؟ بي‌هيچ رايحه‌اي‌؛ نه عطري‌؛ نه بوي ماندگي‌ حتا‌؛ فقط دلگير‌. دلگير‌. آنقدر كه هراسانش ‌مي‌كند‌؛ طوري كه از آمدنش پشيمان مي‌شود‌؛ تصميم مي‌گيرد برگردد‌؛ اما شوق‌، جرقه‌اي مي‌شود به آني و از ذهن‌اش مي‌گذرد: واي‌، خاك به گورم‌. همين حالا اگه سر برسه چه بذارم جلوش؟

دوباره نگاهي به گوشه و كنار. نگاهي به دست‌هايش‌‌، كه همه‌جا را خوب شُسته‌روفته است. نسيم به نوازش‌، در دل‌ِ پرده بلند‌ِ توري مي‌‌چرخد. نفسي از رضايت آماده بيرون آمدن از سينه‌ است كه حسرت‌، گردبادي مي‌شود‌، مي‌آيد به آني‌ دوباره در خودش مي‌پيچاندش. گوش مي‌دهد به دقت شايد بشنود. وز‌وز‌ِ سكوت مثل صداي زنجره‌ها روي سياهي ذهنش كشيده مي‌شود. فنجان‌ِ كوچك‌ِ به پهلو افتاده‌، و صدايي كه معلوم نيست هست‌، نيست.

- منو مي‌خواد؟. مي‌گه عاليه؟

دلش از شنيدن‌ِ صداي مردانه‌اش مالش مي‌رود اما دقت و تمركز هيچ نتيجه‌اي ندارد. سر مي‌چرخاند به هر سمت‌، نه براي ديدنش‌؛ نه براي شنيدنش‌؛ حتا اگر بشود فقط كت‌اش‌، شلوارش‌، كفشش‌، جورابش‌، كراواتش‌‌؛ هرچه كه نشانه‌اي از او داشته باشد‌، خاك گرفته هم اگر باشد‌‌؛ حتي پوسيده.

- خراب بشه اين خانه. ديگه به چه درد‌م مي‌خوره!

ميزند بيرون. ناچار است برود‌‌‌ از تنهايي‌‌؛ بي‌آن كه بداند به كدام سمت‌. فقط برود. فقط برود. توي خلوت‌ترين خياباني كه ديده نمي‌شود چه در حافظه، چه در هستي. نسيم با دامن‌ِ مانتواش بازي مي‌كند و مي‌پيچد دل‌ِ پرده‌اي كه مثل خاطره‌اي گنگ به يادش مانده است. پرده‌اي كه با پس و پيش شدنش انگار طرحي از قامت‌ِ مردش در پشت‌اش پيدا و پنهان مي‌شود.

- عالي! عالي!

كشيده بودم بالا شايد‌‌؛ از دل‌ِ تاريكي. تاريكي شايد. از شيب‌ِ صخره‌ها‌، نه كه كوه باشد‌، يا دره‌. بلندي بود فقط‌؛ و سوزي ممتد كه التهاب‌ِ پوستم را كم مي‌كرد.

- سوز بود؟ يا پشنگه‌هاي آب؛ پاشيدن‌هاي آب‌؟ كي آب‌ِ سرد مي‌پاشه به من؟ لحظه‌اي ماندم تا وسعت‌ِ سياه‌ِ آسمان را‌‌ كه پُر‌رنگ و كم‌رنگ مي‌شد؛ تا خلوت‌ِ ناپيداي راه را‌ كه دور و نزديك مي‌رفت؛ شايد هم بقبولانم به خودم واقعاً آمده‌ام‌؛ واقعاً رسيده‌ام. بعد پرده را پس زدم رفتم توي غار.

- تو غار؟

- غار فقط اسم بود‌، يادت نيست مگه؟ دفعه اول كه گفتم‌، روبروم نشسته بودي. زدي زير‌ِ خنده. نگاهي انداختي دوروبرت. چشم‌هات را درشت كردي‌، صدات را ضخيم: هوووم‌، بوي آدميزاده مياد!

سر آوردم جلو‌، دقيقاً زير‌ِ گوش‌ات. نجوا كردم: ديوِ خوشگل‌؛ ديو‌ِ قشنگ‌، نخوري‌مان. روي ميز پُر بود از خوراكي.

