• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4742 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۲۴ شهريور

درباره پرويز ناتل خانلري به بهانه سي‌امين سالمرگش

سيماي انساني والا

جمال ميرصادقي

نوشتن درباره شادروان خانلري براي من دشوار است. دكتر، استاد و دانشمند و دوست بزرگوار من بود. خاطره‌هاي گوناگوني كه من در دوران طولاني دوستي‌ام با او دارم، بسيار است و جمع‌آوري آنها در مقاله‌اي و حق مطلب را ادا كردن از محالات است.
در اينجا من مجبورم تنها به خاطره‌هايي از او در حيطه محدود و مخصوصي اكتفا كنم و اميد دارم بتوانم از عهده آن برآيم و سيمايي كه از او در اين حيطه شناخته‌ام به نمايش بگذارم.
من اولين داستانم را در مجله سخن چاپ كردم. در سال 1336، مجله سخن، مسابقه داستان‌نويسي گذاشته بود و من در آن شركت كردم و داستان من، جايزه اول را برد و در سخن چاپ شد. در آن موقع من در دانشكده ادبيات درس مي‌خواندم و يكي از استادهاي من، دكتر خانلري بود. يك ‌بار كه دكتر در حياط دانشكده قدم مي‌زد، خودم را به او معرفي كردم. برخوردش چنان ساده و دوستانه بود كه من هميشه اين صحنه را پيش چشم دارم. استاد عاليقدري با شاگرد كم‌قدر و كوچكي چنان حرف زد كه اين شاگرد اصلا متوجه فاصله عميق ميان خود و استاد نشد و جرات يافت از نوشته‌هاي ديگري كه هنوز چاپ نكرده بود، براي استاد حرف بزند و به تشويق او داستان ديگري را به دفتر مجله سخن ببرد و بعد داستان‌هاي ديگرش را اغلب در اين مجله منتشر كند.
دكتر داستان‌ها را مي‌خواند و گاه به نكته‌هايي اشاره مي‌كرد و تذكراتي مي‌داد. اظهارنظرهايش هميشه كلي بود. داستاني را كه در كل مي‌پسنديد، نقص‌هاي جزيي و ايرادهاي ديگر آن را ناديده مي‌گرفت. دكتر بر ويژگي‌هاي اصيل و مهم كار انگشت مي‌گذاشت و آدم را تشويق مي‌كرد كه اين ويژگي‌ها را عمده و برجسته كند.
بعدها وقتي منتقد ارمني‌تبار روسي، خانم ل.شخويان، نقد و تفسيري مفصل بر دو مجموعه نخستين داستان‌هاي من، «مسافرهاي شب» و «چشم‌هاي من، خسته»، به روسي نوشت و ترجمه آن در شماره‌هاي راهنماي كتاب سال 1357، انتشار يافت، دريافتم كه شناخت و تشخيص دكتر چقدر درست بوده است. خانم شخويان نوشته بود كه خصوصيت انسان‌دوستانه آثار من او را به ياد داستان‌هاي آنتون چخوف مي‌اندازد؛ خصوصيتي كه دكتر هميشه بر آن انگشت مي‌گذاشت و مي‌خواست كه آن را در داستان‌هايم برجسته كنم. خصوصيتي كه بعدها منتقدهاي خودي و بيگانه ديگري نيز آن حرف را زدند.
وقتي در جلسه‌هاي هيات تحريريه سخن شركت كردم و به دكتر بيشتر نزديك شدم؛ او را بيشتر شناختم و متوجه شدم كه دكتر آدم‌شناس بزرگي است. يكي از خصوصيت‌هاي بارز شخصيتي او همين بود كه در همان جلسه‌هاي اول و دوم تكليف خود را با آدم‌ها روشن مي‌كرد؛ دوستي آنها را مي‌پذيرفت يا نمي‌پذيرفت. با زنان و مردان دانشمند و سرشناسي كه طبيعت و روحيه‌اي متفاوت با خصوصيت روحي و خلقي او داشتند، دوستي و مودتي پيدا مي‌كرد. به آدم‌هاي فرصت‌طلبي كه با نيت و قصد سودجويانه‌اي به او نزديك مي‌شدند، ميدان نمي‌داد و كنارشان مي‌زد.
همين امر، مخالفان و دشمنان بسياري براي او درست كرده بود كه در هر فرصتي به او حمله مي‌كردند و دوستان دكتر نيز از گزند اين حمله‌ها، كنار نمي‌ماندند. دوستاني كه تا آخرين روزهاي زندگي‌اش او را رها نكردند و هميشه با او همراه بودند.
دكتر از اينكه مي‌ديد كه احترام و محبت دوستان به او حتي بعد از تعطيلي مجله سخن، نه‌تنها كم نشده بلكه فزوني يافته، بسيار خشنود بود و اغلب خشنودي خود را از اين بابت به زبان مي‌آورد.
دوستي و احترام ياران سخن نسبت به يكديگر فراعقيدتي بود. هركدام از همكارهاي سخن براي خود عقيده و طرز تفكر جداگانه‌اي داشتند و بارها در جلسه‌هاي سخن، برخورد عقايد و آرا پيش مي‌آمد و مشاجره‌هاي شديد و تندي درمي‌گرفت اما من هرگز نديدم يا نشنيدم كه اين مشاجره‌هاي لفظي تند و تيز به تكدر خاطر و رنجشي ويرانگر ختم شود و احيانا به ناسزاگويي و بد و بيراه گفتن به يكديگر بينجامد. دكتر هرگز جانب كسي را نمي‌گرفت. آزادانديشي او به دوستان مجال مي‌داد كه در آرامش عقايد خود را ابراز كنند.
ساواك اين جلسه‌ها را خوش نداشت. چون نمي‌توانست بر مخاطب «سخن» نظارتي داشته باشد، با مجله سخن نيز سر مخالفت داشت. در مجله‌هاي فرمايشي يا غيرفرمايشي به «سخن» و شخص خانلري و گاهي به همكاران سخن، بسيار حمله مي‌شد. يك ‌بار كه ساواك مرا خواسته بود، در نهايت بهت و حيرت من به تفصيل راجع به اين جلسه‌هاي سخن از من سوال شد و چون من در صحبتم از دكتر با عنوان استاد ياد مي‌كردم، يك ‌بار بازجو از جا در رفت و به ناسزاگويي به دكتر پرداخت.
وقتي دكتر را ديدم، برايش همه ‌چيز را تعريف كردم و دكتر به انتقاد از ساواك و دستگاه پليسي كه بر مملكت حاكم شده پرداخت و گفت: «اين سختگيري‌ها، نتيجه عكس مي‌دهد و به خصوص جوان‌ها را بيشتر عاصي مي‌كند. طبيعت جواني اقتضا مي‌كند كه ناروايي‌ها و نابساماني‌ها را تحمل نكند و در برابر زور، مقاومت كند. وقتي دهان او را مي‌بندند و به انواع و اقسام مي‌خواهند او را خفه مي‌كنند به صورت ديگري ظاهر مي‌شود.»
تعريف كرد كه در دانشكده حقوق، بچه‌ها از اوضاع و احوال نابسامان دانشكده ناراضي  و اعتصاب كرده بودند. رييس دانشكده ساواك را خبر كرده  و ساواك عده‌اي را بازداشت كرده بود و چند نفري را زير بازجويي شديد برده بود و بعد كه آنها را آزاد كرده بود، سرشان را از بيخ تراشيده بود و آن چند نفر رفته بودند و چريك شده بودند.
گفتم: «دكتر وضع خيلي خراب است. مساله به همين سادگي نيست.» گفت: «مي‌دانم، همه زير سر آن بالايي است، به جاي توجه به نياز‌هاي مردم حكومت مي‌كند و هرچه آدم چاپلوس و نالايق و جاهل است، دور او جمع شده. اجازه داده كه خواهر و برادرهايش هركاري بخواهند بكنند. شيرازه كارها به ‌هم ريخته. ساواك به فرح گفته كه من در بنياد فرهنگ، مخالفان را استخدام كرد‌ه‌ام. فرح مي‌گفت كه به او گفته‌اند كه يكي از همين مخالفان (فريدون تنكابني) را از سركارش در بنياد فرهنگ بازداشت كرده‌اند. به او گفتم كه من از موافق و مخالف بودن كارمندان بنياد با رژيم خبر ندارم. هر آدمي كه بشود از او بهره فرهنگي گرفت، بايد او را به كار گرفت و از او استفاده كرد. فرح گفته بود كه چرا آنقدر پول به آنها نمي‌دهي كه زندگي مرفهي داشته باشند و دنبال چيزهاي ديگر نروند؟ شنيده‌ام مواجب كارمندهاي بنياد خيلي كم است. به او گفتم: بودجه بنياد محدود است و كارمندهاي بنياد براي مواجب بيشتر در بنياد كار نمي‌كنند.» (در مصاحبه‌اي كه بعد از مرگ دكتر در مجله آينده از او منتشر شد، دكتر گفته بود كه مواجب كارمندان بنياد براي اين كم بود كه بيكاره‌ها را در بنياد جمع نكند.) 
زنان و مرداني كه در بنياد كار مي‌كردند، اغلب با حقوق اندك خود مي‌ساختند و حاضر نبودند به جاي ديگري بروند كه پول بيشتري به آنها مي‌دادند. محيط كار براي آنها خوشايند بود. هم مي‌توانستند چيزي به ديگران بياموزند و هم چيزي را از آنها ياد بگيرند و كار فرهنگي هم مورد علاقه همه آنها بود و به عقيده و طرز فكر هم كاري نداشتند و براي همديگر احترام قائل بودند.
دوست بزرگواري كه هم‌اكنون از مشاهير دانش و ادب است، تعريف مي‌كرد كه وقتي در بنياد به كار پرداخت، حقوقش كفاف زندگي‌اش را نمي‌داد و چون دكتر نمي‌خواست تبعيضي ميان كارمندانش قائل شود، قرار مي‌شود پولي از بودجه دربار ماهيانه به او بپردازند تا زندگي‌اش رو به ‌راه شود؛ البته بي‌آنكه كاري براي دربار بكند. اين دوست حاضر نمي‌شود كه اين پول را قبول كند و با همان حقوق اندك بنياد مي‌سازد و پيشنهاد دريافت پول از دربار را رد مي‌كند.
اين دوست مي‌گفت وقتي دكتر از اين موضوع با خبر شد، مقام و منزلت من پيش او بسيار بالا رفت. در واقع فضيلت آدم‌ها به همان اندازه فضل آنها براي دكتر مطرح بود. تا مي‌شنيد اهل فضل و فضيلتي نياز مادي و معنوي دارد، تا آنجا كه از دست او برمي‌آمد به او كمك مي‌كرد و اغلب جايي و اتاقي در بنياد به او مي‌داد و امكاناتي در اختيارش مي‌گذاشت تا بتواند به تحقيق و مطالعه خود ادامه بدهد. زنان و مردان دانشمند و نام‌آوري كه از اين حمايت دكتر برخوردار شده‌اند، كم نيستند.
دكتر مردي مودب و مبادي آداب بود. كمتر ديدم كه از اشخاص حتي از دشمنانش با كلمه‌هاي زشت و مستهجن ياد كند. روزي براي كاري به دفترش در خيابان قوام‌السلطنه (سي ‌تير فعلي) رفته بودم. آن‌ موقع دكتر دبيركلي مبارزه با بي‌سوادي را نيز يدك مي‌كشيد. به اتاقش رفتم و بعد براي تايپ نامه‌اي از اتاق بيرون آمدم. وقتي دوباره به اتاق برگشتم، ديدم گوشي تلفن را به دست دارد و قيافه‌اش برافروخته است و فقط با جمله‌هاي كوتاه جواب مي‌دهد. وقتي گوشي را گذاشت، كلمه‌اي از دهانش بيرون آمد كه هرگز تا آن روز از او نشنيده بودم. «اين قحبه، اين قحبه» را تكرار مي‌كرد. چنان برآشفته بود كه از پشت ميزش بلند شد و توي اتاق به قدم زدن پرداخت. مي‌گفت: «اين زن آرامش مرا گرفته، نمي‌خواهد ببيند كه توي اين مملكت چهارتا آدم باسواد شوند. توي پاريس به من اعتراض مي‌كرد كه ما تو را گذاشته‌ايم پشت اين ميز كه كارها بگردد، نخواسته‌ايم كه اين حيوانات را تربيت كني. آن سپاه و ارتش درست كردنت كه جوان‌هاي مخالف شهري را فرستادي توي دهات تا چشم و گوش دهاتي‌ها را باز كنند. كي گفته ما مي‌خواهيم اين ميمون‌ها باسواد شوند؟» 
منظورش اشرف پهلوي بود. دو هفته بعد، بي‌سروصدا، خودش را از رياست و دبيركلي مبارزه با بي‌سوادي كنار كشيد.
بارها از او شنيده بودم كه فرق ميان آدم باسواد و آدم بي‌سواد بسيار است. مي‌گفت كسي كه فقط بتواند بخواند و كمي بنويسد، دگرگوني اساسي و بنيادي در ذهن و شعورش پيدا مي‌شود. شير آبي را بده به دست آدم بي‌سوادي كه برايت تعمير كند، آنقدر با آن كش و قوسش ور مي‌رود كه شير را مي‌شكند. سواد، خشونت حيواني آدم‌ها را مي‌گيرد و او را يك قدم به مرحله انساني نزديك‌ مي‌كند.
هميشه مي‌گفت دست اتفاق او را به صحنه سياست كشانده است و هيچ ‌وقت نديدم كه به عنوان مرد سياسي از خود حرف بزند، اما به مديريت مجله سخن افتخار مي‌كرد. بارها از او شنيدم كه در سفرهايي كه به عنوان سياستمدار به كشورهاي ديگر مي‌رفت، وقتي مي‌فهميدند كه او مدير مجله سخن است، احترام ديگري براي او قائل مي‌شدند. تعريف مي‌كرد كه در سفرهايش به افغانستان، زعماي قوم او را به عنوان مدير مجله سخن مي‌شناختند نه به عنوان مرد سياسي و خشنودي خود را از اين بابت ابراز مي‌كرد.
وقتي شنيدم كه دكتر را دوباره به بيمارستان برده‌اند، دلم پايين ريخت. مي‌گفتند اين بار حال دكتر بد است. دوستاني را كه به ديدنش رفته بودند، نشناخته بود. درگير فراهم آوردن مقدمات سفري بودم و سخت گرفتار. با اين ‌همه، خودم را به بيمارستان رساندم. نيم ساعتي به ظهر مانده بود. وقتي به اتاقش رفتم، خانم مهندس ترانه خانلري از او پرستاري مي‌كرد. دكتر كه مرا ديد، لبخندي زد؛ لبخندي شيرين و پرمعنا. هرگز اين آخرين لبخند او را از ياد نبرده‌ام.
ترانه ‌خانم گفت كه حال دكتر رو به بهبود است و هركسي را به سراغش رفته شناخته، اما به علت ضعف جسمي، حرف‌هايش درست مفهوم نيست. دكتر چيزي گفت. ترانه ‌خانم خم شد و گوش داد و گفت دكتر مي‌خواهد او را بلند كنيم. به ترانه ‌خانم كمك كردم و پشت او بالش گذاشتيم و نشست و شروع كرد به حرف زدن. ترانه‌ خانم حرف‌هاي او را توضيح مي‌داد. دكتر سراغ دوستان را مي‌گرفت. گفتم دوستان دير باخبر شده‌اند و به ديدارشان خواهند آمد.
مدت درازي پيش او ماندم. سيگاري آتش زدم و گوشه لبش نگه داشتم تا كشيد. بعد خواهر آقاي دكتر آمدند و ترانه‌ خانم رفت. غذايش را آوردند. كنارش روي تخت نشستم و قاشق ‌قاشقش را رقيق به دهانش ريختم. دكتر حرف مي‌زد و سرحال بود. هر بار كه به اندام و قيافه شكسته و تكيده‌اش نگاه مي‌كردم، احساس احترام بيشتري در دلم نسبت به او بيدار مي‌شد. چه عظمت روحي، چه روحيه شگفت‌آور و تحسين برانگيزي. به دوستي موقع خداحافظي گفته بود كه يك دقيقه صبر كن من هم لباسم را بپوشم تا با هم زير درخت‌ها قدمي بزنيم. به دوست ديگري شب آخر گفته بود بلند شويم برويم چالوس كنار دريا صفايي بكنيم. انگار بيماري و مرگ را به سخره گرفته بود. هرچه اندامش خردتر و داغان‌تر مي‌شد، شخصيتش والايي و شكوهمندي خود را بيشتر نشان مي‌داد. يك ساعتي پيش او ماندم و بعد يكي از دوستان بسيار نزديك دكتر آمد و من از اتاق بيرون آمدم.
توي پله‌ها خواهر دكتر دنبالم آمد و گفت دكتر مرا صدا مي‌كند و سراغ مرا مي‌گيرد. همراهش دوباره به اتاق دكتر رفتم. همان طور ميان تخت نشسته بود، اما به علت نرسيدن خون به مغزش، حواس خود را از دست داده بود. هر چه با او صحبت مي‌كرديم، چيزي نمي‌گفت و به گوشه‌اي از اتاق خيره مانده بود. خواهر دكتر گفت كه مي‌خواست چيزي به شما بگويد و به اصرار خواسته بودند كه شما را دوباره صدا كنم. او را دوباره به‌روي تخت خوابانديم. دكتر به طاق نگاه مي‌كرد و ساكت مانده بود. نيم ساعتي ديگر پيش او ماندم و بعد از اتاق بيرون آمدم. در حالي‌ كه از خودم مي‌پرسيدم كه دكتر براي چه خواسته مرا ببيند و براي چه خواسته مرا صدا بزند؟
دو، سه ‌روز بعد در آلمان شنيدم كه دكتر از ميان ما رفته. آخرين لبخندي كه به من زده بود، جلوي چشم‌هايم آمد و پيش خود گفتم شايد دكتر مي‌خواسته در آخرين روزهاي زندگي‌اش با من براي هميشه خداحافظي كند.


دكتر مردي مودب و مبادي آداب بود. كمتر ديدم كه از اشخاص حتي از دشمنانش با كلمه‌هاي زشت و مستهجن ياد كند. روزي براي كاري به دفترش در خيابان قوام‌السلطنه (سي ‌تير فعلي) رفته بودم. آن‌ موقع دكتر دبيركلي مبارزه با بي‌سوادي را نيز يدك مي‌كشيد. به اتاقش رفتم و بعد براي تايپ نامه‌اي از اتاق بيرون آمدم. وقتي دوباره به اتاق برگشتم، ديدم گوشي تلفن را به دست دارد و قيافه‌اش برافروخته است و فقط با جمله‌هاي كوتاه جواب مي‌دهد. وقتي گوشي را گذاشت، كلمه‌اي از دهانش بيرون آمد كه هرگز تا آن روز از او نشنيده بودم. «اين قحبه، اين قحبه» را تكرار مي‌كرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون