• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5450 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۲۷ اسفند

يادداشتي بر داستان كوتاه «بزرگراه» نوشته حسين نوش‌آذر

روايتِ گسستن

شبنم كهن‌چي

داستان «بزرگراه»، داستان گسست‌هاست، داستان از هم ‌پاشيدن روابط، چهره‌ها و انسان‌ها. حسين نوش‌آذر در اين داستان با بهره‌ گرفتن از اسطوره رستم و سهراب، داستان مدرني نوشته است. جواني كه مادرش را در نوجواني از دست داده، پس از سربازي مهاجرت مي‌كند تا از پدري كه هر خيانتي او را يادآوري مي‌كند دور شود. همه ‌چيز حول پدر مي‌چرخد و نويسنده در اولين جمله داستان اين را به خواننده نشان مي‌دهد: «با خود انديشيد: آيا پدرم را باز مي‌شناسم؟...» داستان را سوم شخص محدود به ذهن سهراب بازگو مي‌كند. جواني كه دلشوره رهايش نمي‌كند و نمي‌داند بعد از شانزده سال دوري آيا او پدر را و پدر او را مي‌شناسد يا نه (مي‌دانست كه اكنون پدر او را ديده است. آيا او هم از خود پرسيده بود كه سهرابش را مي‌شناسد؟)؛ اشاره‌اي به رستم و سهراب كه به عنوان پدر و پسر يكديگر را نمي‌شناختند. پدري كه «پير بود و رنج سفر از دور در چهره‌اش پيدا بود. موهاي پدر مانند موهاي زال يكدست سپيد بود.» نوش‌آذر از پدر در اين داستان، شخصيتي ساخته رو به‌ زوال، مردي كه فرزندش چهره‌اش را به خاطر ندارد و فقط خيانت است كه او را به ياد پدر مي‌اندازد و گويي اين فراموشي چهره و دردي كه هنوز جاندار بود، بخشي از وجود او كه «فرزند» بود را كشته بود: «پدر مانند يك بيماري درمان نشدني او را به مرگ نزديك مي‌كرد.» نوش‌آذر اين چهره پدر را حتي در طبيعت نيز بازسازي كرده است: «بركه، مرداب بود و هنوز زنده بود.» راوي وفادار به محدود بودنش در ذهن سهراب، از حال پدر چيزي نمي‌گويد و ما به عنوان خواننده، شخصيت پدري كه او بوده را مي‌شناسيم. پدري كه پسرش دلشوره دارد و حتي حضور پدر را پنهان كرده و به همسرش خبر نداده پدرش به ديدنش آمده. پسري كه تمام داستان از گم شدن مي‌ترسد؛ اول گم شدن پدرش در فرودگاه و بعد گم شدن‌شان در جاده فرعي كه بايد بار ديگر به بزرگراه مي‌رسيد.  در كنار اين پدر و پسر، نويسنده سايه شخصيت‌هاي ديگري را نيز وارد داستان كرده است؛ ناهيد، همسر سهراب، سودابه خواهرش، اختر زنِ پدرش، مادري كه مرده و زني كه هنگام حيات مادرش، پدرش با او وقت گذرانده بود و سهراب در اين خيانت با سكوتش، سهيم بود.  از ابتداي داستان متوجه مي‌شويم، نويسنده به جزييات توجه زيادي دارد؛ ساعت ورود (هفده و بيست و پنج دقيقه)، شماره پرواز (378)، دروازه خروجي مسافران (دروازه شماره شش) و... توجهي كه اگر وجود نداشت نيز، داستان لطمه‌اي نمي‌ديد. اين دقت حتي شامل حال مردم در فرودگاه هم مي‌شود، دقتي كه دستاويز فضاسازي نيز شده است. نوش‌آذر براي ساختن فضاي فرودگاه به تشريح وضعيت فيزيكي آدم‌ها پرداخته: مردي كه روي مبل نشسته بود و دست‌ها را حائل تن كرده بود، زيرسيگاري كه آدم‌ها دورش جمع شده بودند، دختري كه به محض ورود به سالن به آغوش مادرش مي‌آويزد، مردي كه در باجه تلفن ديواري در پوشش حفاظ شيشه‌اي باجه فرو رفته و با صداي بلند مي‌خندد و عده‌اي كه جلوي پيشخوان بار فرودگاه نشسته بودند و قهوه مي‌نوشيدند.  