• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4687 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۸ تير

اعدام باب

مرتضي ميرحسيني

علي محمد در مكتب ملاكاظم رشتي كه از بزرگان فرقه شيخيه بود، شاگردي كرد و رفته‌رفته به يكي از چند شاگرد اصلي استادش تبديل شد. در آن سال‌ها محور آموزه‌ها و مباحث فرقه شيخيه، نزديكي زمان ظهور حضرت قائم(عج) بود و همين موضوع هم بيشتر از هر مساله ديگري ذهن علي محمد جوان را درگير مي‌كرد. بعد كه براي انتخاب جانشين ملاكاظم ميان شاگردان ارشدش اختلاف و رقابت افتاد، علي محمد با اين ادعا كه «باب» واسطه ميان امام غايب و جامعه شيعيان است از رقبا پيشي گرفت و گفت:«من آن كسم كه هزار سال انتظارش را مي‌كشيد» و اكنون كه ظلم و بيداد جهان را فرا گرفته و همه جا حاكمان فاسد بر جوامع سيطره دارند، وظيفه و تقديرم اين است كه زمينه قيام منجي آخرالزمان را مهيا كنم. آن زمان سنش به 25 سال هم نمي‌رسيد. همراه با جمعي از شاگردان ملاكاظم كه اين سخنان را پذيرفته بودند، راهي مكه شد و از آنجا به بوشهر سپس به فارس برگشت. تصميم به ترويج آموزه‌هايش داشت و حتي چند نفر از مريدانش را به شهرهاي اطراف شيراز فرستاد اما حاكم ايالت هم مبلغان و هم خود باب را دستگير و زنداني كرد. در اجراي عدالت به سبك قاجاري، دست و پاي چند نفر از گمنام‌ترها و بي‌كس‌وكارها را قطع كرد اما آنهايي را كه شناخته ‌شده‌تر بودند و نيز خود باب را- كه عامل و علت آشوب بود-  محترمانه در حبس نگه داشت. حاكم فارس قضاوت درباره باب را به جمعي از روحانيون شيراز سپرد و آنان هم كه گويا او را چندان جدي نگرفته بودند، حكم به چوب و فلك و 6 ماه زندان دادند. باب 6 ماه در زندان ماند و بعد از آزادي راهي اصفهان شد. با حاكم اصفهان-كه از نفوذ علما و محدوديتي كه آنان براي خودسري‌هايش ايجاد كرده بودند، آزرده بود- روابط دوستانه‌اي شكل داد و در سايه قدرت او پناه گرفت. مدتي به احترام و آرامش در اصفهان ماند اما شهرتي كه از حرف‌هاي عجيب و خاص خود كسب كرده بود روز به روز بيشتر مي‌شد. سرانجام به دستور دربار قاجار به ماكو تبعيد شد و مدتي در مرز ميان ايران و روسيه و عثماني زندگي كرد. در ماكو ادعاهاي تازه‌اي طرح كرد و گفت امام غايب و پيامبر نوظهورم و به جاي قرآن هم كتابي به نام «بيان» آورده‌ام كه راهنماي پيروانم خواهد بود. بعد از اين جنجال تازه، او را از ماكو به تبريز بردند و در مجلس وليعهد به مناظره با علماي آذربايجان نشاندند. مناظره حاصلي نداشت اما بعد كه باب را تازيانه زدند همه حرف‌هايش را- ولو به ظاهر- پس گرفت و حتي توبه‌نامه‌اي هم نوشت. ماجرا به نظر تمام ‌شده مي‌رسيد اما پيروان باب با بهره‌جويي از تغيير و تحولات پس از مرگ محمدشاه و شروع سلطنت ناصرالدين شاه در گوشه و كنار كشور، شورش و آشوب كردند و در چند ناحيه كار را به درگيري و خونريزي كشاندند. اميركبير هم كه باب را از نظر ديني جدي نمي‌گرفت براي اعاده نظم و آرامش كشور از علما حكم تكفير باب و دستور اعدام او را درخواست كرد. برخي علما به تقاضاي صدراعظم پاسخ گفتند اما چند نفر از آنان تمايلي به صدور چنين حكمي براي سيدي نيمه ‌مجنون نداشتند. به هر رو باب را دست ‌بسته در چند خيابان شلوغ تبريز گرداندند سپس در چنين روزي از تابستان 1229 همراه با دو نفر از مريدانش تيرباران كردند. جنازه‌ها را هم در خندقي انداختند تا خوراك حيوانات وحشي شود. چند روز بعد پيروان باب، جسد او را كه گويا فقط استخوان‌هايش باقي مانده بود، برداشتند و چنانكه مشهور است به عكا(شمال فلسطين) بردند و دفن كردند. به قول كوزنتسوا رفتار باب آنقدر عجيب بود كه فقط مي‌شود، گفت:«او يا قديس بود يا ديوانه‌اي تمام‌ عيار.» پاسخ به اين پرسش البته مشخص است اما درباره شورش پيروانش و علل و عوامل شكل‌دهنده اين شورش‌ها و نيز تجزيه فرقه بابيه به دو شاخه بهايي و ازلي به اين سادگي و آساني نمي‌توان سخن گفت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون