• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4656 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۸ خرداد

يادداشتي بر مجموعه داستان «سرم را چسباندم روي تن‌شان»

نوميدي رهايي بخش است

ناهيد شمس

 

راوي داستان‌هاي اين مجموعه اغلب زناني تنهايند كه مدام مشغول كنكاشي دروني‌اند. در داستان‌هايي كه راوي آزاد است به ذهن و درون خود چنگ بيندازد و هر آنچه را كه هست و نيست شخم بزند، داستان‌هاي موفقي مثل «نبش قبر»، «درياي آزاد»، «ايستگاه بيگاه» و «گزارش نهايي يا نيمه‌خالي» متولد مي‌شوند كه در مجموعه داستان «سرم را چسباندم روي تن‌شان» به قلم شيرين ورچه منتشر شده‌اند. 
نويسنده در داستان «نبش قبر» كه نقطه عطف داستان‌هاي اين مجموعه است، راوي را به مطب دندانپزشكي مي‌برد و تجربه پر كردن و عصب‌كشي دندان يعني ظاهرا تجربه‌اي پيش‌پا افتاده را پيش روي مخاطب قرار مي‌دهد. گويا راوي بر صندلي دندانپزشكي به كاتارسيس مي‌رسد و كنكاش دروني نابي را تجربه مي‌كند. «به هر كه بگويم از رفتن به دندانپزشكي خوشم مي‌آيد، فكر مي‌كند يك چيزيم مي‌شود. اما من واقعا دوست دارم روي صندلي مخصوص‌شان ولو شوم، پاهايم را دراز كنم و بگذارم دكتر كارش را بكند.» صندلي مخصوص دندانپزشكي در واقع او را از فضاي سرد و شلوغ روزمره دور كرده و به او فرصت رو در رو شدن بيشتر با خودش را مي‌دهد. در اين فضا، تمام مسووليت با دكتر است و او مي‌تواند تماما با خودش تنها باشد و رويابافي كند. چراكه به گفته ويليام باتلر ييتس، شاعر ايرلندي، مسووليت از رويا آغاز مي‌شود. نويسنده در اين داستان با خودش، راوي و مخاطب روراست است و او را در تجربه‌اش شريك مي‌كند حتي اگر اين تجربه نبش قبري در دهانش باشد. اگرچه دلش مي‌گيرد كه «دندان مرده‌ام مراسم سوگواري هم ندارد.»
در «نبش قبر» در واقع راوي با خودش روبه‌رو مي‌شود كه به كشف خود نايل شود. «نمي‌توانم تشخيص بدهم، آستانه تحمل دردم بالا رفته يا خيلي وقت است ديگر چيزي حس نمي‌كنم.»
اما اين چيزي حس نكردن و بي‌تفاوتي را مي‌توانيم در داستان «ايستگاه بيگاه» هم شاهد باشيم. همه از قطار خالي در ايستگاه متروك پياده مي‌شوند جز راوي كه گويا بودن و نبودنش در آن زمان و مكان چندان فرقي برايش ندارد. «ميم و كاف در برزخ تصميم‌گيري مانده‌اند. مي‌ترسند اگر بروند، قطار راه بيفتد و آنها جا بمانند و به پرواز نرسند. ماندن هم برايشان دلهره‌آور است و وحشت نرسيدن، گريبان‌شان را گرفته. به حال مرگ افتاده‌اند. من اين احساس را يك وقتي داشتم ولي ديگر برايم معني مردن نمي‌دهد.» گويا اميد براي راوي مرده و او به رهايي‌بخشي نوميدي رسيده است. يا به قول سوزان سانتاگ، نويسنده و منتقد ادبي امريكايي:«جايي كه اميد مي‌ميرد، نوميدي رهايي‌بخش است.»
در داستان «درياي آزاد» راوي، زن منفعلي است كه دلش مي‌خواهد، بپرد و جسور باشد ولي... «هر چه مي‌گردم، عكس مناسبي از آنجا پيدا نمي‌كنم كه سرم را بچسبانم روي تن كسي جز چند عكس تار و بي‌كيفيت از دو، سه نفر كنار ساحل خلوت. بيشتر دلگير به نظر مي‌رسند تا دل‌انگيز.»
زني كه در درونش گويا نسريني خفته كه دوست دارد، جسورانه با قايق شخصي تمام دنيا را سير كند. اما انفعال اين اجازه را به او نمي‌دهد. اين انفعال از كجا آب مي‌خورد؟ چرا راوي نمي‌تواند به درياي آزاد سفر كند؟ راوي به زيبايي به اين سوال در داستانش جواب مي‌دهد.«روزي كه خبر به گل نشستنش در جنوب، توي تمامي روزنامه‌ها و صفحه‌هاي خبري پخش شد، ليوان چاي را توي نور گرفته بودم و مي‌خواستم، ببينم خوب دم كشيده است يا نه. تفاله‌هاي چاي مثل ماهي‌هاي ريز و درشت وول مي‌زدند و يكي يكي به ديواره ليوان مي‌خوردند و به سمت كف، ته‌نشين مي‌شدند.»
اما در داستان‌هايي كه نويسنده، دست راوي را باز گذاشته و نخواسته ماجرا و اتفاق و فراز و فرودي را تحميل كند، راوي از خودش تا حدودي پرده برداشته البته اين عيان و شفاف‌سازي تا جايي است كه راوي به تو يا اويي اشاره مي‌كند و گاه او را مخاطب قرار مي‌دهد. تويي كه غايب است. مرده؟ رفته؟ خيالي است يا واقعي؟ دوست است؟ پارتنر است؟ عشق است؟ اين توي راوي به قدري در پرده ابهام و سوال است كه چندان مخاطب را درگير و كنجكاو نمي‌كند. اصلا وقتي راوي از اين تو مي‌گويد، مخاطب حس مي‌كند كه اين «تو» مزاحم درك او از راوي است. آيا نويسنده چنين قصدي داشته؟ «واگن بي‌حركت و دم كرده است. مثل تو كه بي‌حركت و خشك بودي، وقتي صورتت را دست زدم. نفس نداشتي. شبيه خودت نبودي...».
آيا راوي مي‌ترسد از گفتن و عيان كردن بيشتر در مورد اين «تو»؟ آيا يادآوري بيشتر اين «تو» برايش رنج‌آور است؟ يا در همين حد تيتروار و در سطح، او را درگير خودش كرده؟ در داستان‌هايي كه نويسنده سروقت داستان‌گويي معمول مي‌رود مثل «جاده باريك مي‌شود» و «پرسه در يك روز آفتابي باراني» روايت چندان چنگي به دل نمي‌زند و حركت لاك‌پشتي روي سينه‌كش تپه براي راوي خاطراتي به صورت تيتروار از افرادي كه با آنها رابطه عاطفي داشته، مرور مي‌شود. آيا تمهيدي از سوي نويسنده است براي تاكيد بر مقوايي بودن اين عشاق يا نويسنده درگير خودسانسوري است؟ «وقتي گفتي دوستم داري، بي‌تامل گفتم عاشقت هستم. ترسيده بودم اگر همان موقع نگويم، فرصت از دست برود. جوري خنديدي كه فاصله بين دو دندانت را به وضوح ديدم.» در «كلاغ سر» راوي با كلاغي كه روي سرش لانه ساخته، زندگي مي‌كند و درگير است. ولي باز هم آن «تو»ي مبهم و موهوم وارد گود مي‌شود و چالش‌هاي راوي با كلاغ را تحت‌الشعاع خودش قرار مي‌دهد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون