باران
سروش صحت
«چقدر اينبارون به موقع بود... دو سه روز بود ديگه نميشد نفس كشيد»، اين را زني كه جلوي تاكسي نشسته بود گفت. مرد جواني كه عقب تاكسي نشسته بود گفت: «اصلا يعني عالي شدا... بارون هم هوا را تميز كرد، هم خيابانها را، هم پياده روها را، هم درختها را، هم برگها را، هم...» راننده كه مسن بود حرف مرد جوان را قطع كرد و گفت: «همه جا را» مرد گفت: «بله، همه جا را... واقعا بارون به موقعي بود» بعد گفت: «كاش هرروز بارون مياومد». زن گفت: «هرروز كه ديگه نه، آدم آفتاب هم ميخواد». مرد گفت: «راست ميگين، كاش يه روز آفتاب بود، يه روز بارون ولي هوا هميشه تميز بود». راننده از توي آيينه به مرد نگاه كرد و چيزي نگفت. مرد جوان گفت: «اصلا ريههام دارن كيف ميكنن، انگار طعم اكسيژن يادشون رفته بود...» بعد نفس عميقي كشيد و گفت: «آخيش... واقعا كاش هرروز بارون مياومد». راننده و زن ديگر چيزي نگفتند. كمي جلوتر مرد گفت: «من همين جا پياده ميشم»، راننده سرعت را كم كرد. مرد گفت «خيلي جلو نريد... همين جا... همين جا...». راننده ايستاد. مرد با عجله پياده شد و موقع پياده شدن پايش تا مچ توي چاله آبي كه كنار خيابان بود رفت. مرد گفت: «اه... مرده شورشو ببرن». راننده به مرد نگاه كرد و چيزي نگفت. باران همچنان ميباريد و هوا و شهر و همه جا را تميز ميكرد.