• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4819 -
  • ۱۳۹۹ شنبه ۲۹ آذر

شغل پدر را نپرسيد

ابراهيم عمران

پدر كارگر بود. البته نجار بود. آن زماني هم كه نجاري مي‌كرد كارگر بود. دوران جنگ و وضع بد اقتصادي سبب شد كه درودگري، بازارش نچرخد. به ناچار اره‌ها در گوشه انباري جاي گرفتند و پدر براي نان در آوردن كارگر سيمان‌فروشي شد. كيسه‌هاي سنگين سيمان سلامتي پدر را از بين برده بود.
هر شب كه مي‌آمد به خانه، لباس‌هايش خاكي و سيماني بود. لباس كارش كه به رنگ سيمان درآمده بود. حمام نداشتيم. روزهاي تابستان پدر در حياط كوچك، سر و تنش را با آب مي‌شست. تازه بعضي وقت‌ها آب را در حياط، مادر مي‌گذاشت تا با آفتاب ولرم شود. پدر كه خستگي‌اش با آب ولرم در مي‌رفت، ناهار مي‌خورديم.
چاي بعد از ناهار كه خورده مي‌شد؛ پدر براي ادامه كار مي‌رفت. دوست داشتم هميشه تابستان بود. نه اينكه در سه ماهش سيگار مي‌فروختم و آخر فصل كتوني چيني مي‌خريدم و يا هفته‌اي دو بار؛ بيسكوييت گرجي؛ يا به خاطر اينكه پاييز با باز شدن مدارس بزرگ‌ترين فشاري كه بر من وارد مي‌شد؛ داشتن لباس نو بود. هر چند شلواري معمولا تهيه مي‌شد بين لباس‌ها. مشكل بزرگ‌تر اين بود كه معلم‌ها در آن سال‌ها، انتهاي دهه شصت و اوايل هفتاد، بعد از معرفي معمولا از شغل پدران مي‌پرسيدند؛ چه عادت و كردار زجرآوري.
در كوچه ما پدر علي مهندس بود و مغازه داروهاي كشاورزي داشت. پدر اكبر برقكار و الكتريكي، پدر مهدي بانكي و رييس بانك، پدر جواد فرش‌فروش بود.
علي غيرانتفاعي مي‌رفت. مهدي و جواد يكسالي بزرگ‌تر بودند. مي‌ماند اكبر كه تا راهنمايي هم كلاس بوديم. نوبت معرفي‌ام كه مي‌رسيد مي‌گفتم پدرم نجار است. البته برخي وقت‌ها هم معلم‌ها نمي‌پرسيدند. نمي‌دانم براي چه. يادشان مي‌رفت و يا اينكه از قبل از دفتر مدرسه، پرس‌وجو مي‌كردند. اكبر كه مي‌دانست پدرم الان نجاري نمي‌كند و در سيمان‌فروشي مشغول كار است. 
نمي‌دانم چرا خجالت مي‌كشيدم بگويم پدرم كارگر است. طنز ماجرا اينجا بود كه كناردستي‌ام، به قول آن سال‌ها بچه پولدار بود و لباس‌هاي شيك و ساعت قشنگ داشت.
از او كه مي‌پرسيدند شغل پدر را، مي‌گفت كارگر! روزي از او پرسيدم تو كه پدرت زمين كشاورزي زياد دارد و مغازه‌اي هم در بهترين نقطه شهر. چرا مي‌گويي كارگر؟ گفت بابت اينكه پول زياد از او نخواهند! البته كارگر گفتنش هم اريستوكراسي گونه بود. با تبختر خاصي. بگذريم، دبيرستان كه رفتم ديگر دوره شغل پدر پرسيدن در كلاس‌ها گذشت.
انگار تاكيد شده بود در جمع نپرسند. پرونده هر فرد در دفتر موجود بود و دبيران در صورت نياز، بدان مراجعه مي‌كردند. ولي در ذهنم پدر هنوز نجار بود. نجاري قابل كه هنوز اره‌هايش در انباري خاك مي‌خورد... شجاعت كساني كه شغل پدرانشان را رسا و بلند مي‌گفتند؛ برايم تحسين‌برانگيز بود.
مثل پدر عباس كه كارگر روزمزد بود. به راحتي مي‌گفت كه سر چهار راه منتظر كارفرماست تا براي هر كاري برود. همه اينها آمد تا بنويسم مجري كم‌لطفي كه از شركت‌كننده مسابقه كه دختري نوجوان بود از خجالت نكشيدنش بابت شغل پدر پرسيد؛ بپرسم بر چه اساس اين پرسش را مطرح كرد؟ حال كليشه نشود كه مگر چه عيبي دارد شغل‌هاي مختلف و جواب دخترك. مي‌پرسم آقاي مجري كه بايد هم سن و سال راقم اين سطور باشي، مگر حرفه پدر بايد دخالت داشته باشد در برنامه‌ات. هر چند نمي‌دانم آن برنامه چه بود و مسابقه‌اش هم. ولي مي‌دانم آن لحظه دردي كه دختر متحمل شد در جواب، هيچ واژه‌اي نمي‌تواند آن را معنا نمايد.
هرچند ايشان با صلابت جواب داد. ولي اگر لختي با خود درنگ مي‌كردي اين سوال بي‌جا را نمي‌پرسيدي.
يا خيلي چپت پر بود يا اينكه زياد ازت پرسيده بودند پدرت چه كاره بود. نمي‌دانم بعد از ديدن اين ويديو كه حسابي وايرال شد؛ ياد دوران پرسيدن شغل پدر افتادم و سفت شدن چانه و دندان‌ها كه توان پاسخ نبود. و هنوز كه دو دهه از آن روزها مي‌گذرد؛ بر حسب اتفاق اگر شغل پدر از من پرسيده شود مي‌گويم نجار بود. و اين «بود» را مي‌گذارم به حساب قيد قديم. غافل از اينكه پدر هنور كار مي‌كند... و ‌اي كاش ميلياردها بودجه‌اي كه راديو و تلويزيون مي‌گيرد، ريالي هم خرج اين مجريان كند كه به قول سعدي: چو از قومي يكي بي دانشي كرد/ نه ِكه را منزلت ماند نه ِمه را/

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون