دوربين عكاسي، چشم من در سالهاي جنگ بود
سعيد صادقي / دوربين عكاسي، چشمان من در سالهاي جنگ بود به جاي اسلحه. لابهلاي خاكريزها و سنگرها، چشمهايم با درك انسانهاي درگير جنگ، وجود آنها را جستوجو ميكرد كه خودجوش و با احساس و وفادار، چشمهاي دوربين من را به دنبال خود ميكشيدند. دوربين من به ياد داشت كه توفان آتش گلولههاي عراقيها چطور جانهاي مقاومت آنها را درو ميكرد و من بايد با چشمهايم، پس از نگاه كردن به آن نفسهاي با فطرت پر باور، براي اين تصاوير، قابي از عمق وجودم ميبستم در حالي كه در خيابانها و كوچههاي غبار گرفته شهر حتي زير درختان اكاليپتوس جرات نفس تازه براي چيدن لحظهها پيدا نميكردم. در آن روزها هرچه در عمق جستوجوهايم به لحظهها نزديكتر ميشدم، بيشتر يادم ميآمد از روزهاي قبلش كه مقاومت جانانه تنها در نبرد با تانكها و ادوات سنگين زميني و هوايي در محورهاي گمرك و ميدان راهآهن تا خيابان مولوي را ديده بودم و پيكر انسانهاي وفادار صادق مقابل چشم لنز و نگاه من بر كف خيابانها ريخته شده بود. سالها بعدتر، كپي از واقعيت هولناك مرگ انسانها غيرممكن ميشد مگر با فشار شاتر دوربين كه عمق عمل وحشيانه جنايتهاي ارتش بعثي عراق بر زمينهاي شهر خرمشهر را ثبت ميكرد براي آيندگان و تيرگي واقعيت انبوه مرگ و ويراني را به باورپذيري انسانها هدايت ميكرد.
من به چشم ديدم كه در آن سالهاي جنگ، ارتش بعثي عراق به طرز وحشيانهاي با ايدئولوژي بعثي خود، با همه وجود، با تمام نفرت، مردم بيپناه را، پيكر غريب آنها را زير گامهاي چكمههايش له ميكرد و با كينه، پوست زمين خرمشهر را ميكند و در اين ترافيك سنگين باروت گلولهها، غم اندوه نگاه چشم من و بغض تركيده دوربين به هم پيچيده بود. روزهايي بود كه به سختي ميتوانستم فرياد ضجه انسانهاي بيپناه را در عمق ناله خرمشهر بشنوم. روزهايي كه ناي حركتي نبود و مغزها و روح جسمهاي خسته، فرسوده شده و از كار افتاده بود. با اين حال، در همان روزگار بود كه مردم وفادار به انقلاب، عشق به ايران را با لهجهاي صادقانه به زبان ميآوردند و تكيهگاهشان، نفس امام بود در حالي كه با بدنهاي زخمي و در خون پيچيده، از «كوت شيخ» ميگريختند و از روي پشتبام خانهها ميشد خرمشهر ويران شده را در درياي خون ديد در حالي كه گلبوتههاي صورتي رنگ پراكنده در ويرانه شهر، هنوز اميدبخش بود و چشم و دل من خطوط ايمان و انگيزهها را شاهد بود در حالي كه قاب تصويرم را چهره انسانهاي صادق وفاداري پر ميكرد كه واقعيت شكوه ايمان آنها، چشمانداز چشمان من و دوربينم بود. من در تمام سالهاي جنگ، هر روز از ترس فرياد و ضجههاي پيكرهاي مانده بر كف خيابانها و كوچهها و خانههاي ويران خرمشهر و يادآوري بدنهاي تكهتكه شده، سرم را در خاك فرو ميكردم و از ياد نبردم كه بازماندگان شهر خونين خرمشهر پس از فرار، در منطقه كوت شيخ براي خودشان گودالهايي به عنوان قبر ميكندند و هر شب با چشمان انباشته از اشك و با نالههاي سوزناك در اين قبرها ميخوابيدند و با عبادت به پيشواز مرگ ميرفتند. پس از آنكه عراقيها خرمشهر را گرفتند، مردمي به ظاهر زنده مانده بودند اما در واقع با مرگ زندگي ميكردند و من و دوربين به خلوص پاك آنها حسودي ميكرديم. من در تمام آن سالها ترس از مرگ را پشت دوربين پنهان ميكردم و دوربين عكاسي در دستانم واسطهاي بود بين من و مرگ و لذت ديدن ايمان در چهرههاي خاك آلوده خسته از موج خون و انفجار و ناله گلولهها. من در تمام آن سالها همنفس مردان پاك با اخلاص ميدانهاي جنگ بودم كه در طول 20 ماه اسارت خرمشهر خونين، به دنياي آنها حسرت ميخوردم و در برابرشان احساس كوچكي و شرم ميكردم. من و دوربينم، جوان بوديم كه از همان نخستين زبانه شعلههاي جنگ به شهر بندري سفر كرديم و در ميان هول و هراس گلولههاي دشمن، بهتزده شاهد وفاداري ايمانها بوديم و نگاهمان مرگ را حقير كرد و لباس تنمان، شد باور انگيزههاي مردان خرمشهر. 20 ماه طلوع و غروب خورشيد خرمشهر را دزدانه نگاه كردن انگار به عمرمان اضافه كرده بود. وقتي 9 روز از ماه دوم بهار 61 گذشته بود، كنار دارخوين و با خروش كارون، من و دوربين به همراه جوانان اين سرزمين در پيوند احساس مشترك شوق براي فتح خرمشهر از زمين كنده شديم تا صبح روز بعد كه هنوز خورشيد در خواب بود. دوربينم چون شاهدي بر واقعيتها بود. دشتهايي كه در تاريكي از آنها عبور كرده بوديم تا جاده آسفالته خرمشهر و تا انبوه جسدهاي به زمين چسبيده عراقيها، همه در چشمهاي دوربينم ثبت شد. در تمام آن سالها، نگاه چشمان من و دوربين به دنبال انسانهاي واقعي ميگشت كه درون سنگرها و خاكريزها زندگي ميكردند. گاهي روزها در هياهوي گلولههايي كه زمين و آسمان منطقه را به هم ميدوخت، خسته روي خاكريزها ميافتاديم و بوي گلهاي كاغذي خرمشهر را حس ميكرديم و برق آسا مثل يك سرباز از روي خاكريز بلند ميشديم تا دوباره به چهرههاي واقعي نگاه كنيم، در آن هياهوي گلولهها كه جانها را درو ميكردند. هنوز با گذشت بيش از 34 سال از آن روزها، لذت ديدن تصاوير آن چهرههاي جوان كه با باورهاي صادقشان خاك خرمشهر را ميبوسيدند، من را به آن روزهايي ميبرد كه كاسه صبر دوربينم از شدت فوران احساسات لبريز شده بود و به سختي تن خسته من را با خود ميكشيد و با سرزنش ميگفت شهر خرمشهر را نگاه كن و چشمانم از فرط خستگي و بيخوابي باز نميشد و با تقههاي شاتر دوربين، براي ثبت لحظهها چشمانم را باز ميكردم و ميديدم كه شعلههاي نبرد به آسمان زبانه ميكشيد و دوربين، قاب خودش را بسته بود. روز سوم خرداد چشمانم بسته نبود و زير قدمهايم كلاههاي آهني و پوتينهاي ارتش عراق روي زمينهاي سوخته خرمشهر پراكنده شده بود، در حالي كه من اشك خوشحالي ميريختم و انگار نخلهاي سوخته بندر برايم دست تكان ميدادند، در همان زماني كه استخوانهاي پراكنده جانهاي فداكار روزهاي مقاومت از لاي گلبوتههاي سرخ خرمشهر، با احترام به فاتحان خرمشهر از شادي ميگريستندو حتي لنجهاي پوسيده و سوراخ شده با گلولههاي عراقيها در اروندرود هم از خواب بيدار شده بودند و با كشيدن سوتهايشان مرغان سفيد رنگ شهر خرمشهر را به مهماني دعوت ميكردند و حالا ديگر نفسهاي درختان اكاليپتوس هم بوهاي انباشت دشمن بعثي را از شهر بيرون ميراند. آن روز، من آن چنان در شكوه تولد دوباره دوربين عكاسيام غرق شده بودم كه احساس نكردم چگونه از خيابانها و پسكوچههاي خرمشهر، از ميانه ويرانههاي مانده به مقابل مسجد جامع رسيدهام كه گرماي خورشيد با فريادهاي شور و نشاط مردم، گره خورده و گلدستههاي مسجد جامع را در آغوش گرفته بود... . اين بخشي از نوستالژي روزگار نسل جواني من و دوربين است كه روزگار گذشته را در قابهاي به جا مانده در متن تصوير مرور ميكنيم.
عكاس جنگ و آزادسازي خرمشهر