- خوراكي؟

همهمه كم و زياد مي‌شد‌، با غلغل‌ِ قليان‌ها‌؛ با خنده‌هايي گاه ‌جمعي‌؛ با پچپچه‌هايي كه بم و نازك مي‌شد و صداهايي كه فرمان مي‌دادند‌، خواهش مي‌كردند‌‌؛ مي‌كوشيدند توجه‌اي را جلب‌ كنند‌؛ گاهي زنانه‌؛ گاهي مردانه. نشسته بودم پشت ميز‌ي از سنگ.

- از سنگ‌؟ از چوب؟

به فاصله ايستاده بودي و نگاه‌ام مي‌كردي‌؛ زير‌ِ خرمن‌ِ نور كه شعاع‌اش به همه طرف برق مي‌انداخت.‌ انگار دنبال ميز‌ِ خالي گشته بود‌ي؛ چشم‌ات به من افتاده بود.

-تو؟يا صندلي‌ِ روبروت؟

تعجب كردم‌: اين‌جا چكار مي‌كنه؟

دعوت كردم بيايي بنشيني.

- با دست‌؟ با اشاره چشم و ابرو؟‌

حتما نيم‌خيز هم شده بودم.

- اصلاً صدام را شنيدي؟ اصلا اشاره‌ام را ديدي؟پس چرا فقط نگاهم مي‌كرد‌ي؟ پس چرا تكان نمي‌خوردي؟ زنده كه بودي. نبودي دور از جان؟

خاطره اولين ديدار به گلويم چنگ انداخت‌‌؛ و بلافاصله همراه‌اش‌، جيغ‌ِ ممتدي كه به سرعت سقوط مي‌كرد به دل‌ِ تاريكي. نتوانستم تحمل كنم. هراسان بلند كه شدم‌، پايم به ميز گرفت‌، فنجان‌ِ نيمه‌، به پهلو افتاد. اهميت ندادم‌، حتي به شتك‌هاي روي كفشم. زدم بيرون. شب بود كه رويش مي‌رفتم. شايد شب. و دشت. دشت پرده بي‌انتهاي تيره‌اي بود گسترده تا آخر‌ِ دنيا. نوري كه از كافي‌شاپ بيرون مي‌زد سايه‌ام را روي زمين انداخته بود‌؛ دراز و سياه‌؛ گاه كژومژ‌‌؛ گاه شكسته. همهمه‌‌‌اي دود‌آلود هُلم مي‌داد به جلو. پا روي سايه‌ام مي‌گذاشتم و پيش مي‌رفتم‌.

- عالي! عالي!

جوان است‌؛ يعني هنوز جوان. نشسته و مشتاق زل زده است به او كه همچنان دامن‌ِ پرده را رها نكرده‌. همين كه داخل شد اولين كسي كه نگاه‌اش را به خودش كشيد او بود كه حالا دعوتش مي‌كند برود جلو‌. برود بنشيند روي صندلي مقابلش‌‌.

- واقعا دعوت مي‌كنه؟ واقعاً تعارف مي‌كنه؟

بعدها خواهد گفت: دعوت و تعارف كجا بود؟ زار مي‌زدم. التماست مي‌كردم. تو‌ِ سنگ‌دل!

دلش ضعف مي‌رود از ديدنش‌.

-اشاره‌ام را مي‌بينه؟ صدام را مي‌شنوه؟ پس چرا فقط نگاه مي‌كنه‌؟ پس چرا تكان نمي‌خوره؟ آدمه كه. نيست؟

جلو مي‌رود. مي‌نشيند پشت‌ِ ميز‌ِ هميشگي. چشم مي‌دوزد به روبرويش. بخار‌ِ رقيق‌ِ قهوه‌ به نرمي از روي فنجان پيچ و تاب مي‌خورد. منتظر مي‌ماند دست پيش بياورد. شروع بكند به حرف زدن‌؛ مثل وقت‌هايي كه گفت‌وگوي‌شان را با يك (خُب؟) شروع مي‌كرد. اول‌، صندلي او را جلو مي‌داد. مي‌پرسيد: راحتي؟ جات خوبه؟

بعد كاپشن‌ِ سورمه‌ايش را مي‌انداخت روي پشتي صندلي. آستين پيراهنش را بالا مي‌زد. بي‌آن‌كه چشم از او بردارد‌‌؛ بي‌آن‌كه خنده از لب‌هايش دور بشود‌؛ حتي برق‌ِ نگاه. شتابزده و مشتاق مي‌نشست.

خاطرات به گلويش چنگ مي‌اندازد‌، قلبش را مي‌فشارد. دقيق كه گوش مي‌دهد فقط موزيك‌ِ ملايم را مي‌شنود و همهمه راز‌آلود و خفه زوج‌هاي جوان را. هول مي‌كند. مي‌زند بيرون. مردي كه پيش‌تر از كافه بيرون آمده است ميرود سمت‌ِ كوچه روبرو. قدو‌قواره‌اش‌، نحوه قدم ‌برداشتن‌اش‌، حتا پشتي كه موقع راه رفتن صاف مي‌ماند او را مي‌كشاند دنبال‌ِ خودش. شتابزده از عرض خيابان مي‌گذرد. بوق‌ِ ممتد ماشيني و فحش راننده‌اش را جا مي‌گذارد. سر‌ِ كوچه كه مي‌رسد صدايش مي‌كند‌؛ چندبار. جواب نمي‌‌شنود.

- نكنه رنجيده! نكنه قهر كرده دوباره؟ مردك‌ِ گُنده دوست‌داشتني. كي ‌مي‌خواي بزرگ بشي تو آخه؟

مرد در سكوت‌ِ كوچه‌، زير‌ِ نور‌ِ خواب‌آلود‌ِ چراغ‌هايي كه با فاصله‌هايي معين از سر‌ِ تير‌هايشان سرك كشيده‌اند پيش مي‌رود.‌ دنبالش مي‌رود. هرقدر تند‌تر قدم بر‌مي‌دارد به او نمي‌رسد. مكرر صدايش مي‌كند‌، بقدري كه گلويش خش مي‌افتد‌، صدايش مي‌گيرد. مرد‌، تاريكي‌ِ راز‌‌آلود‌ِ انتهاي كوچه را نشانه گرفته است و نه تُند‌، نه كند‌، به سمت‌اش مي‌رود.

چشم از در برمي‌دارد. كومه بزرگ‌ِ آه‌اش را جا مي‌گذارد كنار‌ِ فنجان‌ِ خالي‌اش و از كافه مي‌زند بيرون. صداي خش‌خش‌ِ دامن‌ِ پرده همراه‌اش مي‌شود. بيرون‌، كسي نيست جز سكوت و سياهي. مي‌رود سمت ماشين. روشن كه مي‌كند‌، نور‌ِ چراغهاي جلو تا عمق‌ِ تاريكي مي‌دود. حركت كه مي‌كند‌، چرخ‌ها زرق و برق‌‌هاي هرازگاهي جلو را زير مي‌گيرند و به جايش لاشه دراز‌ِ آسفالتي سياه و ساكت جا مي‌گذارند.

- عالي! عالي!

پيراهن سفيد را كه پوشيدم‌، بلند بود‌‌؛ هول‌ِ كفن به دلم انداخت: مرگ كه ترسناك نيست‌. هست؟ اما اگه مُردم و غم ادامه داشت چه؟‌ اگه ديگه نتوانستم از دستش رها بشم چه؟ بعد از مرگ راهي هست براي فرار؟

ترسي دلگير به جانم افتاد. نمي‌توانستم آينده را مجسم كنم. بي‌اراده نگاه‌ام كشيده شد سمت‌ِ پرده‌. باد‌، در دل‌ِ توري‌ِ سپيد مي‌پيچيد و هر‌ازگاه پس و پيش‌اش مي‌بُرد‌؛ طوري كه همه قاب‌ِ پنجره ديده مي‌شد‌؛ با نوك‌ِ برگ‌هاي رنگارنگ‌ِ خفته در تاريكي‌ِ بلند‌ترين شاخه چنارهاي آن سمت‌ِ خيابان كه اغلب مچاله و گرد‌آلود بود؛ و قسمت‌هايي از سورمه‌اي آسمان كه مهتاب رنگش را كم و زياد مي‌كرد. صدايت كردم: عاليه جان‌، عاليه جان!

سكوت با همه حزن‌اش روي قلبم فشار آورد‌؛ طوري كه نفسم بند رفت. بي‌طاقت شدم. به تقلا افتادم. به سينه‌ام چنگ انداختم و داد زدم: عاليه. عاليه جان!

-جانم. جان؟

- عزيز‌ِ دلم‌، تراس ليزه. مراقب باش!

انگشت‌هايم دانه‌دانه قرص‌ها را از غلاف بيرون مي‌آورد و مي‌ريخت توي فنجان‌ِ كوچك‌ِ نزديك‌ِ پايه مبل. ليوان‌ِ آب هم كنارش بود.

-به نفع‌ِ تو. ميري زن‌ِ ديگه‌اي مي‌گيري. يكي خوشگل‌تر و جوانتر از من! صداي خنده نقلي‌ات مثل قِل خوردن‌ِ شي‌ء‌‌اي خوش‌آهنگ در سرازيري ذهنم دويد. نمي‌ديدمت كه‌؛ پشت به من داشتي‌؛ فقط هرازگاهي كه آرنجت كمي از پرده مخمل را پس مي‌زد‌، يا وقت‌هايي كه دولا‌-راست مي‌شدي از توي سبد‌ تكه‌اي روي طناب پهن كني‌؛ يا يك‌دو قدم‌ِ محتاط كه اين طرف‌‌آن طرف مي‌رفتي‌.. روي سرت پوشيده از ابرهاي سرخ‌ِ تيره بود. نگاه از پرده برداشتم و شروع كردم شمردن. شده بود صدتا‌؛ هرچند باز هم خيالم راحت نبود‌؛ باز هم شك داشتم‌؛ اما همه‌اش همين بود‌؛ تا نيمه فنجان. فنجان را اوايل ازدواج خريده بوديم. سيخ پشت‌ِ ويترين ايستاده بودي و چشم ازش برنمي‌داشتي. پرسيدم: چيه، به چه زل زدي؟ با اشاره انگشت‌ نشانش دادي: ببين چه گل و بوته‌هاي قشنگي داره! زدم زير‌ِ خنده: ياد بچگي‌هات افتادي؟ از اينها داشتي؟ جوان‌ِ مغازه‌دار آمد جلوي در ايستاد و چشم به هياهوي خيابان دوخت.

- نه‌، براي بچه عالي‌جناب مي‌خوام!

- بچه عالي‌جناب؟

- بچه خودمان ديگه. چته؟ يكهو حواسپرت شدي؟

چشم‌هايم چرخيد سمت‌ِ شكمت. هيچ معلوم نبود. پرده را كنار زدي. مستقيم آمدي روبرويم. اين مرتبه خشك ايستادي و زل زدي به فنجان كوچك‌ِ كنارم. نه كه مثل قبل بالاي مبل نشسته باشم‌؛ تكيه داده بودم به آن. نگاه‌ِ رنجيده‌ات را توي چشم‌هايم ريختي: مي‌خواي زجرم بدي؟

برق‌ِ اشك در چشم‌هايت نشست. همچنان به همان قد و قامت بودي‌؛ به همان رعنايي و زيبايي. خواستم بگويم: انگار نه انگار. بزنم به تخته!

پرسيدم: تو چه؟ تو با آن جيغت فكر‌ِ مرا نكردي؟ تكه‌تكه شدم. همان موقع مُردم! سريع خم شدي. معترض دست دراز كردي جلوي دهانم را بگيري. هراسيده گفتي: مگه دست خودم بود؟ مگه خودم خواستم؟ هوس كردم سربه‌سرت بگذارم. فنجان را به لب نزديك كردم و شانه بالا انداختم: منم دست‌ِ خودم نيست؛ ببخشيدها! كفري شدي: من دير آمدم؟! من دير آمدم؟! يا عالي‌جناب فكرشان جايي ديگه بود؟ غم‌خند روي لبم نشست. پرسيدم: فكرم كجا بود؟ مگه جز پيش تو جايي ديگه‌اي هم داره بره؟ نرم شدي. رنجيده جواب دادي: خب تا بيايي خانه كه همه‌اش دوندگي بود! دلت نيامد به بساط بقول خودت نگاه كني‌؛ فقط با اشاره ابرو. پرسيدم: خُب؟

- بعدش پا‌به‌پات آمدم حضرت‌ِ آقا‌، تو هر چه مي‌دانم صد‌، صد و ده بيست خاطره‌اي كه سرك كشيدي از عصر تا حالا!

اعتراضي شيرين در صدايت نشاندي: نمي‌شه كمي يواش‌تر بري؟ از نفس افتادم

- خسته نمي‌شي اينقدر پابه‌پاي خاطراتم ميدوي؟

- عالي! عالي!

قرار گذاشته بودند بخندند چه قهر باشند‌، چه آشتي. قهر كه پيش نيامد براي يك شب حتي‌؛ يعني فرصتش نشد؛ آرزويش را هم نداشتند‌ به گفته خودشان اما به دوري فكر نكرده بودند‌؛ اصلاً تصورش را هم نمي‌كردند‌. حالا مانده بود چكار كند. نه كه نرود ديدنش‌؛ از همان راهي كه آمده بودند برمي‌گشت. حتا ساعت‌ها مي‌نشست به حرف زدن‌، شوخي كردن‌، غر زدن‌، مرور‌ِ خاطرات‌، هرچه‌؛ اصلاً انگار هيچ اتفاقي نيفتاده‌ باشد؛ حتي تازگي‌ها سعي مي‌كرد صحنه‌سازي كند‌؛ موقعيت خلق كند‌؛ جمله بگذارد زبانش‌؛ طوري كه ايراد هم بگيرد: اين غذاست مثلاً براي خودت درست كردي عالي‌جناب؟ تنوع غذايي كه نداشت‌؛ يا املت، يا نيمرو‌، يا غذاهاي كنسروي‌، با نان‌هاي باگتي كه هيچ دوست نداشت. از همه لباسش فقط جورابش را مي‌شست‌، آن‌هم بنا به عادت.

- به‌به‌، دست مامان جانت درد نكنه با كدبانويي كه تربيت كرده! فرق نمي‌كرد‌؛ آخر‌ِ همه غر زدن‌ها‌، ايراد گرفتن‌ها‌، حرف زدن‌ها‌، شوخي‌ كردن‌ها‌، هرچه‌، به گره بغض ختم مي‌شد و قطره‌هاي اشك‌. و به دنبالش موريانه‌هاي ترديد: واقعاً اينها را مي‌گفت‌؟ اينجور مي‌گفت؟ اصلا اين كار را مي‌كرد؟ از همه مهم‌تر‌، نمي‌دانست با اين مشكل چه كند‌؟

- عالي! عالي!

انگار صدايم مي‌كردي. انگار تكان‌تكانم مي‌دادي. پلك كه باز كردم‌، تاريكي كم و زياد شد. سر چرخاندم سمت‌ِ ديوار‌. ساعت‌، در سياهي مانده بود. صفحه‌اش ديده نمي‌شد. حدس زدن هم نتيجه‌ نداشت. نمي‌توانست چهار‌ِ صبح باشد. نفس در سينه حبس كردم و دقيق شدم به درونم: چه فرقي مي‌كنه چهار‌ِ صبح يا چهار‌ِ عصر‌؛ يا هر وقت‌ِ ديگه؟

در اين روزهاي سراسر سياه اولين‌باري بود كه از خودم مي‌پرسيدم‌؛ هرچند جوابش تاثير چنداني به حالم نداشت. نفسم را كه رها كردم محكم به صورتت خورد. بيدار شدي. دلم تنگ شد. حلقه دستم را تنگ‌تر كردم شايد تنهايي‌ام پُر شود؛ شايد حس حضورت از غمم بكاهد. نكاست. بالش از تخت افتاد. نه من ماندم و نه تو. فقط راه ماند‌؛ راهي كه ديده نمي‌شد‌؛ و كسي كه بي‌صدا كسي ديگر را مي‌خواند‌، بدون اينكه اسمش را بگويد.

-عالي! عالي!

پيدا نبود صداي زن است يا مرد. پيدا نبود مي‌گويد عالي‌جناب‌، عاليه‌جان يا هر چيز‌ِ ديگر، فقط راه بود؛ و پيش رفتني از ناچاري. از هول دلتنگي‌، از هراس‌ِ تنهايي‌، از بيم‌ِ گم شدن‌ِ در جايي ناشناخته براي ابد.

باد توي پرده مي‌پيچيد‌، دامنش را جمع مي‌كرد‌، مي‌آورد داخل و به در و ديوار شلاقه مي‌زد‌؛ گاه مي‌بُرد بيرون مي‌كوبيد به نرده‌هاي تق و لق‌ِ تراس. فنجان خالي كف‌ِ اتاق‌، مكرر به اين‌طرف‌ آن‌طرف قِل مي‌خورد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون