• 1404 سه‌شنبه 16 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6036 -
  • 1404 سه‌شنبه 16 ارديبهشت

به بچه‌ها اجازه سوگواري بدهيم

غزل حضرتي

 از اواخر سال گذشته به دنبال جابه‌جايي خانه بودم. به دليل تعطيلات دو هفته‌اي نوروز، به بعد از سال جديد موكول شد. خانه درهم بود و به سختي روزها را مي‌گذراندم. بچه‌ها هم لالوي به هم ريختگي‌هاي خانه مي‌لوليدند و كارشان را مي‌كردند. آنها هيچ توجهي به به هم ‌ريختگي اوضاع نداشتند و برايشان شايد راحت‌تر هم بود كه نيازي نبود خيلي تميزكاري كنند و ريخته‌هايشان را جمع و جور كنند. چند هفته‌اي به زور كشاندم همه‌ چيز را، خودم را، زندگي را، بچه‌ها را. تا اينكه به خانه جديد اسباب‌كشي كرديم. در پروسه اسباب‌كشي بچه‌ها را به مادرم سپردم تا لابه‌لاي دست باربر و كارگر، اوضاع را از آنچه سخت‌تر هست، نكنند. آنها نديدند كه ما همه وسايل خانه را بار زديم و برديم خانه جديد. عصر شنبه از مدرسه راهي خانه جديد شديم. عكس و فيلم خانه را ديده بودند، اما هيچ ايده‌اي نداشتند كه اينجايي كه مي‌خواهيم برويم ديگر خانه‌مان شده؛ خانه جديدمان. وارد شدند و ذوق كردند و در اتاق‌ها چرخيدند و نگاهي به وسايل كردند و خوششان آمد. هر چيز تازه‌اي حتما جذاب است؛ البته در نگاه اول. بردمشان حياط و يك ساعتي آنجا چرخيدند و فوتبالي زدند و خسته و له راهي خانه شدند.
بعد از دوش و مشق و شام، راهي تخت‌هايشان شدند براي خواب. كتابي دستم گرفتم تا برايشان داستاني بخوانم. پسر كوچكم به دنبال بهانه بود، كمي كه اذيت كرد، ناگهان به طرز غيرقابل باوري (تا چند ثانيه پيش داشت حرص ما را درمي‌آورد و مي‌خنديد) زد زير گريه. لب‌هايش جمع شده بود و هاي‌هاي گريه مي‌كرد. نمي‌فهميدم چه مي‌گويد. هر چه مي‌گفتم كمي آرام باش تا بفهمم چه شده، نمي‌توانست خودش را آرام كند و فقط هق‌هق مي‌كرد. بعد از چند دقيقه در آغوش گرفتنش، فهميدم كه مي‌گويد: «بريم خونه. من مي‌خوام برم خونه.» دلم گرفت. خودم هم هنوز با خانه جديد ارتباط نگرفته بودم. با اينكه قشنگ بود، اما هنوز احساس غربت مي‌كردم. مخصوصا كه شب شده بود و ما قرار بود اولين شبمان را در آن بگذرانيم. او را بوسيدم و گفتم: «اينجا خونمونه. مي‌دونم هنوز عادت نكردي، اما كم‌كم عادت مي‌كنيم. منم هنوز باورم نشده اينجا شده خونمون.» او اصلا به حرف‌هايم اهميتي نمي‌داد و دايم مي‌گفت: «بريم خونه، بريم تهران. اينجا رو دوست ندارم.» او فكر مي‌كند خانه قبلي‌مان تهران است. بقيه جاها اسم‌هاي ديگري دارند. خيلي سخت توانستم بغضم را قورت بدهم و سعي كنم آرامش كنم. تازه به اين فكر افتادم كه اصلا اين بچه‌ها نفهميدند كه ما خانه قبلي را خالي كرده‌ايم. درست است كه وسايلشان را در خانه جديد مي‌بينند، اما او فكر مي‌كند شايد قسمتي از وسايل آنجا باشد و هنوز اميد دارد به همان اتاق خودش، هر چند به هم‌ريخته برگردد. گذاشتم كمي گريه كند تا سبك شود. دلش خيلي پر بود. هاي‌هاي گريه‌اش كه كمي آرام شد، گفتم: «حق با شماست، شما اصلا نديديد باربري اومد همه‌ چيز رو جمع كرد و آورد اينجا. اصلا بياين يه كاري كنيم، فردا بعد از مدرسه به جاي اينكه بيايم اينجا، ميريم خونه قبلي‌مون تا شما دو نفر ببينيد كه اونجا خالي شده و همه وسايلمون رو آورديم اينجا. تو فكر مي‌كني هنوز اسباب‌بازي‌هات اونجان و شايد وسايل من. ميريم كه با خونه قبلي خداحافظي كنيم.» اين حرفم كمي قانعش كرد كه فردا قرار است با واقعيت روبه‌رو شود و رضايت داد. 
فردا بعدازظهر خيلي خسته بودم، دلم مي‌خواست زير حرفم بزنم و از مهد بروم خانه جديد كه نزديك هم بود، اما گفتم باز شب مي‌شود و همان ‌آش است و همان كاسه. بهتر است يك ساعتي را وقت بگذارم و كارم را بكنم. راهي خانه قبلي شديم. كليد كه انداختم هر دو پريدند تو و وقتي با خانه خالي مواجه شدند، خنده‌شان گرفت. تا به حال خانه‌مان را خالي نديده بودند. از اين اتاق به آن اتاق مي‌دويدند و هيجاناتشان را خالي مي‌كردند و از اينكه صدايشان در خانه خالي مي‌پيچيد، كيف مي‌كردند. چند دقيقه‌اي مانديم و اتاق‌ها و كمدها را وارسي كردند كه ببينند چيزي جا نمانده باشد. وقتي مطمئن شدند، به رفتن رضايت دادند. پايين ساختمان كه رسيديم، بهشان گفتم: «از خونمون خداحافظي كنيم.» و بعد خودم خطاب به خانه‌مان بلند گفتم: «مرسي كه 5 سال خونمون بودي، ما اينجا كلي خاطره خوب داريم، خداحافظ خونه قديمي.» هر دو با من تكرار كردند و براي خانه قديمي‌مان دست تكان دادند و با دلي آسوده راهي ماشين شدند. آن شب ديگر خبري از دلتنگي براي خانه قديمي نبود. آنها رفتند و ديدند و با خانه خالي مواجه شدند. آنها فهميدند كه عمر زندگي در آن خانه به ‌سر رسيده بود و بايد به خانه‌اي ديگر نقل مكان مي‌كردند. اين مواجهه آنها را با واقعيت روبه‌رو كرد و به آنها فهماند براي ادامه زندگي بايد از خيلي چيزها دل بكنيم. شب موقع خواب، داشتيم درباره خانه‌ها صحبت مي‌كرديم. پسر بزرگم در جواب من كه داشتم مي‌گفتم: «عوضش اينجا حياط بزرگي داره.» گفت: «آره ولي اونجا هم چيزاي خوبي داشت، آقا هوشنگ و آقا سعيد رو داشتيم، هايپرماركت داشتيم، محوطه بزرگ داشتيم براي دوچرخه.» برايم عجيب بود كه بچه شش ساله‌ام مي‌تواند يك‌طرفه به قاضي نرود. او دوست نداشت پشت سر خانه قديمي بد بگويد و همه ‌چيزهاي خوب را از آن خانه جديد ببيند. او مي‌خواست انصاف را رعايت كند و اين برايم خيلي ارزشمند بود. ‌اين را هم فهميدم كه بچه‌ها هم مثل ما، حق دارند براي چيزها، مكان‌ها و حتي آدم‌هايي كه از دست مي‌دهند، سوگواري كنند. آنها حق دارند به شرايط جديد سخت عادت كنند، آنها حق دارند برون‌ريزي داشته باشند و بداخلاقي كنند. آنها مدل خودشان با واقعيت روبه‌رو مي‌شوند. فقط نياز به فضا، زمان و همدلي دارند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون