به مناسبت درگذشت يكي از اسطورههاي فوتبال
بابي چارلتون: پسر يك معدنچي كه تبديل به نماد فوتبال شد
چارلتون كه در سن 86 سالگي درگذشت، از آغازي ساده تا پاياني كه شبيه به هيچكس ديگر نبود، نماد بهترينهاي فوتبال انگليس شد. او شهرت جهاني داشت اما هرگز ريشههاي خود را فراموش نكرد.
بدن به سمت جلو خم شده، دسته موهاي بلوند شانه شده به يك سمت كه از قبل نازكتر شده است، پيراهن سفيدي كه روي تن سر ميخورد همزمان با شتاب او روي چمن يكدست به چشم ميآيد. درحالي كه او از خط نيمه عبور ميكند، در محور مركزي زمين با لمس سريع كفش چپ، توپ را به جلو ميبرد.
36 دقيقه از دومين بازي انگليس در جام جهاني 1966 ميگذرد. تيم آلف رمزي هنوز گلي به ثمر نرسانده است. يك عملكرد ضعيف پنج روز قبل در بازي افتتاحيه به طرز وحشيانهاي انتظارات كشور را براي افتخار تضعيف كرده است. حالا، در بازگشت به ومبلي، حريف تهديد را احساس ميكند و از دفاع خارج ميشود.
گوستاوو پنيا، كاپيتان مكزيك، انتظار دارد كه اين خطر از پاي چپ كشنده بابي چارلتون باشد. اما شماره 9 انگليسي، يك طرف را نشان ميدهد و از طرف ديگر حركت ميكند و با پاي راست خود از فاصله 25 ياردي توپ را همانند چكش ميزند. ضربه او به شيرجه نااميدكننده ايگناسيو كالدرون منجر ميشود و داخل دروازه قرار ميگيرد. ناگهان همهچيز تغيير ميكند.
چارلتون در هشت ثانيه حركتي بسيار جالب انجام داد. حركتي ساده اما با شكوه شاهانه. چارلتون به تنهايي مسير را به سوي بزرگترين پيروزي ورزشي انگليس باز كرد. از بين تمام لحظات پاك نشدني كه زندگي او را براي باشگاه و كشورش تعريف ميكند، اين اولين مورد است.
دو سال بعد، لحظات بيشتري رقم خورد. جايي كه او منچستريونايتد را به پيروزي در جام باشگاههاي اروپا در فينال مقابل بنفيكا پيش برد. در آنجا او دوباره در ومبلي است، با يك گل نادر در اوايل نيمه دوم بنبست را شكست و پيروزي 4-يك را با ضربه به توپ روي پاس كوتاه برايان كيد در تيرك نزديك در اواخر وقت اضافه تكميل كرد.
همه گلهايي كه چارلتون به ثمر رساند، 249 گل براي يونايتد در تمام رقابتها، 49 گل براي انگليس همه مرتبط بودند و هر كسي كه حتي در يكي از آنها حضور داشته باشد، نيم قرن بعد يا بيشتر، هنوز آن را به خاطر خواهد آورد، زيرا آن گل امضاي مردي را پاي خودش داشته كه بيش از هر فرد ديگري، نمادي از بهترين عناصر شخصيت فوتبال انگليس بود.
البته به شكل خندهداري او هرگز گلزني را به عنوان كاركرد اصلي خود نميديد. او يك بار به يكي از همكاران گاردين گفت: «من هرگز خودم را يك گلزن نميدانستم. من يك بازيكن خط مياني يا يك وينگر بودم.» در بزرگترين مسابقه زندگياش، دقيقا با تلاش نكردن براي گلزني، بلكه با پيروي از دستورات غيرمنتظره رمزي براي تمركز روي خفه كردن تاثير فرانتس بكنباوئر، عنصر كليدي تيم آلمان غربي، بر نتيجه تاثير گذاشت. حريفش سعي ميكرد همين كار را با او انجام دهد. بكن باوئر ميگويد: «انگليس ما را شكست داد زيرا بابي چارلتون كمي بهتر از من بود.»
اين كه يكي از معدود نمايشهاي او كه در آن از او خواسته نشده بود تواناييهايش را برجسته كند، تا اين حد مهم شده است، كمي تامل برانگيز است. در حافظه جمعي چارلتون به عنوان نيروي خير شناخته ميشد. ساخته شده از نور و سرعت. به همان اندازه كه پله هنرمند و نماد بازي زيبا است.
جدا از آسيبديدگي مچ پا كه اولين بازي او براي تيم اصلي يونايتد در سال 1956 را به تعويق انداخت، آنهم پنج روز قبل از تولد 19 سالگي، او در طول دوران حرفهاي خود هرگز مصدوم نشد. او براي داوران هم مشكلي ايجاد نكرد!
بنابراين، نويسندهاي مانند آرتور هاپكرافت بزرگ توانست غزلياتي را به ارمغان بياورد آنهم درحالي كه تلاش ميكرد تا ماهيت رمزآلود اين بازيكن را به تصوير بكشد. او در سال 1968 در مرد فوتبالي نوشت: «خط روان فوتبال چارلتون هيچ خار بد شكلي در خود ندارد، اما يك نوك پيكان سنگين و تيغي در انتهاي آن هست.» براي هاپ كرافت، چارلتون اين بود: «فوتبال وقتي بيشتر از همه از آن لذت ميبريم، چه شكلي به نظر ميرسد.»
به نظر ميرسيد كه داستان او به ريشههاي فوتبال انگليس هم برميگردد، در جايي كه او عميقترين رشد را داشت: شمال شرقي. پدر او يك معدنچي زغالسنگ در اشينگتون، نورثامبرلند بود. بابي جوان گاهي اوقات پدرش را در روزهاي جمعه تا سر گودال همراهي ميكرد.
وقتي پدر دستمزدش را گرفت پسر مرداني را ديد كه از چاههاي معدن پوشيده از غبار زغالسنگ بيرون آمدند و از بيرون بودن خوشحال به نظر ميرسيدند. اما در چهره مرداني كه منتظر جايگزيني آنها بودند بدبختي موج ميزد. همان موقع بابي فهميد اين سرنوشت او و برادر بزرگترش، جك نخواهد بود. به هر حال، آنها پسرعموهاي جكي ميلبرن بزرگ از نيوكاسل يونايتد و انگليس بودند. چهار نفر از برادران سيسي چارلتون نيز فوتباليست حرفهاي بودند. بنابراين فوتبال در خون آنها بود.
براي بابي فوتبال لانهسازي پرندگان، ماهيگيري و هر تفريح ديگر مرسوم دوران كودكي در يك شهر معدني احاطه شده توسط حومه شهر را تحتالشعاع قرار داد. در مدرسه او، در تيم فوتبال با پيراهنهاي زرشكي با بندي در گردن و شورتهاي ساخته شده از پردههاي سياه بازي ميكرد. استعداد او زود مشخص شد و در 15 سالگي به يونايتد پيوست.
فاجعه هوايي مونيخ او را تغيير داد. كساني هستند كه ميگويند او پس از زنده ماندن از تصادفي كه هشت نفر از همتيميهايش از جمله ادواردز را گرفت، ديگر هرگز لبخند نزد. او شهرت زيادي به دست آورد: روابط متلاطمي با جك، شخصيتي بسيار بازتر و آرامتر و با جورج بست كه عادتهاي لذتپرستانه ويرانگر داشت، ايجاد شد. در سالهاي بعد، به عنوان مدير يونايتد، گفته ميشود كه او يكي از كساني بود كه در برابر ايده جذب ژوزه مورينيو به عنوان جانشين الكس فرگوسن در سال 2013 مقاومت كرد. او شيوههاي تحريكآميز مربي پرتغالي را تاييد نكرد.
پت كراند در زندگينامه خود مينويسد: «مردم او را دورو ميدانستند و هنوز هم ميدانند. او ميتواند اين تعريف را داشته باشد، اما تصوير عمومي از بابي واقعي نيست. او مردي برونگرا نيست، اما آدم خوبي است. بابي فقط با افراد خاصي راحت است. وقتي او را با همسرانش مانند شي [برنان] و نوبي [استايلز] ميديديد، او يك فرد كاملا متفاوت بود: بامزه و خوشمشرب.»
چارلتون رابطه خود با بازي فوتبال را نه يك حرفه، بلكه يك اجبار توصيف ميكند. كرارد، كه وقتي هر دو بزرگتر بودند با او بازي ميكرد، در مورد اين مساله هم ديدگاه خاصي داشت: «وقتي در گرم كردن قبل از بازي توپ را به دست آورد، مثل بچهاي بود كه يك اسباببازي جديد داشت. او بازيكن بزرگي بود، اما هرگز بر هيجان داشتن توپ مقابل پايش غلبه نكرد.»
اين برداشتي است كه همه بزرگان منتقل ميكنند. اين پيوند ناگفتهاي بين كودك درون و تماشاگر ايجاد ميكند. اين چيزي بود كه چارلتون را در بالاترين جدول دوران خود در كنار پوشكاش و دي استفانو، پله و اوسبيو، بست و كرايف قرار داد. اما چيز ديگري در مورد او وجود داشت، حضور در فاجعه بزرگي كه در سن 20 سالگي تجربه كرد و از آن زنده بيرون آمد. هزينه بقاي او و آگاهي ما از اين تاثير عميقتر.
او از زندگي واقعي آمد و آنجا ماند. روزي كه او هر دو گل انگليس را به ثمر رساند و آنها پرتغال را شكست دادند تا به فينال سال 1966 برسند، پدرش 800 فوت زير زمين بود و در زمين زغالسنگ كار ميكرد و به اين نتيجه رسيد كه درخواست يك روز ديگر مرخصي ممكن است باعث شود كه كارش سخت شود.
معلوم شد كه احساسات او در جايي نه چندان دور زير آن سطح متواضع و رواقي دفن شده است. در طول حضورش در This Is Your Life در سال 1969، او دو بار گريه كرد: يك بار زماني كه روايت به فاجعه مونيخ رسيد. اما قبل از آن، زماني كه مجري روي پرده ظاهر شد و او را به همراه مخاطبان تلويزيون از زمين تفريحي اشينگتون مورد خطاب قرار داد.
از آن زمين گلآلود، بابي چارلتون رشد كرد و به يك چهره جهاني تبديل شد.
شبي در ژوئن 1968 بود كه قطار سريعالسير Direct-Orient قديمي كه توسط يك جفت لكوموتيو بخار كشيده ميشد، در مسير خود به استانبول از مرز بين يوگسلاوي و بلغارستان عبور كرد. دو نگهبان وارد كوپه طبقه سوم شدند كه با حالتهاي خشن، مسافران چرتزده را بيدار ميكردند و ميخواستند مدارك را بررسي كنند. با رسيدن به يك زوج جوان، دو پاسپورت با جلد آبي تيره به آنها داده شد. آنها به پاسپورتها نگاه كردند و سپس به يكديگر.
«Eeeng-lish»! يكي از آن دو مامور اين را گفت و ديگري ادامه داد «بوبي چارلتن»! و هر دو از اينكه اسطوره فوتبال را ميديدند لبخند ميزدند.