• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4777 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۸ آبان

پشت در بسته

اميد توشه

ناگهان باد زد و در آپارتمان پشت سرش بسته شد. خشكش زد. با لباس خانه مانده بود پشت در. روز گندش تكميل شد. يادش افتاد زير غذايش روشن است. اين وقت شب چه كار كند. كيسه پلاستيكي زباله‌هاي خشك را زمين گذاشت. خير سرش خواسته بود بگذارد توي راه‌پله كه فردا صبح بيندازد سطل زباله. چراغ زمان‌دار راه پله‌ها را دوباره روشن كرد. تازه يك ماه آمده به اين ساختمان. صاحبخانه كلي ادا درآورده بود كه خانه را به دختري مجرد اجاره مي‌دهد. همسايه‌ها را نمي‌شناخت. اما مي‌دانست طبقه دوم يك خانواده زندگي مي‌كنند. با اينكه ظاهرش با زن همسايه فرق داشت، اما تصميم گرفت برود آنها. موبايلش مانده بود داخل. بايد زنگ مي‌زد به كليدسازي سيار يا همخانه سابقش. مردد پله‌ها را رفت پايين. از پشت آپارتمان طبقه سوم صداي موزيك و خنده مي‌آمد. مي‌دانست پسر جواني زندگي مي‌كند كه وقت و بي‌وقت دورهمي مي‌گيرد. رسيد پشت در واحد طبقه دوم. اگر شوهرش در را باز مي‌كرد، چه؟ به خودش دلگرمي داد. حادثه بود ديگر، پيش مي‌آمد. زنگ آپارتمان را فشار داد و پريد گوشه ديوار كه اگر مرد همسايه در را باز كرد، در لحظه اول نبيندش. اتفاقي نيفتاد. چند بار ديگر زنگ را فشار داد. انگار خانه نبودند. نشست جلوي در. مي‌دانست واحد طبقه اول خالي است. سردش شده بود. مي‌ترسيد برود سراغ طبقه سوم. كاش موبايل داشت. با اين سر و وضع هم نمي‌توانست برود بيرون. اين وقت شب دختري تنها با لباس خانه در محله‌اي كه خوشنام نبود، روي خوشي پيدا نمي‌كرد. داشت دير مي‌شد. بازوهايش يخ كرده بود. تصميم گرفت برود سراغ طبقه سوم. رفت پشت در. صداي قهقهه‌ از داخل مي‌آمد. جز او و افراد داخل آن آپارتمان، كسي در ساختمان نبود. ياد سال اولي افتاد كه از شهرستان آمده بود و آن مردك هيز همسايه كه شماره‌اش را پيدا كرده بود و برايش تصاوير ناجور مي‌فرستاد. آن زمان از ترسش در را چند قفله مي‌كرد كه شب‌ها پشت در خانه جاكفشي مي‌گذاشت و كابوس مي‌ديد. رفت بالا جلوي آپارتمان خودش. بايد بازش مي‌كرد. با تنه نحيفش چند ضربه زد. تكان نمي‌خورد. عصباني شد و با لگد افتاد به جان در. از طبقه پايين صدا آمد. در باز شد. ساكت ماند. يك نفر مي‌آمد بالا. لرزش گرفت. پسر طبقه پايين بود: «چند بار ديدم برق راهرو روشن شد. چيزي شده؟»
در همان پاگرد مانده بود. دختر با ترديد جواب داد: «موندم پشت در. موبايلم هم داخله.»
پسر لبخند  زد: «الان ميگم  نامزدم  بياد.»
چند لحظه بعد دختري جوان با پتويي مسافرتي در دست و موبايلي كه در هوا تكان مي‌داد، آمد پيشش: «مي‌خواي به كي زنگ بزني عزيزم؟»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون