• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4739 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۰ شهريور

شهري پر از باغ

جمال ميرصادقي

دريا مي‌غرد. چراغ‌هاي شهر يكي ‌يكي روشن مي‌شود. موج‌ها كله مي‌كنند و روي شن‌هاي ساحل مي‌ريزند.
«شن‌ها رو براي چي اينجا كود كردي مادر؟»
«مي خوام يه شهر درست كنم.»
«چه شهري؟»
«يه شهر پر از باغ‌ها، پر از درخت، پر از باغچه و گل‌ها.»
«خوبه مادر، شهرتو بساز و درخت‌هارو توش بكار.»
«يه دريا گنده گنده كنارش درست مي‌كنم.»
«براي چي دريا درست مي‌كني؟»
«براي اينكه گاوهاي دريايي بيان تو باغ‌هاش «گاوهاي دريايي؟»
«آره، اون گاوها كه مادر بزرگ مي‌گفت، شب‌ها از دريا مي‌آن و از دهنشون يه گوهر مي‌اندازن بيرون تا همه ‌جا رو روشن كنه و علف‌هارو بخورن.»
«چه دريايي، چه شهري، باغ خوبي.»
«يه باغ گنده گنده، پر از پرنده.»
«پرنده‌ها توش آواز مي‌خونن؟»
« آره ديگه، بلبل، قناري، سهره، هم‌هم‌پرنده‌ها...»
«اسم باغ هاتو چي مي‌ذاري؟»
«اسمشو نو، مي‌ذارم باغ‌هاي بهشت.»
«اسم شهرتو چي مي‌ذاري؟»
 «اسمشو ... اسمشو ... شهر فرنگ.»
«ديگه چي مادر؟»
«تو شهر همه‌ش جشنه، عروسيه.»
«همه‌ش عروسي؟»
«آره ديگه، هفت شبانه‌روز جشن مي‌گيرن، عروس مي‌آرن، داماد مي‌آرن، دايره مي‌زنن، آواز مي‌خونن، دست مي‌زنن. مي‌رقصن، نقل مي‌پاشن، شربت مي‌دن، سكه مي‌ريزن...».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون