• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4828 -
  • ۱۳۹۹ سه شنبه ۹ دي

روايت نويسندگان از اهميت آثار داستاني زنده‌ياد اصغر عبدالهي

راوي تلخ‌انديش و صادق جنوب

گروه هنر و ادبيات

اصغر عبدالهي نويسنده داستان و كارگردان، دو روز پيش از دنيا رفت. گرچه بخش بيشتر آوازه او نزد مخاطبان هنر در ايران به آثار سينمايي و به‌طور مشخص فيلمنامه‌هايي برمي‌گردد كه او در چند دهه گذشته براي سينماي ايران نوشته اما به گواه همان پنج كتابي كه از آثار داستاني‌اش منتشر شده، بايد با صراحت او را پيش و پيش از اينها نويسنده‌اي قابل اعتنا در تاريخ داستان‌نويسي ايران خصوصا داستان كوتاه دانست. روز گذشته جمعي از اهالي سينما پيرامون اهميت هنر اصغر عبدالهي در مقام سينماگر و به‌طور مشخص فيلم‌نامه‌نويس نوشتند. آنچه در ادامه مي‌خوانيد، روايت چند نويسنده از اهميت آثار داستاني اين زنده‌ياد است.

 

قصه‌نويس و قصه‌باز

محمد كشاورز

پيش از آنكه براي اولين با ببينمش داستان كوتاه «جزيره برآب» او را خوانده بودم. در مجموعه هشت داستان كه به همت زنده‌ياد هوشنگ گلشيري در آمد از هشت چهره جديد داستان‌نويسي ايران به سال 63. يكي از آن هشت چهره تازه اصغر عبدالهي بود با داستان جزيره برآب. داستاني جذاب و خوش‌تكنيك با طنزي ظريف كه نشان مي‌داد نويسنده‌اش با همه جواني دركارش خبره است. سال 64 كه مجموعه داستان «درپشت آن مه» از او منتشر شد فهميدم نويسنده قدري پا به عرصه داستان كوتاه ايران گذاشته مجموعه‌اي از هفت داستان كه دربرهوت داستان نويسي دهه شصت ايران براي ما مشتاقان مثل هديه‌اي جذاب بود. عاشق داستان بودم، جوان و جوياي نام. هر داستان خوبي كه مي‌خواندم، دلم مي‌خواست نويسنده‌اش را ازنزديك ببينم. عصر تابستاني بود. به گمانم سال 68، عصر تابستاني شيراز. رفته بود‌م چهارراه پارامونت، اول خيابان قصرالدشت. كتابفروشي بازار كتاب كه آن روزها مديرش دوست ديرينم شاعر و مترجم معاصر كيوان نريماني بود. كيوان نشسته بود پشت ميز.مردي با موهاي جوگندمي نشسته بود كنارش سرگرم گفت‌وگوبودند. سلام كردم و تكيه دادم به درورودي وپرسيدم: شنيدم اصغر عبدالهي اومده شيراز دلم مي‌خواد ببينمش؛كجا ميشه پيداش كرد؟

كيوان گفت همين جا!

وهردو خنديدند. مرد برگشت دستي به موهاي پرپشت جوگندمي‌اش كشيد و مهربان و متبسم گفت من اصغرم، عبدالهي.

سبزه رو بود با سري كمي بزرگ و صورتي كشيده ولبخندي مهربان كه سفيدي دندان‌هايش را در ذهنم ثبت كرد.

حاصل اولين ديدار رفاقتي بود كه دور ونزديك سال‌هاي سال ادامه داشت.رفاقتي حول محور داستان.اصغر ‌زاده آبادان بود.بعداز گرفتن ديپلم رفت تهران، رفت دانشگاه، بعد هم ماندگار تهران شد وعاشق تهران.خانواده‌اش اما بعد از جنگ آمدند شيراز وساكن همين شهر شدند شايدبه همين بهانه بود كه اصغر هرسال يكي دوبار مي‌آمد شيراز براي ديدن مادر و برادر و خواهرش. در اين آمد و رفت‌ها اگر فرصتي دست مي‌داد سعي مي‌كردم فرصت ديدارش را از دست ندهم مگر مواقعي كه به هردليل بي‌خبر دوستان مي‌آمد و مي‌رفت.وهروقت گذرم به تهران مي‌افتاد اگر ديداري دست مي‌داد باني‌اش رفيق مشترك‌مان محمد بكايي بود.كه مثل اصغر فيلمنامه مي‌نويسد وگاهي كار سينما مي‌كند، اما عشق اصلي‌اش داستان است.مجموعه بعدي اصغرعبدالهي «سايباني از حصير» است، سال 69 منتشرش كرد.اين يكي هم با هفت داستان. وهيچ كم از مجموعه درخشان قبلي‌اش نداشت.اما نمي‌دانم چرا اصغر هيچگاه به فكر تجديدچاپ آنها نيفتاد. به گمانم يكي دوبار هم سوال كردم طفره رفت لبخندي زد وشانه بالا انداخت. وبعد ازسال 69 ودر همه اين 30 سال داستان‌هايي كه نوشت اينجا و آنجا در مجلات وجنگ‌هاي معتبر ادبي منتشر شدند كه تعدادشان هم كم نيست. تا همين اواخر كه چهار داستانش در مجموعه‌اي درآمد به اسم «هاملت در نم نم باران»، حول محور تئاتر وحاشيه‌هاي آن درايران.نوعي اداي دين به هنري كه درسش را خوانده بود و از علايق هميشه‌اش بود.داستان‌هاي ديگرش اما همچنان منتظر مجموع شدن وچاپ در مجموعه‌اي هستند كه اميدوارم همسر وهمراهش اختر اعتمادي كه خود از چهره‌هاي آشناي ادبيات است آستين بالا بزند وداستان‌هاي چاپ نشده اصغر عبدالهي را مجموع كند ومجموعه را برساند به دست دوستداران داستان‌هاي او.

اصغر عبدالهي جزو معدود نويسندگاني است كه خبرگان داستان روي درخشان بودن اكثر داستان‌هاي كوتاهش همصدا هستند.اصغر كارهاي ديگري هم در حيطه هنر دارد.فيلمنامه‌هاي زيادي نوشت. چه براي سينما چه براي تلويزيون. جايزه هم برد.دستيار كارگردان شد درچندفيلم سينمايي وحتي خودش سال‌هاي اخير فيلم بلندي ساخت به اسم يك قناري يك كلاغ. درمورد كارهاي سينمايي‌اش تخصصي ندارم و اظهارنظري نمي‌كنم اما در گپ وگفت‌هايي كه داشتيم فهميدم كه كار درحيطه فيلم وفيلمنامه برايش حرفه است و راه درآمد و داستان برايش عشق.يك بار كه تلفني گپ وگفت داشتيم پرسيدم چرا داستانت را فلان جا نمي‌دهي براي چاپ؟ گفت ببين محمد توهمه اين كارهاي هنري كه من دوربرشون چرخيدم وكار كردم داستان براي من يه چيز ديگه‌س.يه چيزي كه باعشق رونوشتنشون وقت مي‌ذارم.دلم مي‌خواد يه جاي خوب چاپ بشن.يه سرنوشت خوبي داشته باشن.به گمانم مي‌خواست بگويد دنبال هنر من توداستان‌هاي كوتاهم بگرديد نه جاي ديگر.عشق خاصش به داستان يا به قول خودش قصه جوري بود كه وقتي مي‌خواست از دوستي تعريف كند مي‌گفت فلاني خيلي ماهه! از اون قصه‌بازها.گويي كسي مي‌تواند قصه نويس خوبي باشد كه قصه‌باز قهاري است. تركيب «قصه باز» را اولين‌بار از زبان اصغر عبدالهي شنيدم. تركيبي ساخت كه بي‌شك يكي از مصداق‌هايش خودش بود .خودش، اصغر عبدالهي آن جنوبي سبزه روي عاشق تهران كه هم قصه باز قهاري بود هم و قصه نويس قدري.

 

سرطان، نام ژنريك دِق

قباد آذرآيين

من درد مشتركم

مرا فرياد كن

- احمد شاملو

مدت‌هاست كه ديگر مرگ هيچ عزيزي شگفت زده‌ام نمي‌كند... به جرات مي‌توانم جمله‌ام را جمع ببندم و بگويم شگفت‌زده‌مان نمي‌كند. عادت كرده‌ام (كرده‌ايم) به خبرهايي كه روزگاري برايم (برايمان) غيرعادي و ناباور بودند عادت كنم (كنيم) ... عادت، شوكراني ناگزير شده است. وقتي هيچ كاري از دستت برنمي‌آيد، بهتر از هر داروي آرام‌بخشي، آرامت مي‌كند و به قول شاعر «تا كنار بستر خواب» مي‌بردت...

