در انتظار موجي كه عطر تو را بياورد!
اميد مافي
ارديبهشت به نيمه رسيده و پنجره هنوز باز است. بوي نمِ دريا از فرسنگها دورتر ميآيد و روي جبينِ خيسِ يك زن و كودكش مينشيند. روي ميز، چاي هنوز گرم است و زني با بلوز گل بهي جادههاي نامرد را نفرين ميكند و باور دارد مردش دير يا زود به خانه برخواهد گشت.
كودك با لالايي عاشقانه مادر خوابش برده.طفلك در خواب هم منتظر است. منتظر صداي كليدي كه در قفل بچرخد و بوي تنباكوي خيسشده در باران را با خود بياورد. فرشته كوچك چشم به راه پدر است تا از بندر برگردد و براي نازدانهاش عروسك كوكي بياورد.
ساعت ديواري از كار افتاده، عقربههايش بر روي ساعتِ انفجار و خون و آتش قفل شده است. همان ساعتي كه مرد در دود غليظ گم شد و در مجاورت دريا به كابوس صدفها قدم گذاشت.
زن گيسوانش را شانه كرده و گلسري كه مردش ميپسنديد، به موهايش زده است. بانوي خانه كت آجري رنگ شوهرش را اتو كرده تا وقتي برگشت تنش كند و كنار شمعدانيها عكس يادگاري بگيرند.
زن چشمانش را ميبندد و دستهايش را به سوي پنجره دراز ميكند. انگار كه ميتواند در ميانِ هزاران صدا، خنده هميشگي شريك دلتنگيهايش را تشخيص دهد. كودك در خواب ناگهان لبخند ميزند. شايد در رويا، پدر را ديده است كه از ميانِ مه بيرون ميآيد، با همان كتِ رنگ و رو رفته و همان دستهاي پينهبستهاش. روي ديوار، تقويم از روزِ حادثه ورق نخورده است. كودك دوباره بهانه پدرش را ميگيرد و مادر با چشماني كه ستارههايش خاموش شدهاند، پاسخ ميدهد: «پدر برميگردد عزيزم. تو فقط خوابهاي رنگي ببين.»
در كشوي لباسها، يك دستمال يزدي مچاله شده هست. آخرين چيزي كه از مرد مانده. زن گاهي آن را به صورتش ميچسباند و نفسي عميق ميكشد. هنوز بوي نمك و آفتاب و توتون ارزان در آن موج ميزند. كودك با تعجب نگاه ميكند و ميپرسد: «مامان، گريه ميكني؟» و زن سري تكان ميدهد و ميگويد: «نه عزيزم، فقط باد پنجره را باز كرده است.»
سه روز گذشته و صبح دوباره از راه رسيده است. زن براي مردي كه نيست چاي ميريزد. كودك به عشق پدري كه نيست نقاشي ميكشد و چراغ پشت پنجره روشن ميماند. زن يقين دارد اسكله دير يا زود رازهايش را پس ميزند. او آماده است تا به محض گشودن در اسپند دود كند و در چشمهاي ميشي مردش دنبال چشمههاي روشن بگردد.
در دوردست، دريا زخمي و اندوهناك انتظار ميكشد. درست شبيه قلب زن و كودكي كه با انتظار ميتپد. درست شبيه عشقي كه هيچگاه نميميرد. وقتي همهچيز عالم به نخي بند است، كاش دريا خبري خوش از مسافري كه آب از سرش گذشته بدهد و به لبهاي كبود يك زن و يك كودك كمي تبسم ببخشد.