• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4765 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۲۱ مهر

چرا ايالات متحده دايما در خاورميانه شكست مي‌خورد؟

وعده توخالي تغيير رژيم

مترجم: هديه عابدي

 

از دهه 1950 ميلادي تاكنون، به‌طور ميانگين يك بار در هر دهه امريكا تلاش كرده يكي از دولت‌هاي منطقه خاورميانه را سرنگون كند. از جمله كشورهايي كه امريكا شانس خود را در آن امتحان كرده مي‌توان به ايران، افغانستان (دو بار)، عراق، مصر، ليبي و سوريه اشاره كرد. البته اينها مواردي هستند كه سرنگوني رهبران و تغيير نظام سياسي‌شان از اهداف سياست خارجي امريكا بود و كاخ سفيد براي دستيابي به آن مدام تلاش مي‌كرد. البته انگيزه و روش امريكا براي مداخله در هر يك از اين كشورها به ‌شدت با ديگري تفاوت داشت: روش امريكا در برخي موارد حمايت از كودتا، در برخي لشكركشي نظامي و اشغال كشور و در ديگر موارد اتكا به ديپلماسي، صدور بيانيه و تحريم بوده است.
اما يك چيز در تمام اين تلاش‌ها مشترك است: همه آنها شكست خورده‌اند. در تك‌تك اين موارد، سياستمداران امريكايي تهديدي را كه از جانب اين كشورها متوجه ايالات متحده بوده بزرگ‌نمايي كردند، چالش‌هاي سرنگوني حكومت را دست‌كم گرفتند و حرف‌هاي مخالفان در تبعيد يا بازيگران داخلي را كه قدرتي از خود نداشتند، باور كردند. در همه موارد جز سوريه (كه در آن حكومت توانست در قدرت باقي بماند)، امريكا در اعلام پيروزي عجله كرد، نتوانست آشوبي كه پس از فروپاشي رژيم ايجاد مي‌شود را پيش‌بيني كند و در نهايت مجبور شد در دهه‌هاي بعد هزينه‌هاي انساني و مالي سنگيني را متحمل شود.
چرا تغيير رژيم در خاورميانه اينقدر دشوار است؟ و چرا رهبران و تحليلگران امريكايي همواره تصور مي‌كنند مي‌توانند به اين هدف خود برسند؟ پاسخ به اين سوالات كار ساده‌اي نيست و بايد اين مساله را در نظر گرفت كه در هر مورد، هيچ گزينه‌اي جز تغيير رژيم جذابيت لازم را نداشته است. اما سياستگذاران امريكايي بايد از توهم و قضاوت اشتباه در خصوص منطقه خاورميانه دست بردارند، چراكه همين مساله باعث شده تغيير رژيم اينقدر براي‌شان وسوسه‌برانگيز و در نهايت فاجعه‌بار باشد.
در سال 2011 و در روزهايي كه مقامات ارشد امريكايي از لزوم به ‌كارگيري قدرت نظامي عليه معمر القذافي، رهبر ليبي سخن مي‌گفتند، وزير دفاع وقت، رابرت گيتس كه باتجربه‌ترين عضو تيم امنيت ملي باراك اوباما بود، به همكارانش يادآوري كرد: «وقتي جنگي را آغاز مي‌كنيد، نمي‌توانيد پيش‌بيني كنيد اين جنگ چگونه پيش مي‌رود.» البته هشدار گيتس حق مطلب را ادا نمي‌كرد: تلاش‌هاي امريكا براي تغيير رژيم در خاورميانه، هر قدر هم كه طراحي دقيقي داشت، منجر به پيامدهاي پيش‌بيني نشده و ناگوار شده بود. شايد بهترين مثال براي اين پديده حمله امريكا به عراق در سال 2003 بود كه در آن واشنگتن به حكومت صدام پايان داد، اما در عين حال باعث شد نفوذ ايران در اين كشور افزايش يابد، آتش افراط‌گرايي شعله‌ور شود، به ديكتاتورهاي جهان اين پيام را فرستاد كه داشتن سلاح اتمي چقدر مي‌تواند بازدارنده باشد و جلوي حمله امريكا را بگيرد، اعتبار امريكا در جهان را كاهش داد و تا چند دهه افكار عمومي امريكا را از مداخله نظامي بيزار كرد. 