زبان داستان، زبان ساده و رواني است كه نوش‌آذر با يك تكنيك آن را تغيير مي‌دهد: تكرار... تكرارهاي تمام نشدني: «دست‌هايش يخ كرده بود و سرش اندكي گيج مي‌رفت. اندكي سرگيجه داشت»، «دور شد و از دور به دروازه نظري انداخت. دروازه بسته بود. دروازه بسته بود و مردي گل به دست داشت»، «مرد سياهپوستي كه روپوش سفيد به تن داشت كنار يك ميز چوبي نشسته بود. ميز، فكسني بود و روي ميز كاسه‌اي قرار داشت و در كاسه چند سكه بود. مرد طوري كنار ميز نشسته بود و طوري دست روي ميز گذاشته بود كه انگار با ميز يكي است. ميز فكسني بود و هيچ با تجمل دستشويي نمي‌خواند. دستشويي تميز بود و بوي صابون مي‌داد...» و اين تكرار تا پايان داستان تمام نمي‌شود. 
در كنار اين تكرارها، «سخت نفس كشيدن» هم بارها در آدم‌هاي مختلف ديده و انگار به سهراب نزديك مي‌شود. ابتدا مردي كه روي مبل لم داده، سخت نفس مي‌كشد، بعد مردي كه در حال سيگار كشيدن كنار و زيرسيگاري است و بالاخره خود سهراب: «سخت نفس مي‌كشيد. سخت نفس مي‌كشيد و ته مانده صداي پدر را در دشت مي‌شنيد.» گويي اين سخت نفس كشيدن همه اين شانزده سالي كه مهاجرت كرده يا كمي دورتر همه اين بيست سالي كه درباره خيانت پدرش به مادر، سكوت كرده 
كش آمده تا به لحظه آخر برسد، لحظه رها كردن پدر در تاريكي دشت. هر چند او همان زماني كه مهاجرت كرده بود، پيوند با پدرش را تمام شده مي‌دانست اما يك بار ديگر در همان غربت، پدر را رها مي‌كند، براي آخرين بار. 
نوش‌آذر در كنار بازنمايي متفاوت اسطوره رستم و سهراب در اين داستان، نگاهي پر رنج به «مهاجرت» انداخته. او كه خود نيز در بيست و يك سالگي به آلمان مهاجرت كرده، تصوير بزرگي از مهاجرت به خواننده نشان مي‌دهد كه در آن بيش از هر چيزي، زوال؛ از دست رفتن آدم‌ها، روابط و پيوندها: «شانزده سال پيش همين كه از خط بازرسي گذشت و دروازه پشت سرش خود به خود بسته شد، يقين كرد پيوند ميان او و پدر گسسته است» يا «مهاجرت اكنون از او انساني ديگر ساخته بود. اكنون پس از شانزده سال جز نام و نشان پدر چيزي از آن گذشته به يادگار نمانده بود» يا «شانزده سال غيبت، يك معني ديگرش مرگ بود» يا «آن موقع خيال مي‌كرد كه از نو به دنيا آمده است. با گذشتن از خط، ناگهان سلطه پدر درهم شكست.» نوش‌آذر اين داستان را حدود شانزده سال پس از مهاجرتش از ايران نوشته است (2001). گويي سهراب خود او است كه بعد از شانزده سال با گذشته‌اش روبه‌رو مي‌شود، همان مرد سي و هفت هشت ساله.  بخشي از اين داستان در فضاي شهري و سربسته فرودگاه مي‌گذرد و بعد بزرگراه داستان را به دامان طبيعت مي‌برد، به دشت‌هايي كه انتها ندارد، به شب و ماه و جنگل كاج‌هاي سوزني، به بركه و زمين خيس تازه باران خورده، كنار ماهي‌هاي مرده و صداي وزغ‌ها. تنها صدايي كه غير از گفت‌وگوي پدر و پسر شنيده مي‌شود، صداي وزغ‌هاست كه آن‌هم با پرتاب شاخه شكسته ميان مرداب ساكت مي‌شود.  ديالوگ‌ها هر چند بار سنگيني از اطلاعات را بر دوش نمي‌كشند، اما بازي نويسنده با بيرون از گيومه گذاشتن برخي از ديالوگ‌هاي سهراب و پدرش، گويي آنها را به گويش دروني راوي نزديك‌تر كرده تا نقل قول مستقيم. حسين نوش‌آذر، متولد سال 1342 است. اين مترجم و نويسنده در آلمان زندگي مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون