چوبك و تلاقي فقر و جهل
بهنام ناصري
بسيار شنيدهايم كه در باب اهميت صادق چوبك در ادبيات داستاني ايران و جهان قصههاي او از حضور طبقات فرودست جامعه و طرح عريان واقعيت «فقر» ميگويند. پرسش اينجاست كه اگر همه اهميت چوبك در اين عريانسازي فقر و بازنمايي آن در قصههايش باشد، چرا بسياراني ديگر را كه قاطعانه ميتوان همين خصلت را به آثارشان نسبت داد، همپاي او مهم نميدانيم؟ پاسخ به اين پرسش، چيزي جز ترديد در آنچه اهميت چوبك پنداشته ميشود، نيست. خاصيت آثار چوبك اين است كه او اگرچه قصه آدمهاي فقير و فرودست را روايت ميكند اما ابدا سياق خيل گستردهاي از قصهنويسان رئاليست سوسياليستي معاصر را در پيش نميگيرد و بر آن نيست كه صعوبت و نابرخورداري از امكانات آدمهاي قصهاش را به ارزشهايي پيوند بزند كه - مثلا- طبقات مرفه و برخوردار از آنها بينصيبند. او در عين حال كه قرباني شدن اين آدمها بر اثر تقسيم ناعادلانه ثروت و آگاهي را پيش رويمان قرار ميدهد، لايههاي پنهان ذهن و عين هستي آنها را نيز ميكاود و جهلي تاريخي را نشانمان ميدهد. چوبك در زمانهاي كه طرح منويات سياسي و حزبي در قصه به مثابه عمل سياسي سكه رايج بازار است، بياعتنا به آنچه خيل نويسندگانِ به اصطلاح «متعهد» اجتماعي از ماهيت و كاركرد قصه به عنوان فرمي از نوشتار مراد ميكنند، به تنها چيزي كه تعهد دارد، خود قصه است. نويسندهاي با اين منظر فلسفي كه قصه را به مثابه متن جهان خود قرار داده، بالطبع نميتواند با وسيله كردن اين جهان براي اهداف - ولو انساندوستانه حزبي و سياسي- كنار بيايد. قصه او در وجهي با نظرگاه سوسياليستي نويسندگان چپگراي دهههاي 30، 40 و 50 خورشيدي اشتراك دارد و آن افشاي نابرابريهاي ناشي از توزيع ناعادلانه ثروت است اما در وجهي ديگر، او به هيچ رو نفس فرودست بودن و بيبهره بودن را تقديس نميكند بلكه درون خود اين آدمهاي نگونبخت را هم ميكاود و جهلي را نشانمان ميدهد كه قرنها به مثابه عاملي بازدارنده مانع از هر كنشي براي برونرفت از وضعيت تاريخي اين آدمها شده است. روايت اين همپوشاني ميان فقر و جهل، خود حاوي حد بالايي از امر سياسي است كه در آثار چوبك جريان دارد؛ بيآنكه قصههاي او را از موقعيت اثري هنري به عملي سياسي فرو بكاهد. اهميت چوبك درست در همين نقطه است؛ نقطه تلاقي فقر و جهل.