البته در اين زمينه، ساير نمونه‌ها تفاوتي با عراق نداشتند: مهم‌ترين پيامدي كه امريكا پس از مداخله با آن مواجه مي‌شد، پيامدهاي ناخواسته بود. در كودتاي سال 1328 در ايران، سازمان جاسوسي امريكا به سرنگوني دولت ملي‌گراي محمد مصدق كمك كرد، به اين اميد كه با كنار رفتن مصدق، محمدرضا شاه به متحد قابل ‌اعتمادتري در منطقه تبديل شده و ايران را از اردوگاه شوروي دور كند. اما فساد گسترده در دربار پهلوي و سركوب خشونت‌آميز مردم – با همدستي ولي‌نعمت‌هاي امريكايي‌اش – در نهايت منجر به انقلاب سال 1357 شد؛ انقلابي كه حكومتي اسلام‌گرا و ضدامريكايي را روي كار آورد. در افغانستان در دهه 1980، حمايت امريكا از مجاهدين اسلام‌گرا به تضعيف اتحاد جماهير شوروي كمك كرد، اما در عين حال منجر به چند دهه آشوب، جنگ داخلي، ظهور دولت بي‌رحم طالبان و تقويت جنبش افراط‌گرايي جهاني شد. در نهايت پس از آنكه تروريست‌هاي القاعده مستقر در افغانستان حملات 11 سپتامبر را طراحي و اجرا كردند، امريكا وارد مداخله نظامي ديگري شد. پس از قيام مردمي مصر در سال 2011، امريكا از اهرم‌هاي سياسي خود براي پايان دادن به چند دهه حكمراني سركوبگرانه حسني مبارك استفاده كرد. اما اوضاع در سال‌هاي پس از آن، بدتر شد. در سال 2012 با راي مردم، دولت اسلام‌گرايي روي كار آمد كه قدرت را فقط براي خود مي‌خواست. سال بعد، دولت به شكلي خشونت‌آميز سرنگون شد و رژيم نظامي جديدي به رهبري ژنرال عبدالفتاح السيسي حكومت را در دست گرفت. در اين سال‌ها همه فهميده‌اند كه حكومت سيسي حتي از حكومت مبارك نيز بيشتر مردم را سركوب مي‌كند.
در سال 2011، سرنگوني دولت قذافي و فروپاشي كشور ليبي كه با حمايت امريكا انجام شد، منجر به گسترش خشونت، اشاعه تسليحات در سراسر منطقه، و تشديد بي‌ثباتي در كشورهاي همسايه يعني چاد و مالي شد. اين اقدام باعث شد روسيه با خودش عهد كند ديگر هيچ‌وقت به شوراي امنيت سازمان ملل اجازه تصويب قطعنامه‌اي را ندهد كه مثل ليبي با هدف تغيير رژيم طرح شده باشد. مدافعان تغيير رژيم در ليبي اميدوار بودند سقوط قذافي باعث شود ديگر ديكتاتورها نيز با نگاه به سرنوشت رهبر ليبي، راضي شوند قدرت را واگذار كنند، اما در عمل اين مداخله تاثير عكس گذاشت.
تلاش امريكا و ديگران براي سرنگوني بشار اسد رييس‌جمهور سوريه با حمايت از شورشيان مخالف دولت نيز فاجعه‌بار بود. در شرايطي كه ايران و روسيه عزم خود را براي حفظ قدرت اسد جزم كرده بودند، چندين سال كمك نظامي امريكا به مخالفان اسد نه تنها منجر به سرنگوني او نشد، بلكه باعث به وجود آمدن يك جنگ داخلي وحشيانه، يك تراژدي انساني، هجوم تاريخي پناهندگان به اروپا و اعتراض گسترده عوام‌فريب‌ها در اين قاره و انفجار افراط‌گرايي در منطقه شد. اما پيامدهاي تلاش و شكست در اين زمينه بدتر از انفعال و عدم تلاش براي سرنگوني اسد بود.
ريشه مساله اينجاست كه وقتي حكومت از هم مي‌پاشد، خلأ سياسي و امنيتي ايجاد و جنگ بر سر تصاحب قدرت آغاز مي‌شود. در نبود امنيت، مردم احساس مي‌كنند راهي ندارند جز اينكه سلاح در دست بگيرند و در گروه‌هاي قومي، قبيله‌اي و شبكه‌اي براي امنيت خود مبارزه كنند. اين مساله باعث مي‌شود قوم‌گرايي و رقابت‌هاي داخلي تشديد شود و گاهي گروه‌ها خواستار تجزيه كشور شوند. خلأ امنيتي كه پس از تغيير رژيم به وجود مي‌آيد نه تنها باعث رقابت داخلي براي تصاحب قدرت مي‌شود، بلكه مسابقه‌اي بي‌رحمانه را در ميان رقباي منطقه‌اي نيز به وجود مي‌آورد. وقتي دولت‌ها سقوط مي‌كنند يا در آستانه سقوط قرار مي‌گيرند، قدرت‌هاي منطقه‌اي و حتي جهاني سريعا با پول، سلاح و گاهي حتي اعزام مستقيم نيروي نظامي تلاش مي‌كنند افراد وابسته به خود را روي كار بياورند و كشور را به مستعمره خود تبديل كنند. 
امريكايي‌ها دوست دارند باور كنند كه مداخله‌هاي خارجي‌شان سخاوتمندانه و از روي خيرخواهي است و همه از اين كشور سپاسگزارند. اما حتي زماني كه رژيم مستقر محبوبيتي هم ندارد، باز مردم آن كشور پس از سرنگوني، امريكا را لزوما به عنوان فاتح و ناجي نمي‌بينند. پس از كودتاي 28 مرداد در ايران، نفرت از امريكا به خاطر قدرت بخشيدن به شاه ديكتاتور گسترش يافت و منجر به امريكاستيزي شد كه تا به امروز ادامه يافته است. در افغانستان، جايي كه مردم به ‌شدت نسبت به حضور بيگانگان مشكوكند، حامد كرزاي رهبر مورد تاييد واشنگتن پس از حمله نظامي سال 2001 هيچ‌گاه نتوانست اين ذهنيت را در ميان افغان‌ها از بين ببرد كه او دست‌نشانده خارجي‌هاست. امروز نيز مهم‌ترين خواسته طالبان، خروج اشغالگران امريكايي از اين كشور است. خيلي‌ها به خاطر دارند كه ديك چني، معاون رييس‌جمهور امريكا، پيش‌بيني كرده بود نيروهاي نظامي اين كشور با ورود به عراق مثل «فاتحان» مورد استقبال قرار مي‌گيرند، اما بعدها ثابت شد كه او اشتباه مي‌كرده و نتيجه اشغال عراق، سال‌ها جنگ خونين عليه حضور امريكايي‌ها بود.
حتي رهبران به ظاهر وفاداري كه امريكا در برخي كشورها به قدرت رسانده نيز همواره مطابق ميل واشنگتن عمل نكرده‌اند. آنها هم منافع ملي خود را در نظر مي‌گيرند و اغلب مجبورند براي افزايش مشروعيت خود، در مقابل قدرت‌هاي خارجي بايستند. اين قبيل رهبران بارها در مسائل داخلي و بين‌المللي به واشنگتن بي‌اعتنايي كرده‌اند، چراكه مي‌دانستند حاميان امريكايي‌شان چاره‌اي ندارند جز اينكه به حمايت خود از آنها ادامه دهند. بسياري از بازيگران منطقه‌اي و جهاني نيز نه تنها براي كمك به امريكا در حل اين چالش‌ها تاثير مثبتي روي رهبران دست‌نشانده واشنگتن نگذاشته‌اند، بلكه درست عكس آن را عمل كرده‌اند. پاكستان چندين دهه جلوي اثرگذاري تلاش‌هاي امريكا بر بازگرداندن ثبات به افغانستان را مي‌گرفت. ايران تلاش‌هاي امريكا در عراق را با حمايت از گروه‌هاي شبه‌نظامي شيعه تضعيف مي‌كرد. در ليبي، قدرت‌هاي خارجي رقيب با حمايت از گروه‌هاي نيابتي متفاوت، كشور را از هم فرو پاشيده‌اند و در سوريه نيز ايران و روسيه – مصمم به جلوگيري از تغيير رژيم مورد پسند امريكا – تاكنون پاسخ همه اقدامات امريكا را به شكلي شديدتر داده‌اند. اين كارشكني‌هاي منطقه‌اي اغلب با موفقيت روبه‌رو مي‌شود، چراكه اين كشورها در منطقه نفوذ بيشتري دارند و منافع‌شان نسبت به امريكا گسترده‌تر است. علاوه بر اين، ايجاد آشوب خيلي راحت‌تر از جلوگيري از آن است. 
مداخله‌هاي اخير امريكا در خاورميانه با هدف جايگزيني رژيم‌هاي خودكامه با دولت‌هاي دموكراتيك بوده است. اما در اين تلاش‌ها، حتي اگر امريكا در برابر چالش‌هايي چون ايجاد خلأ امنيتي، مقاومت مردمي و نيروهاي نيابتي غيرقابل ‌اعتماد نيز مراقبت لازم را به خرج مي‌داد، باز هم بعيد بود بتواند دموكراسي مدنظر خود را برقرار كند. اگرچه دستورالعمل مشخصي براي ايجاد دموكراسي وجود ندارد، اما تحقيقات گسترده‌اي انجام شده كه نشان مي‌دهد مهم‌ترين لازمه‌هاي يك دموكراسي عبارتند از: سطح بالايي از توسعه اقتصادي، همگوني قومي، سياسي و فرهنگي قابل توجه (يا حداقل يك هويت ملي مشترك) و وجود هنجارها، نهادها و رويه‌هاي دموكراتيك در جامعه. متاسفانه در دوره معاصر، خاورميانه فاقد اين ويژگي‌هاست. البته اين بدان معنا نيست كه استقرار دموكراسي در خاورميانه غيرممكن است يا اينكه امريكا نبايد گسترش دموكراسي را در دستوركار خود قرار دهد، اما اين مساله نشان مي‌دهد خوش‌خيالي محض است اگر تصور كنيم تغيير رژيم در خاورميانه مي‌تواند منجر به توسعه دموكراسي در آن شود و با اين هدف به دنبال آن باشيم. 
بخشي از مشكل امريكا اين است كه سياستگذاران آن اغلب درك عميقي از كشورهاي منطقه ندارند و اين مساله باعث مي‌شود كساني كه خود ذي‌نفع هستند، بتوانند امريكايي‌ها را گول بزنند. مهم‌ترين نمونه، سياستمدار تبعيدي عراق يعني احمد چلبي بود؛ چلبي توانست مقامات بلندپايه دولت جورج دبليو بوش را قانع كند كه صدام داراي سلاح‌هاي كشتار جمعي است و اينكه امريكايي‌ها به محض ورود به عراق، با فرش قرمز مورد استقبال قرار مي‌گيرند. چند سال پس از حمله نظامي، مقامات عراقي چلبي را به جرم تقلب و كمك به پيشبرد منافع ايران بازداشت كردند. همين سناريو در ليبي، سوريه و ديگر كشورها نيز پياده شده است؛ در همه اين موارد، تبعيدي‌ها به امريكايي‌ها و ديگران چيزهايي را گفته‌اند كه دوست داشته‌اند بشنوند و با اين كار حمايت قدرتمندترين كشورهاي جهان را جلب كرده‌اند. در تك‌تك اين موارد، نتيجه چيزي جز اشتباه محاسباتي گسترده در خصوص پيامدهاي مداخله امريكا نبوده و تقريبا هميشه اين اشتباهات به دليل خوش‌بيني بيش از حد بوده است.
وقتي صحبت از خاورميانه مي‌شود، سياستگذاران امريكايي اميد را بر تجربه ارجح مي‌دانند؛ علت آن نيز اين است كه امريكا همواره ميزان منابع و تعهد لازم براي سرنگوني رژيم متخاصم و تثبيت شرايط پس از سرنگوني را دست‌كم گرفته است. اما چندين دهه تجربه نشان مي‌دهد رژيم‌هاي خودكامه هرگز صرفا با تحريم‌هاي اقتصادي (كه بيشتر به مردم آسيب مي‌زند تا رهبران) يا حتي با ميزان محدودي از زور نظامي قدرت را واگذار نمي‌كنند. بسياري از حكام خاورميانه حاضرند ريسك كنند يا حتي جان خود را از دست بدهند، اما قدرت را داوطلبانه واگذار نكنند. نتيجه اين مي‌شود كه وقتي امريكا مي‌خواهد از شر چنين رهبراني خلاص شود، نمي‌تواند از راه‌حل‌هاي كم‌هزينه‌اي كه طرفداران تغيير رژيم پيشنهاد مي‌كنند، استفاده كند و مجبور مي‌شود سراغ گزينه‌هايي چون ايجاد منطقه پرواز ممنوع، حمله هوايي و تسليح مخالفان برود. براي خلع چنين رهبراني، امريكا بايد نيرو و تجهيزات نظامي گسترده‌اي را به كار گيرد و حتي پس از سرنگوني آنها نيز واشنگتن مجبور است با عواقب پرهزينه آن كنار بيايد؛ چيزي كه طرفداران تغيير رژيم اصلا از آن حرف نمي‌زنند. اگرچه امريكا اغلب تصور مي‌كند شركاي منطقه‌اي و بين‌المللي بخشي از بار هزينه‌هاي پس از سرنگوني را بر دوش مي‌كشند، اما در عمل هيچ‌گاه اين اتفاق نمي‌افتد. 
اگرچه بحث تغيير رژيم همواره واشنگتن را وسوسه كرده است، اما سابقه طولاني، متنوع و اسفبار تغيير حكومت‌هاي خاورميانه با حمايت امريكا نشان مي‌دهد اين امريكايي‌ها بايد در برابر اين وسوسه مقاومت كنند.


بخشي از مشكل امريكا اين است كه سياستگذاران آن اغلب درك عميقي از كشورهاي منطقه ندارند و اين مساله باعث مي‌شود كساني كه خود ذي‌نفع هستند، بتوانند امريكايي‌ها را گول بزنند. مهم‌ترين نمونه، سياستمدار تبعيدي عراق يعني احمد چلبي بود؛ چلبي توانست مقامات بلندپايه دولت جورج دبليو بوش را قانع كند كه صدام داراي سلاح‌هاي كشتار جمعي است و اينكه امريكايي‌ها به محض ورود به عراق، با فرش قرمز مورد استقبال قرار مي‌گيرند. چند سال پس از حمله نظامي، مقامات عراقي چلبي را به جرم تقلب و كمك به پيشبرد منافع ايران بازداشت كردند. همين سناريو در ليبي، سوريه و ديگر كشورها نيز پياده شده است؛ در همه اين موارد، تبعيدي‌ها به امريكايي‌ها و ديگران چيزهايي را گفته‌اند كه دوست داشته‌اند بشنوند و با اين كار حمايت قدرتمندترين كشورهاي جهان را جلب كرده‌اند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون