• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4755 -
  • ۱۳۹۹ سه شنبه ۸ مهر

درنگي بر شاعري مولوي و خصلت‌هاي همپوشانش با تلقي امروزين ما از شعر

فضيلت سرپيچي از بيان

بهنام ناصري

گفتم اندر زبان چو درنامد

اينت گوياي بي‌زبان كه منم مولوي

خيال اينكه حق مطلب در باب اهميت مولوي در مقام شاعر را مي‌توان در يادداشتي مختصر ادا كرد، «قولي است خلاف دل در آن نتوان بست». آنچه در پي مي‎آيد، با وامداري نويسنده اين يادداشت از محفوظات مزجاه خود، اشاراتي است بداهه به چند مولفه در شعر مولوي كه او را -به باور اين قلم- به يكي از سه شاعر مهم شعر كلاسيك فارسي بدل مي‌كند. اگرچه بخشي از مولوي، حكمت اوست، يعني هم ‌او كه در مثنوي معنوي مي‌بينيم و همين‌طور بخش ديگر عارفي است كه در جاي جاي آثارش و ازجمله در غزليات شمس آشكارا از پرده برون مي‎آيد و خود را در كنار ديگر وجوه مولوي مي‎نماياند اما «مولوي شاعر»، يعني آن ضميري از مولوي كه زبان شعر ماده خام اصلي برسازنده كار اوست، به باور من جامع همه جنبه‌هاي ديگر اين شخصيت است. به اعتباري، بخش‌هايي از هر كدام جنبه‌هاي شخصيت ذوالابعاد مولوي در جاي‌جاي آثار شعري او جريان دارد. دليلش اينكه به باور امروز ما چيزي خارج از زبان وجود ندارد و وقتي از «زبان» يك شاعر حرف مي‌زنيم، همانا مرادمان «جهان» آن شاعر است. اگر بنا باشد مراقبتي نسبي داشته باشم كه قرائت اين يادداشت مختصر از جهان مولوي، قرائتي امروزين باشد و به جاي در نورديدن جهتي عكس زمان تقويمي و تبعيد خواننده به عصر مولوي، اين شاعر-عارف بزرگ جهاني را به اكنون خواننده بياورد، بايد گفت كه مولوي براساس تلقي مدرن از شعر نيز شاعر بسيار بزرگي است و در بخش قابل‌اعتنايي از شاعري خود با دريافت امروز ما از شعر همپوشان. اگر شعر به معناي مدرن كلمه را طبق دريافت فرماليست‌هاي روس در اوايل قرن بيستم و في‌المثل كسي مانند شكلوفسكي و نظريه آشنايي‎زدايي‌اش، مستلزم عبور زبان از سخن عاميانه بدانيم يا اگر جلوتر بياييم و با ابتنا به نظريه‌هاي پساساختارگراياني چون دريدا، ليوتار و... شعر و به‌ طور كلي متن هنري را جهاني مستقل از «برون‌متن» بشماريم و كاركردش را اثبات‌ اين حقيقت كه قوه بيان و انتقال بشر تنها مي‌تواند بخش بسيار كوچكي از هستي را -كه همان واقعيت تعريف‌پذير باشد- بيان كند، باز هم مولوي يكي از صورت‌هاي مثالي «شاعر بزرگ» است. مولوي در بخش اعظم شاعري خود واقعيت را به عنوان چيزي پيش‌تر تصريح شده در زبان وامي‌گذارد و از بيان معنا به ساحت معناهاي متعدد و متكثر فراروي مي‌كند. اين رويكرد به زبان شعر با تخيل تودرتو و پيچيده او در «غزليات شمس»، گاه ما را با آثار درخشاني روبه‌رو مي‌كند كه بي‌آنكه در پي بيان مضمون متعيني باشند، توگويي به مشاركت در ساختن جهاني تازه دعوت‌مان مي‌كنند، چراكه او از زبان نه در جايگاه وسيله بيان معنا بلكه به عنوان ماده خامي براي تداعي جهاني ديگر بهره مي‎برد. آنچه اين جهان جديد را در شعر مولوي مي‌سازد، درنگ او بر خود زبان است. مولوي در بخش مهمي از شاعري خود و به‌طور مشخص در تعداد قابل‌اعتنايي از غزل‌ها، عناصر زباني را از كاركرد پيش‌موجودشان در نظام قراردادي زبان تهي كرده، تشخص يكسر تازه‌اي به آنها مي‌دهد. او اين عبور از بيان را معمولا با بيان تصاويري پايدار در عالم واقع مي‌آغازد:

