دشمن مردم
اسدالله امرايي
آدمخواران نوشته ژان تولي با ترجمه احسان كرمويسي در نشر چشمه منتشر شده و به چاپ دوم رسيده است. اين رمان تركيبي از داستان و ناداستان است. داستان كتاب حكايت زندگي مردي است كه در آخرين ماههاي جنگ ميان فرانسه تحت سلطنت ناپلئون سوم و پروس تحت فرمان بيسمارك در دهكدهاي كوچك كلامي از دهانش در ميرود كه مردمان گمان ميكنند او طرفدار پروس است. ناگهان اين مرد شريف كه خود و خانوادهاش خدمات بيمزد و منتي به روستا كردهاند، ميشود نمادي از دشمن، از مخالف، از كسي كه بايد تكهتكهاش كرد، از كسي كه بايد خوردش... و اين اتفاق در سال ۱۸۷۰ در دهكده اوتفاي پيش آمده بود كه از قضا هم پرت و دورافتاده بود و هم سكنه زيادي نداشت. در اين دهكده فقير و به هم ريخته بر اثر بحران ناشي از جنگ و قحطي حضور خانوادهاي متمول و خيرخواه مردم نعمتي بود. ژان تولي اين واقعه را دستمايه رمان خود ميكند. از ژان تولي پيشتر مغازه خودكشي هم ترجمه و منتشر شده بود كه با استقبال خوبي روبهرو شد. «آلن با روستايياني كه به نظر مهربان ميرسيدند حال و احوال ميكرد و با آنها دست ميداد. خرده مالكاني مثل خودش در جمعيت ميچرخيدند و دنبال معامله ميگشتند. آنها را خيلي راحت ميشد از برق انگشترهاي نفيسشان تشخيص داد و ميايستادند با كارگرانشان چانه ميزدند و صحبتشان درباره جزييات معامله را به روز سن ميشل موكول ميكردند. روز سن ميشل روزي بود كه ارباب و رعيت به تسويه حساب سالانه ميپرداختند.» آلن كه كلامي از دهانش در رفته و جمعيت فكر كردهاند او طرفدار پروس است، در نتيجه دشمن به حساب ميآيد و فرصت دفاع از خود و تصحيح حرفش نمييابد. ژان تولي روايت نفسگيري از جمعيت سياهمست ساخته كه كوچه به كوچه اين مرد را كتك ميزنند و حتي اندك مدافعان او نيز راه به جايي نميبرند. جامعهاي كوچك كه خشكسالي، بيكاري و شكست محتوم در جنگ با آلمانها چنان خشن و بيرحمشان كرده كه در يك فرصت ناگهان همه تبديل به آدمخوار ميشوند. آن هم در حالي كه هيچكس دنبال حقيقت نميگردد. نقطه اوج اين رمان روايت مرگ آلن است و تصميم مردم براي آتش زدن او. مردي كه آنقدر او را زدهاند و شكنجه دادهاند كه روي پا بند نميشود. «جمعيت همه شاد و شنگول بودند. سوختن آدم زمان زيادي ميبرد. خورشيد در افق خون گريه ميكرد. منظره مخوفي بود. باد خاكستر آلن را به همه طرف ميپراكند. قدري از اين گرد سياه به زير پاي مردمي رفت كه دهنهاي چربشان را با آستينهاي چركشان پاك ميكردند. آنها سير و خوشحال بودند.»