وضعيت مباركي نيست كه عادت «عادي» بشود و سرانجام سر از «يقه بي‌تفاوتي» بيرون بياورد.

اين كه با شنيدن مرگ كسي كه تا همين چند ساعت پيش، دركنارمان بوده، فقط بگوييم»؟! جدي؟! حيف شد!...» و تمام.

گفتم اين عادت ناگزير برايمان عادي شده. حتما به اين دليل كه دل‌مان - اين يك تكه گوشت سِرتق - جايي براي داغ‌هاي در راه هم داشته باشد.

شده‌ايم ميراثخوار‌ اندوه عزيزان... ما كه مدت‌هاست عشق را به تاقچه فراموشي سپرده‌ايم و «حلقه به گوش در ميخانه»اش نشده‌ايم، چرا هر دم غمي به «مبارك‌بادمان» مي‌آيد؟

نزديك‌ترين و داغ‌ترين داغ، مرگ اصغر عبدالهي است كه بامدادمان را ناشاد كرد... اما اين داغ هم سرد مي‌شود و مثل تمام عادت‌هاي اين روزگار، عادي مي‌شود... به كجا كشيده شده كارمان كه عادت كرده‌ايم به همه‌چيز عادت كنيم حتا داغ بهترين‌هامان!

اصغر عبدالهي را سرطان نكشت. سرطان نام ژنريك «دق» است... همه‌مان با يك جور «سرطان دق» مي‌ميريم. دير و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.

اصغر عبدالهي «نام متبركي» بود؛ خوب مي‌نوشت، چه هنگامي كه داستان مي‌نوشت و از جنوب تف زده، تجربه‌هاي زيسته‌اش را قلمي مي‌كرد، چه هنگامي كه همين داستان‌هايش را فيلمنامه سينمايي مي‌كرد و با دوربين مي‌نوشت‌شان و مخاطب بيشتري داشتند.

اصغر عبدالهي هم قصه را خوب مي‌شناخت هم فيلمنامه و سينما را. اصلا اين هنرها را يكي كرده بود: فيلمنامه براي سينمايي قصه‌گو...پس امروز هم قصه ما داغ ديده است هم سينماي ما... شريك غم هردو هنريم...

فراتر از شناخت خوب اصغر عبدالهي از قصه و سينما، شخصيت اصغر عبدالهي است كه ماندگار است و ديرمرگ؛ صادق، محجوب، فروتن، مهربان و بي‌ادعا...او تنها يك «دستيار كارگردان» به معناي كليشه‌اي اين تركيب نبود، دستيار بي‌منتي بود كه از ياري و همراهي با هيچ تنابنده‌اي كوتاهي نمي‌كرد...همين ويژگي براي ماندگاري او كافي است...بايد به اين داغ هم عادت كنيم و اين عادت را هم براي خودمان «عادي» كنيم. يادش سبز!

 

روايتگر شوكت شهري خاموش

غلامرضا رضايي

اولين كاراصغرعبدالهي «آفتاب در سياهي جنگ گم مي‌شود» داستاني است پيرامون جنگ، مشكلات و مصايب آوارگي و دربه‌دري آن روزها. داستاني كه در شلوغي و سياهي و دود و دم بمباران‌هاي جنگ ديده نشد. عبدالهي در ادامه كار و با انتشار مجموعه داستان‌هاي «در پشت آن مه» به عنوان نويسنده‌اي خوش‌قريحه د ر فضاي ادبي شناخته شد.

«سايباني از حصير» مجموعه بعدي اوست كه در اواخر دهه 60 به چاپ رسيد. بعد از آن مانند ديگر نويسنده همشهري‎اش «ناصر تقوايي» به عالم سينما پا گذاشت و به كار فيلمنامه‌نويسي روي آورد و در خلال آن گهگاهي نيز به داستان‌نويسي پرداخت كه حاصل آن چند داستان پراكنده و چاپ شده در مجلات و فصلنامه‌هاي ادبي و مجموعه داستان تازه منتشر شده «هاملت در نم‌نم باران» است.

مكان و فضاي غالب داستان‌هاي عبدالهي در جنوب مي‌گذرد. جنوب جنون زده كه حوزه جغرافيايي‌اش گاه از شهر -آبادان- تا بنادر حاشيه خليج فارس را در بر مي‌گيرد. سرزميني درهجوم صنعت، مهاجرين بيگانه و فرهنگ تازه شكل‌گرفته شهري درمواجهه با ساكنين بومي، اسير در چنبره اوهام و خرافات دست و پاگير و شخصيت‌هايي سودايي.

برخورد سنت و تجدد و مقابله فرهنگ شهرنشيني با خرده‌فرهنگ‌هاي قبيله‌اي از جنس جوامع بدوي به شكلي هنرمندانه در داستان‌هاي عبدالهي ترسيم مي‌شوند. داستان‌هايي واقع‌گرا با چاشني طنزي ظريف و پنهان با رگه‌هاي پليسي- معمايي و گاه جادويي كه رازوارگي‌شان ريشه در واقعيت زندگي و فرهنگ ساكنين بومي آن دارد. باكرگي دختران، گم شدن دختران نوبالغ در جزيره‌اي پرت و كوچك، مفقود شدن مجسمه‌اي در شهر همراه با حسرت عشق‌هاي از دست رفته و نوستالژي شوكت از دست رفته شهر، جنگ، وهم و گمان‌هاي غالب بر ذهن و ... از جمله موضوعاتي است كه عبدالهي در داستان‌هاي «در پشت آن مه، براي من بنواز مادام، جزيره بر آب، نگهبان مردگان، افسانه يك زن هلندي، كارآگاه ياراحمدي و...» به آنها پرداخته.

قدرت توصيف مكان و شخصيت، فضاسازي، ديالوگ و استفاده و كاربرد لهجه و بازآفريني گفتار اهالي آبادان علي‌الخصوص شيوه حرف زدن آدم‌هاي كوچه و خيابان، كارگران و... و وجه نوستالژيك داستان‌ها از شاخصه‌هاي پر رنگ كار نويسنده است كه در داستان خوش‌ساخت «اتاق پرغبار» به زيباترين شكل ترسيم شده و نمونه‌اي موفق از سبك و سياق كارش را نشان مي‌دهد.

داستان «اتاق پرغبار» در يك روز باراني زمستان در ايام جنگ و در شهري - آبادان - خالي از سكنه و زير بمباران مي‌گذرد و به آخرين روزهاي زندگي شخصيتي به‌ نام «الفي» -كه كتاب و مجلات خارجي را در آنجا عرضه مي‌كرد- مي‌پردازد.

اتاق تاريك الفي، بارش باران، هجوم خمسه خمسه و شدت بمباران‌ها، گفت‌وگوهاي الفي و زنش «ادنا» و «ادريس» شاگرد دكان الفي با خادم كنيسه، توصيف فضاي شهر و خيابان‌هاي خالي از سكنه از چشم ادنا، شمعي كه رو به خاموشي است همراه با وضعيت احتضار الفي در دم مرگ و گفت‌وگوهاي تكه‌تكه‌اش فضايي خاص مي‌آفريند تا داستان به شكلي هنرمندانه و پاره پاره شكل بگيرد. الفي كه در دم مرگ منتظر است تا بنا به رسم و رسوم مذهبي در پيش خاخام اعتراف كند، با نبودن خاخام به روايت زندگي‌اش در نزد همسرش ادنا مي‌پردازد.

فضا‌سازي، شخصيت‌پردازي و گزينش شخصيت‌ها - الفي، ادنا، ادريس و شخص درون كنيسه- و كاركرد ديالوگ و استفاده ازطرح و پي‌رنگ و انتخاب سوژه، همراه با پايان‌بندي متناسب داستان منجر به خلق اثري ناب مي‎شود. تناسب پايان داستان با شدت بمباران و فرود خمسه خمسه به جاي صداي فاخته، سوختن پالايشگاه و فضايي از دود و سياهي در شب، سرنگوني ادريس -‌ خدمتكار و شاگرد مغازه- در جويي از لجن و سياهي و بازگشتش به خانه الفي و نزديكي شمع رو به خاموشي، همگي هارموني و ريتمي متناسب و موزون را در پايان رقم مي‌زند كه تاثير داستان را دو چندان مي‌سازد.

اتاق تاريك داستان شكوه و شوكت يك شهر است درمعرض جنگ و ويراني، انهدام ومرگ. حسرت آدمي است در دم مرگ كه به جاي صداي فاخته و انتظار صداي باران، فقط غرش خمسه‌خمسه‌ها را مي‌شنود.

«ادريس دست خود را نتوانست ازمچ الفي بيرون بياورد. خم شد. گوشش را به قلب الفي چسباند. سرش را تكان داد.

– راحت شد. مستر مُرد خانم.»

 

راوي تلخ‌انديش و صادق جنوب

حبيب باوي ساجد

او را هيچگاه نديده بودم اما از وقتي در دوران كودكي چشمم به پرده سفيد سينما افتاد، نامش را خواندم و با او گويي آشناتر بودم؛ خاصه اينكه در آغاز مشخصا فيلمنامه‌هاي جنوبي مي‎نوشت. داستان‌نويس بود و يكي از خوب‌هاي جنوب‌نويس‌‍‌ها.

اگر به سمت سينما كوچ نمي‌كرد، بدون شك نامدارترين راوي جنوبي بعد از انقلاب مي‌شد. در نوجواني كه به آب و آتش مي‎زدم تا فيلم كوتاه بسازم و نمي‌‎شد، مي‌رفتم داستان‌هاي كوتاه او را مي‌خواندم و بر اساس آنها تمرين فيلمنامه‌نويسي مي‌كردم. بعدها البته نامش را در تيتراژ انبوهي فيلم و سريال ديدم كه‌اي كاش نمي‌ديدم؛ اما اين چيزي از نويسنده داستان‌هاي شگفت‌آور جنوب نفتي جهان كم نمي‌كرد. در تمام عمرم سهمم از آشنايي كلامي با او، يك تماس تلفني بود. به‌شدت تلخ و تلخ‌انديش و انزواطلب مي‌نمود. به او گفتم اگر رخصت بدهيد مراسمي براي‌تان در زادگاه‌تان برگزار كنيم. به تندي و تلخي گفت: «نه، نه... اسمش رو هم نياريد... نمي‌خوام!»

تا همين يك سال پيش اگر اسمش را در گوگل سرچ مي‌كرديد، عكس‌هاي زيادي از او پيدا نمي‌كرديد. مثل اكثر اصحاب قلم و ادبيات با سينما همخوان نبود. جز احتمالا به علت پول سينما كه حتي نويسنده‌اي همچون «نجيب محفوظ» را هم به سمت خود كشاند. خلق و خوي او بدون شك باهنر جمعي سينما جور در نمي‌آمد. اوكه سال‌ها فيلمنامه‌نويسي حرفه‌اي بود، بدون شك خلوت ادبيات را به همهمه سينما ترجيح مي‌داد. چنين بود در نگاه من «اصغرعبدالهي».

فرازي از روايت‌هاي ادبي‎اش را با هم بخوانيم:

«حتما يكي مي‌رود پايين بشكه‌اي را جابه‌جا كند شايد پايش مي‌خورد به غضبان كه توي تاريكي نفسش را حبس كرده است. غضبان فقط بايد نگاهش كرده باشد. سيگارش را آنطور كه با عجله توي مشتش له كرده بايد دستش را سوزانده باشد. حرف هم كه نمي‌توانسته بزند. وقتي هم ملوان چراغ قوه را روشن مي‌كند و مي‌اندازد روي صورتش، چشم‌هايش باز بوده. شايد هم به ملوان كه يقه‌اش را چسبيده بود، گفته باشد: «مستر... مستر...» و ملوان بقيه را خبر كرده. آن‌وقت چندتايي كشان‌كشان غضبان را از پله‌هاي خن كشيده‌اند بالا. روي عرشه از كاپيتان يكي دو تا لگد هم خورده. بعد كه ملوان‌ها بغلش كرده‌اند، فهميده و دست و پا مي‌زده است. آنها دست و پايش را چسبيده‌اند؛ تا لب نرده‌ها چند بار از دست‌شان ول شده كف كشتي. ملوان‌ها تا سه شمرده‌اند و انگار بازي باشد با غش‌غش خنده كه غضبان حتما نمي‌شنيده انداخته‌اندش توي آب.» *

*از داستانِ «زاير گياه هرز» از مجموعه «در پشت آن مه»/ شركت تهران فارياب/ چاپ اول: دي ماه ۱۳۶۴

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون