• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5552 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۱۹ مرداد

بعدِ اين همه سال سپيدرود رحم كرد بهش بچه داد

آذر

محمد اكبري

كلاغ‌ها افتاده بودند به جان شاخه‌هاي درخت صنوبر و مي‌شكستند و پرت مي‌كردند روي قبرها. مامان‌ليلا يك دست را چترِ چشم كرد، يك دست را به حالت تحكم گرفت طرف كلاغ‌ها. سطل سرخ را پرت كرد در چاهِ صحنِ بقعه بزرگوار و پر از آب كرد تا قبر دختركش را بشويد.
يك سنگ صاف كه نه تولد داشت، نه مرگ، نه نام، نه فاميل، نه يك بيت شعر. سنگ را حسابي شست. سرما خزيد زير پوستش. هيكلش زير پالتو و پُليور و پيراهنِ سرخ و سفيد و سبز گم بود. دستش لرز گرفت، زير بغل‌ها جمع كرد. هوا نه تاريك بود نه روشن، يك ذره آفتاب مي‌پاشيد بر سنگ خيس و برق مي‌انداخت.
مامان‌ليلا بر قبرِ كناري نشست، سيگار بهمن كوتاه را از جيب درآورد و به دقت فرو كرد در چوب سيگار. فندك به صداي تق روشن شد. جعبه سيگار و فندك را در جيب جا داد. خاكستر را زير پا به نوك انگشت اشاره تكاند.
كل‌عباس پاهايش را دراز كرد تا زير پاي مامان‌ليلا. در سكوت چاي را هورت ‌كشيد با چند حبه قند. آن‌وقت زل ‌زد به مامان‌ليلا كه دختركش داشت توي سينه‌اش گرم مي‌شد. 
انگار صداي لالايي مامان‌ليلا از ديوار اتاق رد مي‌شد، و از لاي درختان و شاليزار، و ازمحله نُقله‌بر، تا برسد به سپيدرود، به ماهيگيران كه وقت غروب مي‌شنيدند: «لالايي... لالايي... لالايي...» و تور مي‌پاشاندند در رود كه زير نور سبز گنبد بزرگوار كه تصويرش با پخش شدنِ سربِ تور روي آبِ آن، تكه تكه مي‌شد. 
«صداهايي از سپيدرود مي‌آد!»
مردان تقلا مي‌كردند و نفس‌نفس مي‌زدند كنار بستر رود. خورشيد خيال غروب نداشت. مامان‌ليلا خسته بود. سگ سياه واق واق مي‌كرد، شديدتر از هميشه.
«به تور ماهيگيري يك‌چيز غريبي گير كرده، خيلي سنگين.»
كل‌عباس تا كمر در آب بود. مردان زياد شده بودند و زنان زيادتر. مردان تا زانو، تا كمر، تا سينه توي آب بودند و زير نور كم‌رمق خورشيد تور را مي‌كشيدند. زنان روي پل، از روي نرده‌ها، خم شده بودند به تماشاي مردان. تورِ كل‌عباس در آب فرو رفت. مردان هراسان شدند. هياهو و غوغايي برپا بود. بولدوزر از معدنِ نُقله‌بر به كمك مردان آمد و تور را مي‌كشيد به طرف ساحل. تور همراه مردان نم‌نمك به طرف بسترِ ماسه‌اي سپيدرود كشيده مي‌شد. ماشين‌هاي بزرگ و اتوبوس‌هاي رشت- تهران برايشان بوق شيپوري مي‌كشيدند و با چراغ‌هاي روشن رد مي‌شدند. از مناره بزرگوار زردي كم‌رنگ خورشيد منعكس مي‌شد در آب سپيدرود و تكه‌تكه مي‌شد زير پاي مردان.
مامان‌ليلا تا خانه طفلكش را به سينه فشرد. هروقت مي‌ترسيد اين كار را مي‌كرد. در خيالش دختركش سردش بود، بعد وقتي مي‌چسبيد به سينه‌اش جان مي‌گرفت و بدنش گرم مي‌شد و خوابش مي‌برد.
با صداي كلاغ‌ها از خواب بيدار شد. صداي واق‌واق سگ سياه را شنيد. جوجه‌ها را شمرد، مرغ‌ها را، اردك‌ها را، غازها را. راه افتاد طرف بقعه بزرگوار.
تا غروب سه بار قبر طفلك را شست. آنقدر سنگِ طفلكش را شسته بود كه دستش سفيد شده بود. كلاغ‌ها قارقار مي‌كردند هنوز. سايه‌شان روي برگ‌ها مي‌سُريد زير پايش.
بالاخره تور روي بسترِ ماسه‌اي آرام گرفت. زن‌ها نزديك شدند. توي تور، به غير از چندين جوان، دختر و پسر، بچه‌اي بود با موهاي ماسه‌اي و چشم‌هاي باز.
«سپيدرود پر شده از جنازه بادكرده.»
«اين‌يكي بچه‌ست! بچه كه گناهي ندارد.»
كلاغ‌ها بالاي سپيدرود بودند، سايه‌شان افتاده بود روي آب. مامان‌ليلا بچه را از تور جدا كرد. دلش مي‌خواست بچه دختر باشد. بچه دختر شد. سگ سياه روي پل بود. مامان‌ليلا بچه را به سينه چسباند. بوي تازگي مي‌داد. حس كرد كم‌كم دارد بدن بچه گرم مي‌شود. 
«مامان‌ليلا ديگر كنار قبرِ خالي نمي‌نشيند.»
« ديگر قبر خالي را نمي‌شورد.»
«براي قبر خالي گريه نمي‌كند.»
 «بعدِ اينهمه‌سال سپيدرود رحم كرد، به‌ش بچه داد.»
«سپيدرود پر است از جنازه جوان.»
«غضب مي‌كند بالاخره سپيدرود.»
مردان، خسته زير درختان صنوبر از حال رفتند. كل‌عباس زل زد به مامان‌ليلا. آفتاب كم‌رمق از عرق شقيقه‌اش منعكس مي‌شد. كلاغ‌ها از نوك درختان به اين‌طرف آن‌طرف مي‌پريدند و خورشيد ميلِ غروب كردن نداشت.
مامان‌ليلا بچه به بغل در هياهوي مردان و زنان گم شد و از روي مرزِ كرت‌هاي شاليزار به طرف خانه رفت. مترسك سر جايش بود. كلاه كش‌بافت مترسك را برداشت، سر بچه را پوشاند. باراني مترسك را دور بچه پيچيد، انگار قنداقش مي‌كرد. سگ سياه پشت سرش بود و تماشايش مي‌كرد با دهان باز، گوش تيز، چمباتمه زده. 
«مامان‌ليلا ديوانه‌تر شد.»
«چه صبري دارد كل‌عباس.»
كل‌عباس تور به دوش پشت سرش بود، زنان پشت كل‌عباس، مردان پشت زنان. 
سايه كلاغ‌ها روي زمين مي‌سريد. خورشيدِ نيمدار و كمرنگ پهن بود بر سپيدرود. سگ سياه غريد. مامان‌ليلا بيشتر بچه را به خود فشرد. 
«هيس بچه خواب است.»
«صدا از سپيدرود مي‌آيد، گوش كنيد.»
همه ساكت گوش تيز كردند. 
«غضب كرده.»
«يا بزرگوار خودت رحم كن.»
مامان‌ليلا بچه به بغل از پله‌هاي خانه‌اش بالا رفت، از ايوان رد شد، رفت توي اتاق، در را پشت سر چفت كرد و بچه را محكم‌تر به سينه فشرد. زنان و مردان هنوز توي حياط خانه كل‌عباس جمع بودند. 
مامان‌ليلا توي رختخواب بود و براي دختركش لالايي مي‌خواند: لالايي... لالا... لالالا...
مكثي كرد. بچه نام نداشت تا صدايش كند. دوباره خواند: لالايي... لالا... لالالا... آذر...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون