يادي از يارعلي پورمقدم، نمايشنامهنويس و داستاننويس فقيد به مناسبت زادروزش
ناخداي بلمي به سوي ماندن
اين نويسنده خوزستاني، علاوه بر آثارش به خاطر راهاندازي «كافه شوكا» محل تجمع اهالي هنر نيز شهرت دارد
رضا جلالي
حدود سالهاي ۷۴ يا ۷۵ بود هنوز نصفه و نيمه دانشگاه ميرفتم كه از طريق جمعي از دوستان براي اولينبار با جايي به اسم كافه شوكا آشنا شدم. در واقعيت اول از همه اسمش بود كه آدم را جذب ميكرد و بعد فضا و روابط موجود بين آدمهايي كه آنجا بودند. پس از چند بار فهميدم آدمها به صرف نوشيدن قهوه به آنجا نميآيند، گذران وقت و حضور در ميانه يك گپ هدف اصلي است. از زماني كه وارد محدوده كافه ميشدي اين گپ حتي قبل از آنكه سفارش قهوه بدهي برايت آغاز ميشد و در اغلب مواقع با هدايت خود يارعلي بحث به سمت جالبي پيش ميرفت.
براي آدمهايي در سن آن زمان من كه هنوز هويت خيلي واضحي در عرصه هنر و روزنامهنگاري نداشتند كافه شوكا كمكم تبديل به مكاني شد براي وقتگذراني و گپ با ديگراني كه داراي علايق مشترك با تو بودند. از پيچ آخر پلهها تو گويي پاي در جايي ميگذاشتي كه همه آن نبودنها و نداشتنها برايت بيمعني ميشد و حس تعلق به جايي را در تو پا ميگرفت و باعث ايجاد انگيزه براي دوام بود در راهي كه ميرفتي. چه بسا اگر جايي مثل كافه شوكا براي كساني امسال من وجود نداشت، سالها پيش از خير اين شغل پرمصيبت گذشته و به عرصه ديگري روي ميآورديم. كافه شوكا فضايي بود براي محك زدن خودت تا دريابي چه اندازه توان و تاب ماندن بر سر علاقهات داري و يارعلي به خوبي از اين موضوع آگاه بود. گاه او باعث ميشد كه يك مهندس صنايع با خواندن كتاب شعري به سوي علاقه شاعرياش برود يا يك پزشك به سمت نقاشي يا عكاسي جذب شود فارغ از قضاوتهاي رايج جامعه كه اين روند را تقبيح ميكردند.
يارعلي يك كافهچي نويسنده بود كه به عكاسي و باستانشناسي هم علاقه داشت هر چند اين آخري بيشتر اسباب مزاح بود در همان سالها و اين اواخر ديگر خودش هم از صرافت آن فارغ شده بود و بيشتر وقت و انرژي خود را صرف نوشتن ميكرد. عكاسي هم براي او علاقهاي بود كه منجر به چاپ مجموعه عكسي از خود كافه و برگزاري چند نمايشگاه و جشنواره شد كه در حد خودشان قابل توجه بودند. يارعلي با روشن نگه داشتن چراغ كافه شوكا آن كاري را كرد كه بايد در مراكز آكادميك يا ديگر جاها با بودجههاي كلان شكل ميگرفت. او پاتوقي و پاتوقپرور بود و از زيست در كنار اين محفلها لذت ميبرد. گاه كنار يك بحث مينشست به گروهي گوش ميسپرد و چندي بعد شنيدههايش از آن بحث را به عنوان دانش خود خيلي بامزه از آن حيطه به گروه ديگري و گاه همان آدمها ارائه ميكرد. همين روند باعث ميشد كه هميشه تنور بحث كردن بر سر مسائل جهانشمول يا هنري در كافه شوكا از جذابيت ويژهاي برخوردار باشد. اصلا همينها به او انرژي ميداد همين اختلافنظرهاي در بحثها گاه تند شدنها و گاه خنديدنها كه همه آنها تمرين دموكراسي در بحث بود. هر چند خود بر واژه كافهچي تاكيد داشت، اما بيشتر ناخداي بلمي را ميمانست كه همچون كشتي نوح از هر شاخهاي آدمهايي را براي آن گلچين كرده بود. عرصههايي چون نمايشنامهنويسي (كه علاقه ازلي و ابدي خودش بود) سينما، عكاسي، نقاشي، كاريكاتور، شعر، باستانشناسي و مرمت و روزنامهنگاري همه داراي نمايندگاني در اين پاتوق بودند. در يك دورهاي حتي فضايي بود براي سوژهيابي روزنامهنگاران و از هنگام باز شدن در صبح تا نزديكهاي بعدازظهر به دليل خلوت بودن جايي بود مناسب نوشتن يا قرارهاي كاري براي بعضيها كه دفتر كار نداشتند. گاه حد و ظرفيت صحبتهاي شكل گرفته و تبادل نظرها در حد و اندازه ارائه در قالب يك مقاله بود براي رسانههاي مختلف كه ديگران هم از آن لذت ببرند يا در مخالفت خود نظر ديگري را قلمي كنند.
يارعلي بر اساس حسي از ناخودآگاه و به دليل منش و خلق و خويي كه داشت اين فضا را بار آورده بود. جملهاي داشت در مورد فهرست قهوه و خوراكيهاي كافه كه ميگفت: نبايد به دنبال ارائه افزودن بر اين فهرست بود بايد هدف ثابت نگه داشتن كيفيت باشد، چون وقتي مشتري به كيفيت عادت كند براي چشيدن همان طعم خوب يا بد بازخواهد گشت. جالب آنكه اسمهاي بامزهاي هم براي فهرست خود انتخاب ميكرد. قهوهاي داشت به اسم صف قلي يا نوشيدني خنكي به اسم تالاب داشت. درباره گزينش آدمها براي پاتوقش هم چنين بود در ضمن كه به هر آدمي هم اسمي و لقبي ميداد كه ماندگار ميشد. از يك جايي به بعد خيلي تعداد مشتريان كافه تغيير عمدهاي نميكرد و ميشد گاه بعضي از آنها را بر صندلي و در زمان ثابتي فقط در كافه شوكا پيدا كرد. ميزهاي كافه ميزبان بيژن جلالي، كوروش اسدي (البته زماني كوتاه در كافه مشغول هم بود)محمود دولتآبادي و بهرام دبيري و خيليهايي بود كه ديدنشان براي نسلهاي جوانتر در فضاهاي ديگر ميسر نبود. اما كافه شوكا فضايي را مهيا ميكرد كه با آنها همكلام شده و چيزي آموخت. بر اساس تجربه شخصي و تعدادي از دوستان باور دارم كه آورده انگيزشي و آموخته كافه شوكا باعث شكلگيري آدمهاي زيادي در عرصههاي مختلف هنري و روزنامهنگاري در ايران شد. براي امثال من كه روز اول در كافهاي نشستم بدون هيچ تجربه شغلي و زماني كه بعد از سالها آن را ترك كردم تجربه دو دهه روزنامهنگاري برايم باقي گذاشت، كافه شوكا فضايي وراي يك پاتوق معمولي براي گذران وقت بود. امثال من كم نبودند كساني با تجربههاي مشابه كه آمدند و از اين فضاي كارگاهي براي علاقه خود آموختند و رفتند.
يارعلي به شكلهاي مختلف از پاتوقيها حمايت ميكرد. با همه رابطه خوبي نداشت و گاه بيرون از آن فضا منتقداني هم داشت كه امري بسيار طبيعي است. حتي براي پاتوقيهايي قديمي مثل من گاه دلخوريهايي پيش ميآمد كه براي مدتي كافه ديگري را انتخاب ميكرديم، هيچ جا در نهايت كافه شوكا نميشد. اما از آنهايي كه بودند، حمايت ميكرد هر چند خودش بر آن نام رفاقت نهاده بود، روندي كه در واقع حمايت از پاي گرفتن يك جريان يا فروش اثر بود و در آشفته بازار اقتصاد ضعيف عرصه هنر اين حمايت خود كمك بزرگي بود. مدت طولاني تمام نوشتههايم در روزنامه و مجله را برايش ميآوردم تا بخواند سالها خيلي جديام نميگرفت تا سال 1384 كه در روزنامه شرق مسوول صفحه تجسمي شدم و چند باري ماحصل گپهاي كافهايمان را به شكل مقاله به قلم خودش چاپ كردم.
گاه اين حمايتها جنبه تشويق و همفكري يا معرفي افرادي براي گرهگشايي بود. گاه نقش مشاور زندگي را هم داشت. به من و چند تا از دوستان پاتوقي ديگر اصرار داشت، ازدواج كنيم و بعد اصرار به بچهدار شدن داشت و در نهايت به خانه خريدن. يارعلي براي ما فقط يك كافهچي نويسنده با اخلاقهاي گاه ناخوشايند نبود. او ناخداي همان بلمي بود كه به سوي ساحل بودن هدايتمان ميكرد. شوكا ديوار افتخاري دارد كه علاوه بر آثار گلچين شده بعضي از دوستان و هنرمندان مزين شده به عكس پاتوقيها از نسلهاي مختلف حتي عكس فرزندان ما نسل اوليها كه همه را خودش با دوربين قديمي، اما دوست داشتني بر نگاتيو ثبت كرده بود. براي ما يارعلي بود و براي بچههايمان عمو يارعلي (تاكيد داشت حتي بچههايمان قبل از زبان باز كردن فقط او را يارعلي صدا كنند) كه مشتاق ديدنش بودند. يكبار در مقاله با هدف نگاه به مكانهاي توصيفي زندگي به آنجا لقب قلعه عقابها دادم. عقابهايي گاه با بال و پر ناسور كه با هر خوشي و غمي از پلهها خودمان را بالا ميكشيديم روي صندلي يا گوشه از كافه يله ميداديم و دمي در آن فضا با او ميگذرانديم. رفتن يارعلي به خصوص اين ور دنيا دلتنگي تلخي باقي گذاشت. هميشه فكر ميكردم او همانطور باقي خواهد ماند و بعد سالها كه برگشتم باز هم ميتوانم پلههاي مركز خريد را بگيرم بياييم بالا و در آستانه در ببينمش كه همان هميشگي را قبل از آنكه من سفارش بدهم به سمت ته كافه نجوا كرده است.
قبل از هر دوست و فاميلي خبر رفتنمان را به او گفتم، نشسته بودم روي همان ميز رو به در كه شاهنشين كافه بود. كنارم روي چهارپايه فرمانروايياش نشست سيگاري گيراند و از لاي در بيرون را نگاه كرد و گفت: آدمهايي مثل ما بايد بمونيم و اين مملكت را بسازيم. من گرين كارتم پر شالمه، اما اين خاك مال ماست كه به فرهنگ و هنر نياز داره.