«اينجا كسي است پنهان، دامان من گرفته/ خود را سپس كشيده، پيشان من گرفته» اما در جريان اجراي شعر، امر خلاقه با عبور از معناي پذيرفته شده واژگان و عبارات پايدار در عالم واقع درمي‌آميزد. به اعتباري، مولوي در غزلياتش از بيان مفهوم سرپيچي مي‌كند. آنچه در جريان رويارويي مولوي با آن «كس پنهان» بر او واقع مي‎شود، همان‌ چيزي است كه درنهايت به صورت نوعي تداعي هنري در شعرش مي‎آيد و آن عبارت از ناكارآمدي هر گونه وسيله و متر و معيار براي ارزيابي موقعيت ذهن و روان خويشتن است. در نتيجه آنچه به سنجش درنمي‎آيد، بالطبع قابل بيان هم نيست. تو گويي تنها آنچه براي گفتن باقي مي‌ماند، همين عجز چاره‌ناپذير، همين درد بي‌درمان است كه شاعر سودازده براي سنجش اين سودازدگي، ميزان و عياري در امكانات جهان خود كه همان امكانات زبانش باشد، نمي‌يابد: «جادو و چشم بندي چشم كسش نبيند/ سوداگري است موزون ميزان من گرفته» آنچه مولوي -و هر شاعر بزرگ ديگري- را به نوشتن شعر وامي‌دارد، فراتر از آن است كه بيان شود: «گفتي اسرار در ميان آور/ كو ميان اندر اين ميان كه منم» جهاني كه مولوي از آن مي‌نويسد و مي‌خواهد ما را با خود به آنجا ببرد، نه جهان مادي و جسماني است با نشانه‌هاي آشكار، عيني و توصيف‌پذيرش و نه جهان موعودي كه مابعدالطبيعه و اديان وعده كرده‌اند. او بين ساحت زميني با جهاني در رفت‌وآمد است كه به قول فرانسوا ليونار «ارايه ناشدني است [اما] وجود دارد: «اين جهان و آن جهان مرا مطلب/ كاين دو گم شد در آن جهان كه منم» اين خصلت همپوشان با تلقي امروزين ما از شعر، البته كه با عرفان جاري در زندگي مولوي در پيوند است. اگر سعدي و حتي -در جاهايي- حافظ از معشوقي حرف مي‌زنند كه نشانه‌هاي زيست زميني در روايت شاعر از آن معشوق آشكار است، چنان‌كه تو گويي معشوق‌شان با جسمانيتي تام‌ پيرامون‌شان مي‌زيسته و روي همان خاكي كه آنها روزگار مي‌گذراندند، راه مي‌رفته و آنها را واله وصال خود به عنوان انگيزه نهايي شاعر مي‌كرده، معشوق مولوي غايت تمناي او نيست. مولوي معشوق را هدف نمي‌داند بلكه آنچه به دنبال آن است، «سير بي‌دست‌وپا» در معيت معشوق است به جايي ديگر: «همچو دل خون خورم كه تا چون دل/ سير بي دست و پا بياموزم» اما سير بي دست و پا به كجا؟ به سوي آن «ديگري»، معبود. مولوي معشوق را واسط ميان خود و معبود مي‌داند و اين از احكام نادري است كه با قطعيت در مورد جهان شعرهاي او مي‌توان گفت: «چون خدا با تو هست در شب و روز/ بعد از اين از خدا بياموزم» مولوي در مقام شاعر، در يك كلام، ما را به چيزي فراتر از عرفان يا حكمت دعوت مي‌كند. او روح جست‌وجوگري را در خواننده خود مي‌پروراند. خواه خواننده‌اي كه خود اهل طبع‌آزمايي در هنر شعر باشد و بخواهد ساحت‌هاي نامكشوف هستي را در قلمرو زبان و متن شعري بكاود و خواه هر خواننده‌ ديگر. هر بار كه مولوي مي‌خوانيم، دعوت ارجمند اين شاعر جهان‌وطن به جست‌وجو و سوال‌مندي از هستي، در هر مقام و جايگاهي كه باشيم، مي‌تواند كاربستي براي ديدن جهان، تو بخوان «جهان‌ها»يي تازه باشد كه پيش‌تر نديده‌ام. كاربستي كه جز با مشاركت ما در متن شعري او ميسر نخواهد بود و اين يعني قابليت شاعر كهن براي خوانده شدن با دريافت‌هاي امروزين ما.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون