يادگاري سردار جنگ، هنوز ورد زبان زنهاست
سينهريز الماس
لهراسب زنگنه
روزي كه آبجي صنم مادر مهربان و بيبيطناز فاميل از خواب برخاسته بود... يادمه آن روز از درد سينهاش شكايت داشت و ميناليد... رنگ از رخسارش پريده و تا دكتر فاميل خودش را رساند، او تمام كرده بود...
سرد و مهتابي رنگ شده بود. آقارضا همچون كودكي بيپناه و گريان به جمعيت نگاه ميكرد و زار ميزد.
درست به خاطرم هست در چهلمين روز مرگ مادرش و در جلسه حساب و كتاب، باز هم از سينهريز الماس ميگفت...
روزي كه فاميل و جمع خودماني سرسفره ناهار نشسته بودند بحث سينهريز الماس بالا گرفت و بعد از اينكه آقارضا قصد داشت ادعاي سينهريز را بكند، مباشر در انظار فاميل با حالت تحكم و تغير، سينهريز را از جيب كتش بيرون آورد و به سمت اعتضامي پرت كرد.
آقارضا در حالت شرمندگي و خجل شدن آن را برداشت و به سرعت از خانه بيرون رفت...
به خاطرم هست كه بعدها وقتي جواهرفروش معروف اين شهر نتوانست بر سينهريز قيمت بگذارد، آقارضا آن را در قبال مبلغي كه ميگفتند چندان هم زياد نبود به خواهر عيالش فروخت و او هم به تهران رفت و ديگر خبري ازش ندارم. حالا هم هنوز زنها وقتي جلسهشان گرم ميشود، از آن سينهريز ميگويند و خدا رحمت كند آقا رضا را كه چندسال بعد پس از عمل جراحي روي پايش در بيمارستاني در تهران فوت كرد؛ ولي هنوز هم داستان سينهريز الماس يادگاري مادرش از سردار جنگ، ورد زبان زنهاي فاميل است.