• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5498 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۱۱ خرداد

شهريار به روايت استاندال

اسدالله امرايي

رمان «صومعه پارما» نوشته استاندال با ترجمه محمد نجابتي در انتشارات ققنوس منتشر شد. اين ترجمه بر اساس نسخه جديد انتشارات گاليمار انجام شده كه در سال ۲۰۰۸ منتشر شده. استماري آنري بِيل نويسنده فرانسوي معروف به استاندال يكي از مولفان سبك رئاليسم، نگارنده رمان «سرخ و سياه» است كه متولد سال ۱۷۸۳ است و سال ۱۸۴۲ درگذشت. داستان «صومعه پارما» با حمله ناپلئون به ميلان در سال ١٧٩٦ آغاز مي‌شود و اتفاقاتش تا سال ١٨٣٠ ادامه پيدا مي‌كند. شخصيت اصلي قصه، مردي به‌ نام فابريس دل‌دونگو است كه با شنيدن آوازه قهرماني‌هاي ناپلئون، خود را از ايتاليا به فرانسه مي‌رساند تا ناپلئون را ببيند و همراهش بجنگد. اما زماني كه فابريس به ارتش ناپلئون مي‌رسد و مي‌خواهد با او همراه شود، ارتش فرانسه در واترلو شكست سختي خورده. فابريس هم از واترلو مسير بازگشت را در پيش مي‌گيرد، اما گرفتار اتفاقاتي مي‌شود كه سرنوشتش را تغيير مي‌دهند.
ادامه اتفاقات داستان به اينجا مي‌انجامند كه نفوذ عمه فابريس در شهر پارما، برادرزاده بخت‌برگشته را به اين ‌شهر مي‌كشد. منتقدان ادبي درباره اين‌ كتاب نظر مثبتي داشته‌اند. بالزاك ديگر نويسنده رئاليست فرانسوي، اولين‌ منتقدي بود كه درباره اين ‌رمان نوشت و اعلام كرد استاندال «شهريار» مدرن را نوشته و اگر ماكياولي در ايتالياي قرن نوزدهم زندگي مي‌كرد، چنين‌ رماني مي‌نوشت. ايتالو كالوينو، نويسنده معاصر ايتاليايي اين‌ رمان را زيباترين رمان جهان ناميده است. آندره ژيد هم در ميان ۱۰ رمان برتر فرانسه صومعه پارما را در صدر نشانده. در ترجمه محمد نجابتي مقاله‌اي به ‌قلم فرانسوا كرلوئگان آمده است كه بسيار كارگشاست و گوشه‌هايي از رمان را آشكار مي‌كند كه پيش‌تر درباره آن بحث نكرده بودند. «ژنرال با ديدن برادرش دون‌جزاره فرياد زد: «بفرما! امروز فرداست كه دوشس صدهزار اسكودو خرج كند تا به ريش من بخندد و زنداني‌ را فراري دهد!»
فعلا ناچاريم قهرمان‌مان را در زندانش، نوك دژ پارما، به حال خود بگذاريم. آن بالا، از او به‌ خوبي نگهداري مي‌كنند و وقتي دوباره سراغش بياييم، شايد كمي تغيير كرده باشد. ابتدا به دربار بپردازيم. ...دوشس، پس از آنكه از شب‌نشيني كنت زورلا به خانه بازگشت، با اشاره‌اي كنيزانش را مرخص كرد. سپس بي‌آنكه لباس عوض كند، خودش را بر بستر رها كرد. با صداي بلند فرياد زد: «فابريس به چنگ دشمنانش افتاده و چه بسا به خاطر من به او زهر دهند!» اين توصيفِ مختصرِ اوضاع يأسي در پي داشت كه در وصف نمي‌گنجد، آن هم در وجود زني نه چندان خِردگرا كه سرسپرده احساسات آني‌اش بود و بي‌آنكه اذعان كند، همچون عقل‌باختگان، عاشق زنداني جوان بود. گنگ و نامفهوم شيون مي‌زد، غضب در وجودش غليان مي‌كرد و حركاتي تشنج‌گونه انجام مي‌داد، هر چند اشكي نمي‌افشاند. كنيزان را مرخص كرد تا شاهد گريستنش نباشند، چون پنداشته بود كه به محض تنها شدن، مي‌زند زير گريه و به هق‌هق مي‌افتد.»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون