• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4607 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۲ اسفند

احترام‌خانم، دخترش را صدا کرد که بیاید شیرینی تعارف کند

خواستگاران

منوچهر نیستانی

زن‌ها، درست تير ظهر، توی گرمای چله تابستان درِ خانه را زدند که: «خواهر، خیر ببینی! اگر براتون زحمت نیست يك چیکه آب به لب این بچه برسونین! داره هلاك می‌شه».

و زن صاحب‌خانه -مثل همه کسانی که دختر دم‌بخت دارند- همیشه حواسش جمع درِ خانه بود. خیلی زود مطلب دستگیرش شد. گفت: «وا! چه زحمتی؟ بسم‌الله» و همینطور که برمی‌گشت تو، گفت: «جون آدم که نیست، آبه، آبم چه قابل این حرفا رو داره، بفرمایین تو». هنوز پشت به زن‌ها داشت می‌رفت: «آدم به آدم نرسه خواهر، پس چی از آدمیتش؟» و رویش را برگرداند؛ «اوا! خاك عالم! چرا نمی‌فرماین تو؟ خونه غریبه که نیستش، نترسین، از يك چیکه آب نمك‌گیر نمی‌شین». و از این خوش‌مزگی، تنها خودش خنديد. و زن‌ها به‌دنبال او- بی‌تعارفی- داخل شدند. این دوتا خانواده از خیلی قدیم توی يك محله زندگی می‌کردند. همدیگر را خوب خوب می‌شناختند. مهمان‌ها، این خانه را از خیلی پیش، زیر سر گذاشته بودند و ظاهراً وقتی هم که بیرون آمدند، ناراضی نبودند:

- «نه، از حق نمی‌شه گذشت؛ دختر سربه‌زیریه، خدا ببخشدش!»

- «دختر آسید مجيب قناد می‌خواستی نجيب نباشه؟»

- «خدا بیامرزه پدرشو، نور از قبرش بباره! يك تیکه جواهر بود».

- «راستی که نور از قبرش بباره! به کسی نبود که خیرش نرسیده باشه!»

و حالا رسیده بودند زیر «گذر آقا». مشهدی‌رسول، بستنی‌فروش محل، تازه از زدن بستنی فارغ شده بود، روی يك چارپايه نشسته بود و داشت قلیان دود می‌کرد و با هم‌چراغش حاجی‌کله‌پز روبه‌رویی دورادور حرف می‌زد که در این وقت پسربچه مردنی بی‌حالی که يك‌میدان از زن‌ها عقب مانده بود، عرش بلند شد. بستنی می‌خواست!

و کوچک‌خانم - مادرش- که گرم صحبت بود، بی‌آن‌که روبرگرداند، داد کشید: «خوبه! می‌گذاری؟» و بچه در جایش ایستاد و زد زیر گریه و مادرش، نفرین‌کنان و ناسزاگویان، تند و آتشی، برگشت. پر چادرش را گرفت به دندان و دست‌های سفید عصبی‌اش را از توی چادر چیت گلدارش بیرون آورد، افتاد به جان بچه؛ تا می‌خورد، زدش. بچه تمام تنش کبود شد و بی‌رمق افتاد روی زمین، بیخ دیوار. و مادر «اصغری» برگشت به طرف زن‌ها. لب‌ها و دست‌هاش می‌لرزید و اصغری هنوز دادش بلند بود.

- «جگر منو بالا آوردی که الهی داغت به دلم بیاد!»

و رو کرد به خاله‌خانم:

- «ذلیل‌مرده، صبح تا شوم عزای شکم تیرخورده‌شو داره!»

- «بیا خواهر! هرچه بیشتر سربه‌سر بچه بگذاری بدتر می‌کنه. آدمِ بچه‌شیرده نباس این‌قده حرص و جوش بخوره. اون زبون‌بسته که تو شکمته، مگه گناه کرده؟ تو هم که خودتو پای این‌ها پیر کردی. خیال می‌کنی فردا می‌گن قربون دستت؟ به‌خدا اگه اسمتو ببرن! از قدیم و ندیم گفته‌ان بچه دشمن جون پدر و مادرشه. بریم. محلش نذار، خودش آروم می‌گیره. راه خونه رو هم که بلده. هروقت خواست خودش می‌آد. غصه نخور مثل من پیر می‌شی قربونتم. بریم». و رفتند. صدای اصغری هنوز بلند بود که زن‌ها باز رفتند سر حرف‌های خودشان.

- «حیوونی این احترام‌خانم هم خودشو پابست يتيماش کرده، والا خرش که به گل نمونده؛ همین حالا هم صدتا کشته‌مرده داره. می‌رفت شوهر می‌کرد و اول جوونی‌ش این‌طور تنها و بی‌کس‌وکار نبود».

- «اما کار و بارشونم پُر بدک نیست. اینو می‌دونستی سید -خدابیامرز- همه دار و ندارشو گذاشت واسه دختر یکی‌یکدونه‌اش؟»

- «خیال می‌کنی عموئه به اینا رو بده؟»

- «راست می‌گی خواهر! هرکی توی این دوره‌زمونه به فکر جیب خودشه».

و خاله‌جان، آن‌ها را دلداری داد، مثل این‌که به رگ غيرت خانوادگی‌ش برخورده بود:

- «زنده باشه اکبرآقا! مگه بیل تو کمرش خورده؟ ماشاءالله هزار ماشاءالله.

دست‌کم روزی بیست‌تومن کاسبه. از سرش می‌آد از پاش درمی‌ره. یه چیزی‌ام زیادی می‌آره...».

و روز دیگر -دم غروب- باز زن‌ها چادر و چاقچور کردند و راه افتادند. این‌بار «اکبرآقا» هم با آن‌ها بود. «سلطنت» خودش در را باز کرد. چادر سرش نبود. هول شد و گفت: «خدا مرگم بده!» و دوید تو، خبرداد: «اکبرآقا اینان!» و شتاب‌زده و شنگول، چادری انداخت رو سرش و برگشت. زن‌ها به‌هم نگاه کردند ولی مادرش زودتر رسیده بود دم در، و داشت تعارف می‌کرد: «بفرمایین! چه عجب اکبرآقا اين‌طرفا؟!».

زنك، سر و زبان‌دار بود و خوش‌تعارف. جوان‌تر و سرزنده‌تر از آن مانده بود که بشود فکر کرد که مدت‌ها بيوه است و يك دختر بزرگ دم‌بخت هم دارد. قامتش بلند، و گوشش به‌اندازه و صورتش گرد و پُرخون و چشمانش براق و بانشاط بود. معلوم بود که همه زحمت خانه، روی دوش دختر بیچاره‌اش است. حرارت و سرزندگی و سلامت -که تمام وجود احترام‌خانم از آن لبریز بود- از همان نگاه اول چشم «اکبرآقا» را -با همه درشتی چشم و حجب و حیای باطن- گرفت. احترام‌خانم، هنوز هم داشت تعارف می‌کرد: «خانم‌بزرگ بفرمایین! خاله‌جون شما! اشرف‌سادات و زری‌خانومم که ماشاءالله هزار ماشاءالله همیشه خدا سرشون گرم شوهراشونه. من این شوهرا رو ببینم بهشون بگم که آخر ما همسایه‌هام حقی داریم بابا!» یکی‌دو نفر خندیدند. و زن‌ها توی خودشان داشتند با هم تعارف می‌کردند:

- «بسم‌الله».

- «نه جون شما، محاله! بفرمایین شما!»

و اكبرآقا آخر از همه رفت تو.

اکبرآقا ریش کوسه‌اش را از ته تراشیده بود و لباس‌های عیدش را -بعد از مدت‌ها- برای بار دوم کرده بود تنش و روی‌هم‌رفته نونوار بود؛ ولی با همه این‌ها باز هم همان سر و وضع کاسب‌کارانه را داشت.

او از بچگی زیر دست دایی‌ش، توی سقط‌فروشی کار کرده بود و کم‌کم بزرگ شده بود و توی این کار خبره شده بود و آخر سر، سرمایه‌ای به‌هم زده بود و حالا از همان سرمايه، يك دكان دونبش نقلی داشت و کار و بارش بدك نبود. با این‌که خودش اندازه چهارتا آدم‌حسابی کار می‌کرد، وردستی داشت ده‌دوازده‌ساله و زبر و زرنگ، و يك موتورسیکلت گازی برای این‌ور و آن‌ور دنبال جنس و چك و سفته و پول و برات و حواله و از این حرف‌ها رفتن و يك‌دست لباس نو که عید برای خودش دوخته بود، و خانه‌ای نیمه‌تمام و مقداری اثاث و خرت و پرت و از این چیزها. و این پسره وروجك دم‌دستش، برادر همین دختر بود که الان آمده بودند خواستگاري‌ش. اکبرآقا اوایل اصلاً توی این خط‌ها نبود، ولی «کربلایی‌‌صفر» هم‌چراغش، صاحب دکان بغل‌دستش، که از قدیم و ندیم با پدر دختره، همسایه دیوار‌به‌دیوار بود، نشست بر دلش و بنا کرد از عفت و نجابت خواهر پسرك -دختر سید مرحوم- تعریف کردن و از کمالات پدرشان حکایت‌ها گفتن و آن‌قدر گفت و گفت تا بالاخره اکبرآقا به صرافت زن‌گرفتن افتاد؛ و حالا آمده بودند خواستگاری. قرار بود خود کربلایی‌صفر هم به‌عنوان واسطه این امر خیر از دنبال بیاید، که آمد. این‌بار مادر و دختر هردویشان رفته بودند حمام. مادر، صورتی بند انداخته بود و ابرویی کشیده بود و بزکی کرده بود و تروتمیز و چاق‌وچله و سرحال بود و هردوتا بوی حمام و سفیداب می‌دادند. هنوز لیوان‌های شربت دست‌شان بود که مادر دختر -یعنی احترام‌خانم- سر حرف را باز کرد: «الحمدلله شماها غریبه نیستین که من بخوام براتون بالا منبر برم بگم که چقده پای اینا زحمت کشیدم. پسرا که مال مردمن؛ منم و این دختر. جون من به یک تار موی این دختر بنده. همه آرزوم از خدام اینه که پیش از مرگم...». «کربلایی صفر» نگذاشت احترام‌خانم حرفش را تمام کند و با خوش‌مزگی داد کشید که: «ای احترام‌خانوم! بازم که شروع کردی. شما ماشاءالله هزار ماشاءالله يك گل از...».

- «کربلایی، مگه دروغ می‌گم تو رو خدا؟ از ما گذشته دیگه...».

و خندید. و پیش از همه «اکبرآقا» -تنها مرد جوان آن جمع- لطف و ملاحتی را که با این شکسته‌نفسی احترام‌خانم همراه بود، درك کرد و با حجب، لبخندی زد.

باز هم احترام‌خانم: «خارج از شوخی؛ کربلایی! عمر که دست خود آدمی‌زاد نیست استغفرالله! چشم به‌هم زدی می‌بینی پات لب گوره. می‌خوام بچه‌ام سروسامونی بگیره و خیالم از بابت او جمع باشه. اون‌وقت راحت سرمو می‌ذارم زمین. اصلاً از وقتی که پدر خدابیامرزش...».

و اشك چشم‌هایش را پر کرد. باز داد کربلایی بلند شد: «خدا بیامرزه همه رفتگونو! حالا که وقت این قصه‌ها نیست. چرا نفوس بد می‌زنین خانم؟ زنده باشی!».

- «چی بگم کربلایی؟ از دخترم بگم، که شما خودتون بهتر واردین به اخلاق این بچه!».

اکبر چشمش را از توی صورت مادره برداشت. به دخترک نگاه کرد. طفلکی شده بود یک گل آتش. پاشد به بهانه آوردن چای رفت بیرون. تاب نگاه اکبرآقا را نداشت.

- «می‌خوام سرش کنار سر کسی باشه که قدردون باشه، دلسوز باشه، مرد خونه باشه، خدا و ایمون سرش بشه، از من و اون و بچه‌هام مواظبت بکنه...».

و این‌جا، احترام‌خانم، صداش را آورد پایین.

- «می‌دونین که امروزه‌روز کسی دلش واسه دیگری نسوخته. از عموش بگم که خدا الهی تقاصِ...». کربلایی گفت: «خدا خودش به حساب همه می‌رسه حاجی‌خانوم! بذار دو دقیقه نشستیم دیگه غیبت نکنیم!». خندید و شکم‌ گنده‌اش شروع کرد به بالا و پایین رفتن، و این تا مدتی ادامه داشت. زن‌ها می‌خوردند و با خودشان پچ‌پچ می‌کردند.

- «من نباس از بچه‌ام تعریف کنم کربلایی! خدا می‌دونه و من که چقدر بالاش خون دل خوردم تا به این‌جا رسوندمش». مادربزرگ داشت شربتش را هم‌می‌زد و می‌خورد ولی گوشش به حاجی‌خانم بود. می‌خواست که هرچه زودتر فرصتی پیدا کند و او هم شروع کند از نوه‌اش تعریف کردن، که نشد، و مادره هنوز يكه‌تاز میدان بود: «اثاث و لباس و فرش و خونه‌زندگی اون‌قده داره که رو زمین خالی ننشينه و پیش سر و همسر خجالت نکشه. از دست‌پختشم چیزی نمی‌گم؛ میاره می‌بینین!». یک‌نفر گفت: «ان‌شاءالله!». احترام‌خانم، دخترش را صدا کرد که بیاید شیرینی تعارف کند. دختر از اتاق رفته بود بیرون. سال‌دار بود ولی سالم مانده بود؛ از بس‌که توی خانه خورده و خوابیده بود و خوب و بد مردم را گفته بود. باز این مادرش بود: «این چهارتا يتيمام رو همین طفلک بزرگ کرده؛ از آب و دون درآورده تا به این‌جا رسونده». خاله گفت: «خدا نگرشون داره! ماشاءالله مثل چهارتا شاخه گل».

- «خوبی از خودتونه خاله‌خانم!»

و اکبرآقا اصلاً حرف نزد. یکی از زن‌ها، چادرش را جلو صورتش حايل کرد و سرش را آورد بیخ گوش اقدس‌خانم و گفت: «خوش‌به‌حالِ اکبرآقا! چه مادرزن باکمالی قسمتش شده».

- «معلومه جونم! نمی‌بینی از همین حالا چهارچشمی رفته تو کوکش؟ و یکی دیگر از زن‌ها: «حيوونی اکبرآقا! چطور دست‌به‌سينه نشسته، حرفم نمی‌زنه».

- «از بس خجالتیه. از همون بچگی‌ش من یادمه کم‌رو بود».

و زن دیگری زیر گوش اقدس‌خانم پچ‌پچ کرد: «خدا یک‌جو شانس بده!»

- «مادرزن جوون نعمتیه».

- «بگو دوماد سربه‌زیر و زحمتکش!».

وقتی که خداحافظی کردند و آمدند بیرون، باز سر حرف واشد. مادربزرگ غر زد: «چه دوره‌زمونه‌ای شده، وای خدا به‌دور! دختره نشسته داره زل‌زل یارو را می‌پاد. انگار می‌خواد با چشاش بخوردش!». یکی دیگر: «حیا که نیست!». و مادر اکبرآقا: «من از خدا دوتا آرزو داشتم؛ یکی يه زیارت که خدایا هزارمرتبه شکرت، پارسال مشرف شدم... (سال پیشش با همین اکبرآقا رفته بود کربلا.) یکی دیگه‌اش عروسی بچه‌ام؛ این یکی‌شم ببینم و اون‌وقت از دنیا برم». زن همسایه‌شان -همان اقدس‌خانم که با آن‌ها بود- خواست خودشیرینی بکند، گفت: «چه حرفا می‌زنی شمام؟! خدا اون روزو نیاره، اقدس پیش‌مرگ‌تون بشه خانم بزرگ!». اکبرآقا همان‌طور که توی فکر بود گفت: «غصه نخور مادر! این یكی‌شم ایشاللا درست می‌شه». همه گفتند: «ایشاللا!». از آن‌روز دیگر خیلی کم می‌شد اکبرآقا را دید؛ کمتر در انظار پیداش می‌شد. معلوم نبود که پشت پرده چه می‌گذرد. آن‌ها که این‌جا و آن‌جا دیده‌بودندش، می‌گفتند این‌روزها خیلی قبراق است؛ آخر دوره نامزدبازی‌ش است، شوخی که نیست!

همیشه یک‌پاش بازار است و یک‌پاش منزل عروس. جلد و چابک این‌ور و آن‌ور می‌دود، چیز می‌خرد، تدارک می‌بیند، به بچه‌های احترام‌خانم رسیدگی می‌کند... بالاخره یک‌روز مادرش از جلوش درآمد که: «آخر اکبرآقا، ما نباس تو رو ببینیم؟ ببینیم چکار می‌کنی، کار به کجا کشیده؟ می‌بینی اصلاً دور بزرگ‌ترها رو خط کشیدی؟ باشه! ولی این رسمش نیست». اکبرآقا عجله داشت، زيرلبی گفت: «مادر! من که بچه نیستم. کارام خودش درست می‌شه. خدا بزرگه. تو خیالت جمع باشه». و تند از در دوید بیرون. مادرش داد زد: «آخر کار و کاسبی‌ت چی می‌شه؟ این پسره که نمی‌تونه دکونو بچرخونه به تو دخل بده. خوب می‌بینی داری چکار می‌کنی؟» ولی جوابی نشنید. اکبرآقا نزدیکی‌های خانه عروس بود. گذشت و گذشت تا بالاخره تقّ قضيه درآمد. همه اهل محل خبردار شدند که اکبرآقا با احترام‌خانم -مادر دختره- بی‌سروصدا عروسی کرده و حالا هم خوش و خرم با هم زندگی می‌کنند، و همه حیرت کردند. الان که یک‌سال از آن ماجرا می‌گذرد، طفلکی دختره که ماشاءالله هزار ماشاءالله از بچه‌داری سررشته دارد، پنجمین بچه مادرش را -که از اکبرآقاست- دارد بزرگ می‌کند و دائم چشمش به در و گوشش به زنگ است تا چه‌وقت تشنه‌ای سراغ آن‌جا را بگیرد و آب خوردن بخواهد.

همه دل‌خوشی‌ش هم این است که این‌دفعه دیگر رقیبی در کار نیست، و مهم‌تر از این، توی محل سخت شایع است که «کربلایی ‌صفر» خیال تجدید فراش دارد.

(این داستان، نخستین‌بار در شماره 73 مجله جوانان، به تاریخ چهارم آذرماه 1355 منتشر شد.)

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون